عشق در برابر نفرت
نگاهی به کتاب مهاتما گاندی و مارتین لوترکینگ: قدرت مبارزه عاری از خشونت اثر مری کینگ
محمد صادقی
روزنامهنگار
در نگاه مهاتما گاندی، سخنگفتن از عشق، نشانه ضعف در برابر دستگاه ستم و بیعدالتی یا توقف در راه مبارزه نیست. در مبارزه با ستم و بیعدالتی به دو شکل (1.با درونی سرشار از عشق، و 2.با درونی سرشار از نفرت) میتوان ایستاد. یعنی میتوان با عشق به مردم، به مبارزه با ستم پرداخت، و نیز میتوان با نفرت از ستمگر به مبارزه پرداخت، که این دو متفاوت است. زیرا وقتی انسان درون خود را با خشم و کینه و نفرت پر کند و بپروراند، بیش از هر چیزی میتواند به ستمگری دیگر تبدیل شود. درونِ آکنده از نفرت، فقط و فقط نفرتپراکنی را تشدید میکند و درونی که لبریز از عشق باشد، به جهان صفا میبخشد. عشق، هم انسان را به کمال میرساند و هم به بهسازی وضع جامعه کمک میکند، زیرا انسان در چنین حالتی است که میتواند در خدمت مردم باشد. اما کسی که بر اساس نفرت از ستمگر راه میپیماید، سرانجام میخواهد در جای ستمگر قرار گیرد. واقعیت این است که تهیشدنِ انسان از عشق، هم به او و هم به روابط عاطفی و اجتماعی آسیب میرساند و در نتیجه صفای اجتماعی دچار رکود میشود.
مبارزههای گاندی
چنانچه در کتاب «مهاتما گاندی و مارتینلوتر کینگ: قدرت مبارزه عاری از خشونت» اثر مری کینگ (ترجمه شهرام نقشتبریزی) میخوانیم، گاندی در مبارزه با نظامِ طبقاتی هند و نیروهای استعمارگر انگلیسی براساسِ عشق به انسانها راه میپیمود. او باور داشت که عشقِ به انسانها، فقط، دوستداشتن کسانی که دوستمان دارند نیست، بلکه دوستداشتن کسانی است که از ما متنفر هستند. بنابراین از هندیهایی که به برخی از هندیهای دیگر ستم میکردند و انگلیسیهایی که به هندیها ستم میکردند، نفرت نداشت بلکه از ستم متنفر بود. گاندی، نیکی و سعادت را برای همه انسانها میخواست. یعنی چنین نبود که نیکی و سعادت را برای بخشی از مردم هند بخواهد یا برای نیروهای استعمارگری که مسلط بر هند بودند، خواهانِ مرگ و نیستی باشد. او میگفت: «من بهطور کلی انگلیسیها را بدتر از هیچ ملت دیگری روی زمین نمیدانم. این افتخار را دارم که بسیاری از انگلیسیها را عزیزترین دوستان خود بنامم... دشمنی من علیه آنها نیست، علیه سلطه آنهاست... در دل من هیچ کینهای حتی نسبت به یک انگلیسی نیست.» در نگرش و روشی که گاندی برگزید، تفاوتی که عشق و نفرت در راه مبارزه با ستم و بیعدالتی ایجاد میکنند به روشنی دیده میشود. گاندی را مهاتما (روح بزرگ) میخواندند اما او به این خاطر احساس شادی و خرسندی نمیکرد زیرا قبل از هر چیزی در مبارزه با نفس کوشا بود و تکبر نداشت. او قدرتطلب و جویای جاه و مقام نبود و عمر خویش را نیز با ثروتاندوزی تباه نکرد. چنانکه وقتی از دنیا رفت، همه داراییهای مادی او را میشد در یک ساک دستی کوچک جای داد.
