فرود در تقاطع زمین و زمان و بدن
تئاتر «بر زمین میزندش» اثر علی شمس این شب ها در سالن اصلی تئاتر شهر روی صحنه می رود
حسین چیانی
منتقد تئاتر
نمایش «بر زمین میزندش» نوشته و کارگردانی علی شمس، اثری شاخص در سپهر تئاتر پستمدرن ایرانی است. این اجرا اجرایی است که از مرزهای رایج روایت، فرم و نشانه فراتر میرود و با بهرهگیری از بدنمندی کامل، فرم اجرامحور و زبان چندلایه، تجربهای زیستمند از انسان، زمان، زمین و طغیان را پیش مینهد. این نقد با تمرکز بر نشانهشناسی بدن، تحلیل اسطورهای و خوانشهای فرگشتی، روایی و زیباییشناختی، سویههای گوناگون متن و اجرا را واکاوی میکند.
در آثار پستمدرن متأخر، بازخوانی تاریخ دیگر صرفاً تکرار روایتهای مسلط نیست، بلکه شکلی از بازیگری و افشاگری با ساختارهای تاریخ، زبان، بدن و باور را در خود دارد. در این بستر، علی شمس در نمایش بر زمین میزندش نه در پی بازنمایی یا دراماتیزه کردن گذشته، بلکه در پی آفرینش جهانی اجرامحور است که در آن، نشانه و بدن و شیء به جای داستان، کنشگر اصلیاند.
نمایش انگار که تماشاگر را نه برای تماشا، بلکه برای بلعیده شدن میطلبد. بر زمین میزندش، بر زمین میزندت و سپس رهایت نمیکند، زیرا زمینِ این اجرا، دیگر آن زمینی نیست که از قبل میشناختیاش. این اثر تجربهایست آغشته به زمین، به زمان و به انسان.
نمایش با تصویر تکاندهندهای آغاز میشود: گاوی سلاخیشده با پاهایی به سوی آسمان. این تصویر، گسستی بنیادین با نظم طبیعی و درعین حال رجعتی به اسطورههای زهدانمحور و مادرسالار است. دست کردن شخصیت اصلی در شکم گاو جهت رفع نیازها، تلاش برای بازتعریف منشأ حیات در قالبی جدید است. البته حیات زیستی و بقامحور و نه آن جنبه قدسی و آرمانی. لوپ آغازین نمایش، از دل طبیعت سر برمیآورد و در دل طبیعت نیز دفن میشود.
یکی از درخشانترین لایههای زیرین نمایش، تحلیل داروینیستی آن است. تکرار مداوم تمهایی چون گرسنگی، خوردن، تولید غذا، تمنای بارداری از طریق لاشه گاو و مواجهه با زهدان، مؤلفههایی بنیادین برای فهم نسبت میل و معنا در این اثرند (علاوه بر بار نمادین این عناصر). اینجا خواست بقا، مقدم بر معنای زیستن قرار میگیرد. اینجا، آرمانگرایی و معناباوری به چالش کشیده میشوند و جای خود را به ژستی جسورانه از بدن، میل و سیریناپذیری میدهند.
صحنه چرخان نمایش، فراتر از ترفندی بصری یا تکنیکی است و چیزی بیش از تصور سهلانگارانه ارعاب مخاطب. این چرخش، استعارهای چندوجهیست که چرخش دایرهوار زمان، چرخ روزگار، بیثباتی موقعیت انسان در تاریخ و چرخش زمین به دور خود را نشان میدهد. در لحظه اوج چرخش، صحنه نه فقط چشمانداز را تغییر میدهد، بلکه مخاطب را وارد تجربهای هستیشناختی میکند؛ تجربهای که در آن، جایگاه ناظر و نگریسته شونده فرومیریزد.
این چرخش، ما را به یاد انقلاب کوپرنیکی، فروپاشی مرکزیت انسان مدرن و برهمخوردن اقتدار روایتهای مسلط میاندازد. صحنه چرخان، بدل به ابزار نقد تاریخ، علم، فلسفه و... میشود.
با ورود شخصیتهایی چون گالیله، خواننده، ارجاع به داستان سیب و گندم آدم و حوا و اخراج از بهشت (و ورود به زمانمندی در این نمایش) و اشاره به تمدن سومر، نمایش عملاً ساختاری التقاطی از گفتمانها خلق میکند اما آنچه مانع از اپیزودیکشدن اجرا میشود، انسجام استعاری میان تمام عناصر است.
حضور مردی با کلاه دایناسور که چندبار در طول نمایش ظاهر میشود، سایهای از گذشته فرگشتی انسان است. دایناسور، مالک پیشین زمین، حالا تماشاگر خاموش و بیقدرت صحنهایست که از دستش دررفته است. این تصویر، انسان را در موقعیت ناپایدارش بر زمین نشان میدهد و یادآور میشود که تو نیز چون من خواهی افتاد.در سکانس نهایی، بازی نرد با مرگ و بازگشت شخصیت اصلی به درون شکم گاو، نمایش را به ساحت الهیات پستمدرن میبرد. برخلاف اسطورههای دینی که مرگ پایان یا آغاز آفرینش است، اینجا مرگ نوعی بازگشت به زهدان است. در اینجا برنده بودن خدا از پیش مشخص است.
