روایت مردی که ۶۰ سال هر صبح پا به رکاب دوچرخه اش می گردد و روزنامه و مجله میفروشد
خورجیــــــنی پــــر از خبـــــر
یوسف حیدری
روزنامهنگار
صبحهای محله پیروزی، میدان شهدا، خیابان زریننعل و خیابان ایران، همیشه یک چهره آشنا دارند. مردی با موهای سفید و کلاه مشکی، دستی بر فرمان دوچرخه و خورجینی پر از روزنامه و مجله. او آقا رضاست؛ مرد ۹۰ سالهای که نزدیک به شش دهه است بیوقفه، بدون مرخصی و بیگلایه، روزنامهها و مجلات را به خانهها، مغازهها، اداره برق و کوچهپس کوچه های شرق تهران میرساند. رضا طیوری یکی از آخرین بازمانده افرادی است که نسلهای گذشته خاطرات زیادی با آنها دارند. همانهایی که دستههای روزنامه و مجله را در خورجین دوچرخه میگذاشتند و به خیابانها و کوچهها میرفتند تا روزنامه را به دست مخاطب برسانند. نه گرمای تابستان حریفشان بود نه برف زمستان. اما با گسترش فضای مجازی خیلی از آنها به ناچار خانهنشین شدند. اما برای آقا رضا رساندن روزنامه و مجله به دست مخاطب هنوز یک وظیفه است و دوست دارد هنوز هم مزه شیرین لمس کاغذ روزنامه در دست مردم باقی بماند.
مردی که هر روز خبر میآورد
رضا طیوری از ۶۰ سال پیش، روزهایی که هنوز تلویزیون در همه خانهها نبود و موبایل و اینترنت رؤیایی دور بودند، تصمیم گرفت پیک اخبار مردم باشد. همانجا در محله قدیمیخودش دوچرخهای خرید و راه افتاد. حالا او هر روز صبح زود، پیش از آنکه بسیاری از شهروندان از خواب برخیزند، لباس مرتب میپوشد، دوچرخهاش را از خانه بیرون میآورد و راهی خیابان میشود. اهل شبستر است و همه زندگیاش به روزنامه و مجله گره خورده است. او را مقابل در آهنی اداره برق استان تهران در میدان شهدا ملاقات میکنم. همان جایی که بیش از 50 سال است دوچرخهاش را کنار دیوار قرار میدهد و روزنامهها و مجلات ر ا در دست میگیرد و از این راهرو به آن راهرو و از این اتاق به آن اتاق میرود. خیلی از کارمندان اداره برق هر روز صبح چشم انتظار او هستند. مرد مهربان شیرین زبانی که سر موقع روزنامه به دست وارد اتاق میشود. گاهی کنارشان مینشیند و به اندازه نوشیدن یک چای با آنها همکلام میشود. در میان حرفها گاهی نگران دوچرخهاش میشود، میگوید: «این دوچرخه عصای دست من است. دوبار دوچرخهام را دزد برده و نگرانم بازهم آن را بدزدند. دیگر نمیتوانم سوار دوچرخه شوم اما از خورجین آن استفاده میکنم. دوچرخ را در دست میگیرم و راه میروم. همین پیاده روی سالهاست که مرا از دارو و دکتر دور نگه داشته است.»
از پیراهن دوزی تا روزنامه فروشی
مسیر زندگی آقارضا از شبستر آغاز شد. سال 1314 در این شهر به دنیا آمد و سالها پیراهندوزی میکرد اما سفر به تهران مسیر زندگیاش را تغییر داد. حالا او یکی از افرادی است که اهالی مناطق شرق تهران دوست دارند هر روز صبح او را ببینند، میگوید: «دهه 30 سرباز بودم و در لشکر 5 ارتش خدمت میکردم. بعد از پایان خدمت سربازی در شبستر پیراهن دوزی میکردم و دهه 40 بود که به تهران آمدم. درتهران مدت کوتاهی با برادرم دکه مطبوعاتی داشتیم اما خیلی طول نکشید و برادرم دکه را فروخت و رفتم سراغ کار پخش روزنامه. هر روز به محل توزیع روزنامهها میروم و بستههای روزنامه و مجلهها را داخل خورجین قرار میدهم و راهی میشوم. اداره برق اولین ساختمانی است که سر میزنم. بعداز آن به بیمارستان و مطب پزشکان و ادارههای مختلف و مغازهها و خانههایی که مشتری ثابت روزنامه و مجله هستند سر میزنم و روزنامه و مجله به آنها میدهم. البته سالهایی که اطلاعات و کیهان عصرها چاپ میشد بعداز ظهر دوباره به محل توزیع میرفتم و روزنامهها را تحویل میگرفتم. دراین 60 سال تا حالا نشده یک روز مرخصی بروم. حتی وقتی مریض میشوم، با خودم میگویم شاید حال مردم با یک خبر خوب بهتر شود و دوباره راهی خیابانها میشوم.»