گاندی چنانکه در کتاب «همه مردم برادرند» ترجمه محمود تفضلی میخوانیم، باور داشت: «اقتصادیاتی که ارزشهای اخلاقی را نادیده بگیرد و محترم نشمارد درست نیست.» و میگفت: «عقیده دارم که همه ما از جهتی دزد هستیم. اگر چیزی را که مورد نیاز فوری و آنی من نیست بردارم و آن را برای خود نگاه دارم، طبعاً آن را از دیگری دزدیدهام. من تصور میکنم که قانون اساسی طبیعت بدون هیچگونه استثنایی این است که طبیعت برای تأمین احتیاجات روزانه ما به اندازه کافی تولید میکند و اگر هر کس فقط آنچه را مورد نیاز خودش میباشد بردارد و نه بیشتر، دیگر در این جهان فقر و احتیاج وجود نخواهد داشت و هیچکس از گرسنگی نخواهد مرد. اما تا وقتی که این نابرابری وجود دارد طبعاً ما به دزدی سهم دیگران مشغولیم. من سوسیالیست نیستم و نمیخواهم اموال کسانی را که مالک آن هستند، از تصرفشان خارج سازم... اما تا آنجا که به تنظیم زندگی خود من مربوط میشود من جرأت ندارم مالک چیزی باشم که به آن نیاز ندارم... با روش عدمخشونت، نمیخواهیم سرمایهداران را نابود سازیم بلکه میخواهیم سرمایهداری را نابود کنیم... هرگز نمیتوانم زمانی را تصور کنم که دیگر هیچکس ثروتمندتر از دیگری نباشد. اما میتوانم روزگاری را در نظر آورم که ثروتمند در پی آن نباشد که به قیمت زیان فقیر بر ثروت خود بیفزاید و فقیر هم بر ثروت ثروتمند رشک نبرد. حتی در کاملترین صورت دنیا هم نمیتوانیم نابرابری را از میان ببریم اما میتوانیم و باید ستیزه و دشمنی را نابود سازیم... استثمار و بهرهکشی فقیران نمیتواند از راه نابود ساختن چند نفر میلیونر پایان پذیرد، بلکه میتواند از راه نابود ساختن جهل فقیران و آموختن عدم همکاری با استثمارگران، تأمین شود. این عدم همکاری موجب تغییر استثمارگران نیز خواهد شد.»
هدف و وسیله
گاندی که متأثر از شخصیتهایی مانند جان راسکین، لئو تولستوی و هنری دیوید ثورو بود و توجه ویژهای به آموزههای معنوی و باورهای اخلاقی داشت، بر «ساتیاگراها» به معنای پایبندی به حقیقت تکیه داشت و این اندیشه در کنش درخشان او بهطور روزانه و بیوقفه نمایان بود. او باور داشت که «ساتیاگراها» چیزی جز اخلاقیزیستن نیست. بنابراین در رویارویی با نیروهای استعمارگر و ستمگر، در پی نابودی و کوبیدن آنها نبود بلکه برای آنها نیز جز خیر نمیخواست و از این رو، در حرکت خویش، میان وسیله و هدف ارتباطی تنگاتنگ قائل بود. به این معنا که برای رسیدن به هدفی پاک نمیتوان از وسیلهای ناپاک استفاده کرد. گاندی به همین خاطر از سوی کسانی که با روش او مخالف بودند زیر فشار قرار داشت. آنها از انتقام سخن میگفتند و او را خالی از شهامت میپنداشتند. اما گاندی به بخشش و چشمپوشی از انتقام باور داشت و شهامت را در خشم، انتقام و ابراز توانایی فیزیکی نمیدید بلکه آن را در عشق و مقاومتی محکم و به دور از ترس تعریف میکرد. او در واکنش به انتقادها میگفت: «آنها میگویند وسیله، به هر حال وسیله است. ولی من میگویم وسیله، همه چیز است. ماهیت وسیله هرچه باشد، ماهیت هدف نیز جز آن نخواهد بود. بین وسیله و هدف هیچ دیوار و مرزی وجود ندارد.» بنابراین گاندی وسیله و هدف را جدا از هم نمیپنداشت و برای رسیدن به هدفی پاک، استفاده از وسیلهای ناپاک را مجاز نمیدانست. اما برخی عدمخشونت را نشانه ترس او و سلاح انسانهای ضعیف میخواندند و او را خالی از شهامت جلوه میدادند ولی او بخشیدن و چشمپوشی از انتقام را نشانه شهامت میدانست، نه خشونتورزی را.
