عشق وطن در عاشورای ایل
صبح عاشوراست؛ امسال انگار بعد از جنگ ۱۲ روزه کشورمان با رژیم صهیونیستی، داغ عاشورا هم تازهتر شده است. در و دیوار مهدیشهر خاستگاه عشایر ایل سنگسری، پر از عکسهای شهدای نظامی و غیرنظامی است و نوشتهای که اعلام میکند؛ «این شهر عزادار عزیز زهراست.» برای عشایر ایل سنگسری، روزهای عزای امام حسین(ع) روزهای خاصی است. نخل که اینجا به آن «مفه» میگویند، نخلی با قدمتی بیش از ۵۰۰ سال، هر سال عزای حسین(ع) را با مردمان ایل نجوا میکند. روز عاشورا موعد سیاهپوش شدن نخل است. جوان سقای سبزپوشی، وسط دسته عزاداری مشک آب را به دوش میکشد و در کاسههای مسی به مردم آب میدهد. مداح به زبان سنگسری میخواند. هوا گرم است، گرمای کویر خشک و سوزان است، مثل کربلا. حبیبالله تا همین چند لحظه قبل بین سینهزنان بود و حالا میخواهد گلویی تازه کند؛ به نظر او «امسال همه جا کربلاست.» حبیبالله ۷۳ ساله و دامدار است. برای او مهم نیست که هیچکدام از شهدا از ایل و تبارش نبودهاند، «ایرانی و هموطن که بودهاند»؛ همین برای او کافی است تا عزای امسالش را متفاوت کند. «خون ایرانی در رگهای ایل جریان دارد»، پیرمرد اینها را که میگوید، گریه امانش نمیدهد:«امسال، هم به عزای حسین(ع) نشستهایم و هم به عزای کسانی که بیگناه کشته شدهاند.»
درِ همه خانهها باز است
دسته سینهزنان و زنجیرزنان حرکت میکند. اینجا خبری از عَلمهای رنگارنگ و کیلومتری نیست، اما تا دلتان بخواهد اخلاص است. «مفه» توسط عدهای جوان بین عزاداران به حرکت درمیآید. زنان و کودکان برای تبرک از زیر آن رد میشوند. طبق یک باور قدیمی، سرت را پایین میاندازی، چشمانت را میبندی، نیت میکنی و از زیر آن رد میشوی و برمیگردی؛ اگر تا سال آینده به حاجتت رسیدی، یک روسری رنگی به نخل میبندی. بالای نخل پر از روسریهای رنگارنگ است. اینجا درِ همه خانهها باز است، هر کسی به اندازه وسع و تواناییاش نذری میدهد. مشقاسم ۸۵ ساله و پیرغلام است. در حیاط خانه، فرش انداخته و سماوری بزرگ، استکانها و نعلبکیها ردیف و یک ظرف بزرگ تخممرغ پخته، نان، ماست محلی و میوههای خنک آماده است. مردم گروهگروه میآیند، مینشینند، نفسی تازه میکنند و باز مسیر را ادامه میدهند. برای مشقاسم هم حکایت عاشورا هر سال تازهتر از سال قبل است. او میگوید:«برای ما مردم این خطه، امام حسین(ع) همه چیز است. با پیروی از او است که هیچگاه سر در برابر ظلم خم نکردهایم. ما مردمان سربداران و مشتیپروریها هستیم. زمین و خاک برای ما همه چیز است.» مشقاسم داستان رشادتهای قهرمانان شهرش را متأثر از فرهنگ عاشورا میداند و میگوید:«به بچههای سیاهپوش سینهزن نگاه کن، ما عشق حسین را سینه به سینه از پدرانمان به ارث بردهایم.»