نقش اسکرین در نمایش دوگانه است. همزمان، ترجمان زبان، واسط تصویری و بازتابی از زهدان است. هنگام تمیز کردن زهدان گاو توسط یک کاراکتر با دستمال، با نویز و برفک در اسکرین همراه است که نشانهای بر همبستگیشان است و تلاقی طبیعت و تکنولوژی را نمایان میسازد. اینجا، بدن و تصویر، بهمثابه منابع همارز معنا، در کنار یکدیگر عمل میکنند. چنانکه بدن منبع حیات زیستیست، اسکرین منبع حیات نشانهای میشود.
زبان در نمایش، نه صرفاً ابزار گفتوگو، بلکه بدل به دستگاه ادراکی بدن شده است. کاراکتر اصلی با معده، غذا و زهدان وارد دیالوگ میشود. زبان از ذهن خارج میشود و در جوارح تجسم مییابد. این زبان، زبانِ بدن است، زبانی پساگفتمانی است که از دل تجربه زیستی بیرون میآید.
در ساختار کلاسیک درام، ضمیر یا وجدان مرکز کشمکش است. اما در این اثر، این جایگاه به معده واگذار شده است. معده، مرکز تصمیمگیری، کنش و حتی دیالوگ است. این امر بازتابی از فلسفه شوپنهاور است که میل را نیروی بنیادین جهان میداند. در این نمایش میل جای معنا را گرفته و بدن جای روح را.
نام نمایش، «بر زمین میزندش» هم خود حکایتیست. زمین در اینجا فقط لوکیشن نیست. زمین به مثابه طبیعت و «بر زمین میزندش» استعارهای است به بازگشت انسان به طبیعت پس از کنکاش مفصلش با دین و هنر و علم و فلسفه در طول سفر دور و درازش. زمین یک وضعیت وجودی است. زمین جاییست که انسان پس از سرکشی، پس از پرواز، پس از عقلانیت، پس از اسطوره، دوباره به همان پرتاب میشود. گرانش یا جاذبه که بارها در نمایش بدان تأکید شده، یادآور سقوط است. فرگشت، یادآور اجبار بقا. و این سه عامل (زمین، جاذبه و فرگشت)، در هم میآمیزند تا جهانی بسازند که در آن، اجرا بهمثابه ذات هستیست و نه بازنمایی آن.
صحنه در این نمایش، نه صرفاً محمل روایت، بلکه تجسم کالبدی مفاهیم است. میز، گاو، اسکرین، میکروویو و حتی صندلیها، همگی در نسبتهای کالبدشناسانهای قرار میگیرند که صحنه را بدل به مدل بزرگشدهای از درون بدن میکنند. در این نظام، هر کنش، عملکردی فیزیولوژیک است: لقاح، هضم، زایش و دفع.
جایگیری بدنها در نسبت با فضاهای غیرمتحرک و بویژه در صحنههای وارونه، نقطه اوج اجراست. بدنهایی که انگار جاذبه بر آنها بیتأثیر است، بدون مشاهده درگیری و فشار عضلانی در بازیگرها، تنها حاصل تمرین و درک عمیق از رابطه بدن با فضا هستند. در چنین اجرایی، بدنها حامل معنا میشوند و بیش از مجری صرف دیالوگ عمل میکنند. اینجا بدنها سوژهاند و نه ابزار.
متن نمایش، خود بهمثابه بیانیهای فلسفی-زیستی است. انسانی که از اخلاق و ایدئولوژی و این دست چیزها عبور کرده، حالا با معدهاش سخن میگوید. در اینجا، تاریخ به اندام گوارش عقبنشینی کرده و بدن، زبان را بازپس گرفته است.
برخلاف بسیاری از آثار پستمدرن این روزها که به اسم اثر پستمدرن، صرفاً در دام ترفندهای فرمال (شکستن دیوار چهارم، پرشهای روایی، گریز از واقعنمایی) گرفتارند، علی شمس در این اجرا به جای تکرار آن کلیشهها، به جوهره پستمدرنیسم باز میگردد، یعنی مقاومت در برابر نظمهای معنابخش، فرسایش قراردادها و بازاندیشی در مرزهای بدن، زبان و تاریخ. به همین اعتبار، این نمایش را باید نمونهای از پستمدرنیسم اجرامحور دانست. «بر زمین میزندش»، تئاتری است که اجرا در آن، خودِ معناست.
سخن آخر اینکه بر زمین میزندش تئاتریست که بیش از دیدن، برای زیستن خلق شده است. تجربهای تمامعیار از بدن، تاریخ، علم، مرگ و میل. در جهانی که روایتها فرسوده شدهاند، این نمایش، خود روایت است؛ روایتی از انسان در تقاطع زمین، زمان و بدن.