گاندی همچنین مسائل و مشکلات اجتماعی را با دقت و تیزبینی مینگریست و بیش از هر چیزی در پی ایجاد تغییر در فرهنگ مردم بود. از این رو، باور داشت استثمارگر بدون وجود استثمارشونده کاری از پیش نمیبرد. به همین خاطر در اشرام که مکانی برای پالایش نفس و زندگی معنوی بود با مشارکت همه، از جمله طبقه نجس که مردم از آنها دوری میکردند، کار پارچهبافی را با چرخهای دستی خانگی راه انداخت. در نتیجه، تولید انبوه پارچه موجب شد تا مردم فقیر هند از پارچههای انگلیسی بینیاز شوند و این اقدام سازنده، اعتماد به نفس لازم برای خودباوری و مقابله با استعمار انگلیس را در آنها ایجاد کند. در نظر داشته باشیم که مبارزه گاندی بر ضد استعمار سالها به طول انجامید زیرا هدف اصلی او مبارزه برای انسانبودن بود. بر این اساس، در جریان مبارزه هرگاه که مردم به کارهایی غیرانسانی همچون سوزاندن نیروهای پلیس، تجاوز به زنهای انگلیسی، کشتار مسلمانها و... میپرداختند، او نیز مبارزه را متوقف میکرد و ابراز همدردی با آسیبدیدهها را بر هر اقدامی ترجیح میداد و در اعتراض به آن اقدامها روزههای طولانی میگرفت. سرانجام نیز مقاومت مستمر مردم هند به رهبری گاندی که از سال 1918 تا 1947 ادامه داشت، نیروهای استعمارگر را مجبور به عقبنشینی کرد و هند استقلال خود را به دست آورد.
سیر زندگی و مبارزه گاندی نیز از زمانی که در آفریقای جنوبی بود تا زمانی که به هند بازگشت و راهنمای جنبشی بزرگ شد، نشان میدهد که او شخصیتی شجاع، عملگرا و قدرتمند بود. او را بارها کتک زدند، تحقیر کردند، زیر فشارهای مختلف قرار دادند و به زندان افکندند اما محکم ایستاد و چنانکه در کتاب «مهاتما گاندی و مارتینلوتر کینگ: قدرت مبارزه عاری از خشونت» آمده، باور داشت که: «تنها حقیقت و راستی است که ناراستی را از میان میبرد، عشق است که خشم را زائل میکند و تحمل داوطلبانه رنج است که خشونت را محو میسازد... عدمخشونت باید بخش جداییناپذیر وجود ما شود. اگر خشم به کلی از دل ما زدوده نشود، تفاوت ما با کسانی که بر ما ستم میکنند چیست؟ خشم ممکن است یک نفر را به صدور دستور تیراندازی وادارد، دیگری را به بهکاربردن الفاظ تند و ناسزاگویی بکشاند و فرد دیگری را به استفاده از باتوم ناگزیر سازد. ریشه همه این اعمال یکسان است و ماهیتاً فرقی با هم ندارند. فقط زمانی که خود را از احساس خشم و پروردن آن در دل ناتوان دیدید، میتوانید ادعای بهدور افکندن خشونت یا انتظار مصونماندن از چنین احساسی را تا به آخر داشته باشید.»
در مبارزه و مقاومتی که گاندی تعریف میکرد، خشونتپرهیزی اقدامی تاکتیکی و مقطعی نبود، که برای عبور از یک مرحله به مرحله دیگر در نظر گرفته شود. خشونتپرهیزی و عشقورزیدن در نگاه گاندی، روشی برای زندگی و ساختن جهانی بهتر بود. در میان ترجمههای دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب «نوشتههای بیسرنوشت» میخوانیم که جواهر لعل نهرو در نطقی رادیویی (ژانویه 1948) گفته بود: «گاندی به مناسبتی میگفت که بالاترین آرزوی او در زندگی این بود که بتواند هر اشکی بر گوشه چشمی بود پاک کند. تحقق این آرزو، البته خارج از توانایی او بود... هزاران هزار چشم در هند و در آسیا و در سراسر دنیا، اشک ریختهاند و شاید هرگز میسر نشود که بتوان این سیل پایانناپذیر بینوایی و رنج و فقر انسانی را متوقف کرد، اما سیاستهای ما و بحثهای ما چه ارزشی خواهند داشت، اگر چنین هدفی در برابر خود نداشته باشند؟» سخن نهرو ما را با زیباییهای روح پهناور گاندی آشنا میکند که همواره به آرمانهای اخلاقی خود وفادار ماند، به انسانها با هرنژاد، دین، باور و ملیتی عشق ورزید و برای کاستن از درد و رنج آنها از هیچ کوششی دریغ نکرد. گاندی، سرشار از عشق و ایمان، میگفت: «اگر به من بگویند که رؤیاهای من هرگز تحققپذیر نیست، پاسخ خواهم داد که ممکن است چنین باشد اما راه خود را دنبال خواهم کرد.» و باز چنانکه در کتاب «مهاتما گاندی و مارتین لوترکینگ: مبارزه عاری از خشونت» میخوانیم، گاندی میگفت: «تندی با ملایمت مغلوب میشود، نفرت با عشق، رخوت با اشتیاق و تاریکی با نور. عشق شما قطره قطره میبارد، ولی همانطور که قطرهای باران که از آسمان میبارد، خشک میشود و هدر میرود، عشق را نیز من اغلب چنین میبینم. تنها، رگباری شدید میتواند خاک را تا اعماقش خیس کند. به همین ترتیب، تنها بارش بیمضایقه عشق است که بر نفرت غلبه میکند. اشتباه شما در این است که از دیگران توقع درستی و حقانیت دارید. شما خود باید همچنان درست و برحق باشید. عشقی که سپاس و عوض مطالبه میکند، عشق نیست.»
