نمایش ”۹۱” داستان جنایی نیست؛ بازتاب فروپاشی یک ذهن است
جستوجویی بیپایان در میان سـایهها
امیرحسین سرمنگانی
منتقد تئاتر
تماشای نمایش «۹۱» بیش از آنکه تجربه یک روایت معمایی با پایان روشن باشد، سفری است در دل پرسشهای بیپایان. جذابیت این نمایش نه در رسیدن به پاسخ، بلکه در پیگیری مسیر روایت و مواجهه با لایههای گوناگون آن نهفته بود؛ مسیری که مدام ذهن تماشاگر را از یک پرسش به پرسشی دیگر پرتاب میکرد.
یکی از برجستهترین شگردهای نمایشی «۹۱» جابهجایی شخصیتهاست. یک هویت در بدن دو کاراکتر قرار میگیرد و این چرخش مدام ادامه مییابد. در نتیجه، تماشاگر هرگز نمیتواند به هویت پایدار هیچ شخصیت اعتماد کند. این تکنیک که بهعنوان نوعی «بازنمایی پسامدرن / Re-enactment» شناخته میشود، فضا را کابوسگونه میکند و بر ابهام روایت میافزاید. اینجا شخصیتها نه حامل یک هویت مستقل، بلکه بستر عبور هویتهای متکثر هستند؛ درست مانند خاطرات جنایت که در ذهنهای مختلف تکهتکه و بازسازی میشوند.
لباس سبز با گل سرخ: نماد مرکزی
عنصر بصری تکرارشونده در نمایش، لباس سبزی است با گل سرخی در میانه سینه. این تصویر، همزمان بار معنایی متضاد زندگی و مرگ را حمل میکند: سبز بهعنوان نماد پاکی و معصومیت، و سرخ بهعنوان نشانه خون و خشونت. تکرار این لباس در صحنه، تماشاگر را مدام به اصل فاجعه بازمیگرداند و اجازه نمیدهد کابوس رها شود. میتوان گفت لباس سبز، همچون شیئی نشانهای (semiotic object)، مرکز ثقل معنایی کل نمایش است.
در طول اجرا ما متوجه وجود قرصهایی میشویم که در پایان نمایش نیز به آن اشاره مستقیم میشود. فرد بازجوییشده قرص مصرف میکرده و دچار شیزوفرنی بوده است. این نکته جهتگیری تازهای به نمایش میدهد: آیا آنچه ما میبینیم واقعیت پرونده است یا ساخته ذهن بیمار؟ در سطح نشانهشناختی، شیزوفرنی به ساختار خود نمایش نیز سرایت کرده است: روایت تکهتکه، هویتهای سیال و صحنههایی که مدام از نو بازسازی میشوند، همگی بازتابی از ذهنی شکستهاند. از همین منظر، نمایش نه فقط بازخوانی یک پرونده جنایی، بلکه تصویرکردن روانی متلاشی است.
با وجود همه این پیچیدگیها، ریتم نمایش نقطهقوت اصلی آن باقی میماند. اجرا هیچگاه در دام سکون نمیافتد؛ هر صحنه بهجای آنکه پاسخ نهایی بدهد، پرسش تازهای طرح میکند و تماشاگر را در مسیر روایت نگه میدارد. این ویژگی، یادآور ساختار کابوس است: در کابوس هیچگاه به انتهای روشن نمیرسیم، بلکه مدام در چرخهای تکرارشونده گیر میافتیم.
از منظر متنی، «۹۱» نمونهای روشن از بازنمایی است، نه بازگویی. ما با صحنهای از گذشته روبهرو نیستیم، بلکه با بازسازیهای پیدرپی که هر بار از زاویهای تازه شکل میگیرند. همین شگرد، پرسش لکانگرایانهای را پیش میکشد: آیا حقیقت بهعنوان «امر واقعی» اصلاً دستیافتنی است یا همیشه در فاصلهای میان نماد و خیال باقی میماند؟
در این میان، هویتهای جابهجا شونده یادآور روان تکهتکه و چندپاره بیمار شیزوفرنیک هستند. آنچه روی صحنه میبینیم، نه صرفاً یک ماجرای جنایی، بلکه بازتاب فروپاشی ذهنی و اجتماعی است. و در آخر؛ «۹۱» نمایشی است که با میزانسن دقیق و استفاده صحیح و کامل از صحنه، بازیگریهای فوقالعاده با شخصیتپردازیهای کامل و استفاده هوشمندانه و صحیح از نور و ریتم عالی، توانسته به یکی از بهترین نمایشها در ژانرهای جنایی و معمایی و درام انتخاب شود!