در غم بازماندگان شریکیم
اینجا نذریها هم ساده و بیپیرایه است. عمده محصولات این شهر لبنیات است و باغهای میوه. گلیخانم با لقمههای کوچک نان و ماست محلی و همسرش با کتری شیر شیرین از مردم پذیرایی میکنند، دختربچهای هم ظرفی پر از گردو را میچرخاند. گلیخانم میگوید:«هر سال بخشی از محصولات باغ را برای محرم نگه میداریم، انگار همین مراسم به باغ کوچکمان برکت میدهد.» برای او عاشورا از غزه و فجایعی که در آنجا اتفاق افتاده شروع شده و با داغ بچههای کشته شده در جنگ دوازده روزه کشورمان حال و هوای دیگری پیدا کرده است:«عکس هر کدام از بچهها را که میدیدم، دلم آتش میگرفت. بچههای خودم را جای آنها میگذاشتم، بهخصوص برای آن کودک دو ماهه جگرم آتش گرفت. نمیدانم خانوادههای آنها چه میکشند اما ما هم در غم تکتکشان شریکیم.»
وطنم را دوست دارم
چند دختر نوجوان دهه نودی هم با شلوارهای بگ و تیشرتهای سیاه گوشهای ایستادهاند؛ مونا، مریم و آزاده از تهران به همراه خانواده به اینجا آمدهاند. اصالتاً سنگسری هستند و از روزهای اول جنگ به خانه پدربزرگ پناه آوردهاند. هنوز خاطرات صداهای شبانه را فراموش نکردهاند، اما بعد از عاشورا باید به پایتخت برگردند. مونا میگوید:«من هیچ وقت از اینجا خوشم نمیآمد، اما این چند وقت متوجه شدم در زندگی از چه چیزهایی غفلت کردهام.» برای او عاشورای اینجا ساده و صمیمی است، درست مانند زندگی مردمانش. اما عاشورا برای مریم، خواهرش متفاوت است؛ وقتی مداح از وطن میخواند، اشک امانش نمیدهد و با گریه میگوید:«من تا قبل از این ماجراها از خیلی چیزها راضی نبودم، شاید الان هم راضی نباشم، اما دلم برای کشورم و مردم بیگناهی که جانشان را از دست دادند، میسوزد. من عاشق همه جای این سرزمین هستم. ایرانخانم زیبا برای من مثل پدر و مادر و خانوادهام عزیز است.» کمی آن سوتر چند جوان از دسته عزاداری خارج شدهاند، از همانهایی هستند که نخل را حرکت میدهند، انگار میخواهند نفسی تازه کنند. بیشترشان قدبلند و چهارشانه هستند؛ آرش و علیرضا با هم حرف میزنند، پرشور و حرارت برای دوستان دیگرشان از شب عاشورا میگویند؛ شبی که رهبر انقلاب برای عزاداری شب عاشورا، به حسینیه امام خمینی(ره) رفت.
علی، جوان پاکبان نارنجیپوش هم پشت سر دسته عزاداران با کیسهای بزرگ قدم برمیدارد و زبالهها را جمع میکند. میپرسم امروز که روز کاری نیست، فردا جمع میکنید، میگوید:«نذر دارم. خدمت به عزاداران امام ثوابش از هر کاری بالاتر است. همه کارها که نباید به خاطر پول و حقوق باشد.»
عشق، نخل را حیدری میکند
هنوز تا اذان ظهر مانده، جمعیت به پای کوه رسیده، مردان ایل طبق سنتی ۵۰۰ ساله، باید نخل را حیدری کنند. نخل را بر دوش میکشند و میدوند، نوای حیدرحیدر به گوش میرسد، مداح به یاد غریبی و بییاری حسین میخواند، عزاداران زیر نخل حیدرحیدرکنان از پایین کوه به بالا میدوند. هوا گرم، نخل سنگین و سربالایی کوه طاقتفرساست، اما «عشق»، نخل را حیدری میکند. به بالای کوه که میرسند، صدای اللهاکبر اذان ظهر عاشورا به گوش میرسد، شوری برپاست. نخل، سیاهپوش عزای امام حسین میشود، صدای گریه و نوحه فضا را پر کرده است. کمی آن طرفتر خیمهها را آتش زدهاند و بر ذوالجناح رنگ خون پاشیدهاند، نوحهخوان میخواند: در روح و جان من میمانی ای وطن…