مبارزههای مارتینلوتر کینگ
در جریان جنبش حقوق مدنی که از سال 1955 تا 1968 در جریان بود، سیاهپوستان زیر فشار زیادی قرار گرفتند؛ به آنها توهین شد، در خانههای آنها بمب دستی انداختند و... اما مارتینلوتر کینگ که با اندیشه و روش گاندی آشنا بود و از او الهام میگرفت، اجازه نداد که مبارزه بر ضد ستم و بیعدالتی به خشونتورزی آلوده شود. زیرا او نیز مانند گاندی برای خوشبختی همگان مبارزه میکرد و نیک میدانست که خشونت فقط و فقط خشونت میآفریند.
دکتر کینگ با وجود فشارها و آزارها همواره از خدا میخواست که قلباش خالی از کینه باشد و قدرت روبهروشدن با سختیها را داشته باشد، از این رو کشمکشهای بیرونی را با نیرو و آرامش درونی که خواستار آن بود، پشت سر میگذاشت. او هرگز اجازه نداد که خشونت با خشونت پاسخ داده شود، زیرا آگاه بود که با خشونتورزی رسیدن به جامعه دوستداشتنی (beloved community) ممکن نبود.
دکتر کینگ با الهام از روشِ درخشان گاندی در هند، میگفت: «نتیجه عدمخشونت ایجاد یک جامعه دوستداشتنی است بهگونهای که وقتی نبرد پایان مییابد رابطه جدیدی میان سرکوبگر و سرکوبشده ایجاد میشود... راه تسلیم منجر به خودکشی اخلاقی و معنوی میشود. راه خشونت منجر به نفرت در بازماندگان و بیرحمی در خشونتورزان میشود. اما راه عدمخشونت منجر به رستگاری و ایجاد جامعه دوستداشتنی میشود.» مارتینلوتر کینگ به انقلابی بر اساس امید و عشق و نه امید و نفرت چشم دوخته بود. او در سال 1964 جایزه صلح نوبل را هم دریافت کرد و در سخنرانی خود گفت که صلح جهانی با تکیه بر عدمخشونت «نه مُهمل است، نه دستنیافتنی.» زیرا وقتی تمام روشهای دیگر برای استقرار صلح جهانی شکست خورده «عدمخشونت نقطه آغاز خوبی است.» و در هیاهوی خشونت و نفرت، کسانی که به آن باور دارند میتوانند «صدای عقل، منطق و درک باشند.» سرانجام نیز جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان با رهبری او توانست به پیروزی برسد و به قوانین ظالمانه پایان دهد.
دکتر کینگ، آخرین سخنرانی خودش را 3 آوریل 1968 در کلیسای اسقف چارلز مِیسن (مِمفیس) انجام داد و 4 آوریل در مُتل لورِین ترور شد. او در آخرین سخنرانی خود گفت: «فکر میکنم یکی از عذابهای زندگی این است که دائماً تلاش میکنیم کاری را تمام کنیم که تمامشدنی نیست... زندگی، داستانی ادامهدار از رویاهای بربادرفته است. مهاتما گاندی سالیانِ سال برای استقلال مردمش تلاش کرد. اما مجبور شد با این حقیقت روبهرو شود که ترورش کنند و با قلبی شکسته بمیرد، زیرا ملتی که او میخواست متحد باشند نهایتاً در نتیجه درگیری میان هندوها و مسلمانان، بین هند و پاکستان تقسیم شد... انسانها سالها در مورد جنگ و صلح صحبت کردهاند، اما اکنون دیگر نمیتوانند فقط در مورد آن صحبت کنند. دیگر انتخاب بین خشونت و خشونتپرهیزی نیست، بلکه بین عدمخشونت و عدم است... فکر میکنم همه ما هر از گاهی به طور واقعبینانه درباره روزی که قربانی آخرین مخرج مشترک زندگی یعنی مرگ خواهیم شد فکر کنیم. همه درباره آن فکر میکنیم. من هم هر از گاهی درباره مرگ خود و تشییع جنازه خود فکر میکنم، اما نه به نحوی بیمارگونه. هر از گاهی از خود میپرسم: «دوست دارم درباره من چه گفته شود؟» و امروز صبح به شما میگویم دوست دارم آن روز بگویید مارتینلوتر کینگ تلاش کرد زندگیاش را صرف خدمت به دیگران کند. دوست دارم آن روز کسی بگوید مارتینلوتر کینگ تلاش کرد عشق بورزد. دوست دارم آن روز بگویید تلاش کردم پاسخ صحیحی به مسأله جنگ بدهم. دوست دارم آن روز بتوانید بگویید تلاش کردم در زندگیام به ملاقات زندانیان بروم. از شما میخواهم بگویید تلاش کردم به بشریت عشق بورزم و خدمت کنم. بله اگر میخواهید بگویید یک رهبر بودم، بگویید رهبری برای عدالت بودم. بگویید رهبری برای صلح بودم. رهبری برای راستی بودم. چیزهای کوچک دیگر اهمیتی ندارند... اگر بتوانم در طول زندگی خود به کسی کمک کنم، اگر بتوانم کسی را با یک حرف یا آواز شاد کنم، اگر بتوانم به کسی نشان دهم که مسیرش اشتباه است، در آن صورت زندگیام بیهوده نخواهد بود.»
سخن پایانی اینکه، وجود گاندی و مارتینلوتر کینگ بیش از هر چیزی سرشار از عشق بود و بر همین اساس توانستند حرکتهای بزرگی را با توقفِ چرخه خشونت به نتیجه برسانند. کریشنا کریپالانی در مقدمه کتاب «گاندی و استالین: دو نشان بر سر دو راهی بشریت» اثر لویی فیشر (ترجمه غلامعلی کشانی) نکته جالبی را مطرح میکند که بسیار جای اندیشیدن دارد. او مینویسد: «اگر در پایان کار، گاندی شبیه هیچ انسان دیگری به نظر نمیرسید بهتر است به خاطر آورد که در آغاز، او نیز همانند هر انسان دیگری بود.»
گاندی و استالین
لویی فیشر، روزنامهنگار برجسته آمریکایی، که هم با گاندی دیدار و گفتوگو کرده و هم با استالین؛ در کتاب «گاندی و استالین» گزارش و تحلیلی از زندگی، اندیشهها و رفتار این دو شخصیت اثرگذار و آنچه این دو روش در تاریخ قرن بیستم پدید آوردند ارائه کرده است. به تعبیر فیشر، زندگی گاندی کتابی گشوده است در حالی که استالین در پشت پردهای ضخیم زندگی میکرد. گاندی در میان مردم میزیست، به سادگی و مانند همه مردم رفتوآمد میکرد اما مردم نمیدانستند استالین کجا زندگی میکند (در مسکو یا خارج از مسکو) وقتی راهی سفر میشد، مسیر سفرش مشخص نبود و وقتی در مراسمی عمومی شرکت میکرد و به میان مردم میآمد پلیس مخفی همه خیابانها، خانهها و... را بشدت زیر نظر داشت، گاندی امیدوار بود که حتی دزد را درمان کند و حکومت استالینی مجازات مرگ را برای کودکان مجرم 12 ساله و بالاتر تصویب کرد (1935)، گاندی خالی از نفرت و خشونت، و استبداد استالینی بر نفرتپراکنی و شکنجه استوار بود، گاندی اهل دوستی و شفقت و استالین اهل تقلب، فریبکاری، حذف و قتل دوستان و رقیبهای خود بود. گاندی میگفت: «من هرگز مطمئن نیستم که درست میگویم» اما در شوروی همیشه حق با رئیس (استالین) بود، گاندی همواره پذیرای شنیدن سخن دیگران بود و آمادگی داشت تا نظر خود را عوض کند اما استالین متعصب و سازشناپذیر بود و خود را مساوی با حقیقت میپنداشت، گاندی بیشتر خود را سرزنش میکرد اما استالین دیگران را متهم میکرد، گاندی در مواجهه با مخالفان خود اهل گذشت و بخشندگی بود و استالین مخالفان خود را سرکوب میکرد، گاندی خواهان عشق و دیگردوستی و استالین خواهان اطاعت و پذیرش بیچونوچرای آرای خود بود. گاندی اهل گفتوگو بود، آزادی و عدالت را ارج مینهاد و به کار آموزشی برای پیشرفت مردم باور داشت اما آموزش و پرورش شوروی و همه پیشرفتها در خدمت حکومت و شخص استالین بود. بنابراین آنچه را استالین نمیپسندید یا دوست نمیداشت مردم نباید میخواندند یا مینوشتند، از مجلههای خارجی خبری نبود، سانسورچیها با دقت روزنامهها، مجلهها و... را به شکل موردنظر حکومت درمیآوردند، کتابهای خارجی هم اگر چاپ و توزیع میشدند کتابهایی بودند که در ستایش شوروی و در نقد و نفی روشهای زندگی در جهان آزاد و حکومتهای مردمسالار بودند.
تفاوت گاندی و مارکسیستها
گاندی باور داشت نمیتوان فعالانه به عدمخشونت پایبند بود، ولی علیه بیعدالتیهای اجتماعی ـ در هر کجا که ظاهر شود ـ مبارزه نکرد. از همین روست که برای برچیدن فقر، میانِ اندیشه و عملِ گاندی و اندیشه و عملِ مارکسیستها تفاوتهایی جدی وجود دارد. مهمترین تفاوت این است که مارکسیستها میخواستند فقر را از راه قانون و اجبار ریشهکن کنند ولی گاندی میخواست از راه اخلاق و در آزادی به فقر پایان داده شود. به این صورت که مارکسیستها با زور در پی مساویکردن مردم بودند اما گاندی با تکیه بر اخلاق و تعلیم و تربیت کوشش میکرد تا مردم در آزادی و آزادانه به همدیگر کمک کنند و دست یکدیگر را بگیرند. در اندیشه گاندی، تعلیم و تربیتِ اخلاقی جایگاهی بالاتر و مهمتر از قانون داشت، زیرا مبنای قانون، عدالت (به این معنا که انسان حق کسی را نخورد و اجازه ندهد کسی نیز حق او را بخورد) و مبنای اخلاق، شفقت (به این معنا که انسان حق کسی را نخورد و بخشی از حق خودش را نیز به دیگری ببخشد) است. بیتردید، بر پایه همین نگرش انساندوستانه گاندی است که صفای اجتماعی امکان مییابد. زیرا وقتی سخن از شفقت است، انسان آزادانه عمل میکند و به حکم قانون و زیر فشار عمل نمیکند و همین است که هم به انسان شور و نشاط میبخشد و هم به جامعه و در نتیجه، روابط عاطفی شهروندان تقویت میشود. در حقیقت، گاندی میخواست که شهروند خوب به شهروند بافضیلت تبدیل شود. چنانکه انسان بافضیلت، از داشتن چیزهایی که نیاز فوری و آنی به آنها ندارد، شرمسار شود و با سادهزیستی، هم فرصتی برای بهسازی در زندگی خود ایجاد کند و هم اینکه در جهت بهسازی اجتماعی عمل کند. در حالی که اگر به تاریخِ حکومتهای کمونیستی نگاهی بیندازیم، آشکار است که به خاطر تمرکزِ قدرت و ثروت (در احزاب کمونیست) زمینه گستردهای برای سوءاستفاده و فساد شکل گرفت و سرانجام نیز با وجود شعارهای فریبنده که بسیاری را نیز در سراسر جهان امیدوار کرده بود، توزیع فقر و فلاکت بود که در عمل پدید آمد.