بوی آشنای کاغذ روزنامه
فضای مجازی خیلی از مردم را از مطالعه روزنامه و مجله دور کرده است. این واقعیت تلخی است که باعث شده بسیاری از مردم به جای در دست گرفتن روزنامه و مجله و مطالعه اخبار و تحلیل و گزارش با چرخیدن در فضای مجازی دنبال سرگرمیو مطالعه خبرهای کوتاه و گاه بدون پایه و اساس باشند. اما رضا طیوری مرد روزنامه فروش معتقد است مردم هنوز هم مطالعه روزنامه و مجله را دوست دارند و عاشق بوی کاغذ روزنامه هستند، میگوید: «من خیلی اهل موبایل و اینترنت نیستم و ترجیح میدهم به صورت چهره به چهره با مردم روبهرو شوم تا اینکه بخواهم در فضای مجازی از آنها سراغی بگیرم. هنوز هم روزنامه و مجله مشتریهای خودش را دارد. سالهاست کارم همین است و میبینم که هر روز صبح خیلی از علاقهمندان روزنامه و مجله مشتاقانه منتظر من هستند. هنوز هم خیلیها دوست دارند کاغذ روزنامه را بو بکشند. شاید کم شده باشند اما هنوز هم هستند. البته گران شدن کاغذ و افزایش قیمت روزنامه و مجله هم در کاهش مشتری اثرگذاراست. دراین سالها برخی از مشتریهای من از دنیا رفتند ولی فرزندانشان هنوز ازمن میخواهند برایشان روزنامه و مجله ببرم. به نظر من هیچ چیزی جای روزنامه و مجله را نمیگیرد. خیلیها علاقهمند مطالعه مجله هستند. به خصوص مجلههایی که داستان و جدول و مطالب علمیدارند. باید از کودکی بچهها را به مطالعه کتاب و مجله عادت بدهیم. وقتی دختر و پسرم کوچک بودند برایشان مجله کیهان بچهها میبردم و بچهها با مطالعه مجله و روزنامه بزرگ شدند. همسرم هم مشتری ثابت مجله اطلاعات هفتگی و روزهای زندگی است.»
دوچرخهای که همه میشناسند
آقا رضا دل پری از دزد دوچرخهاش دارد. همه اهالی محل و اطراف دوچرخه او را میشناسند. خورجین سفید رنگی که پشت دوچرخه قراردارد، میگوید دزد دوچرخهاش اهل این محل نبوده چون همه دوچرخه مرا میشناسند: «این دوچرخه عصای دست من است و در سرما و گرما با آن روزنامه و مجله را به دست مشتریها میرسانم. وقتی دوچرخهام را دزدیدند مجبور شدم روزنامهها را داخل کیسه بزرگی حمل کنم و کار را تعطیل نکردم چون مردم چشم انتظار بودند.»
وی درادامه میگوید: «قبلاً سوار دوچرخه میشدم اما الان نمیتوانم و آن را هل میدهم. همین پیادهرویها باعث شده که سلامت باشم و دارو نمیخورم. نه قند دارم نه چربی. دراین سالها یک روز هم غیبت نکردم و سروقت روزنامه و مجله را به دست مشتری رساندم. زمستانها یک کاور روی خورجین میاندازم که روزنامهها خیس نشوند. طی این سالها چند بار همسر و فرزندانم از من خواستند تا این کار را رها کنم اما من این کار را برای خودم یک وظیفه میدانم و نمیخواهم علاقهمندان مطالعه روزنامه و مجله چشم انتظار بمانند. یکی از روزها که برف سنگینی آمده بود نتوانستم دوچرخه را بیرون بیاورم. گونی برداشتم و روزنامهها را داخل آن ریختم و به راه افتادم. وقتی وارد یکی از کوچههای میدان شهدا شدم چند نفر از اهالی دم در ایستاده بودند و منتظرم بودند. باور نمیکردند در این برف سنگین برایشان روزنامه و مجله بیاورم.»
کار پخش روزنامه و مجله در اداره برق تمام میشود و آقا رضا به سرعت خودش را به دوچرخهاش میرساند تا بقیه روزنامهها و مجلات را به دست مشتریها برساند. قفل مخفی دوچرخهاش را نشان میدهد و کلید آن را از زیر صندلی در میآورد، میگوید: «هرکاری سختی خودش را دارد ولی اگر بیمه داشته باشی خیالت آسودهتر است. متأسفانه من بیمه ندارم. یعنی از اول هم نداشتم. درآمد من از همین فروش روزنامه و مجله است و هیچ جایی هم مرا بیمه نکردند تا وقتی به سن بازنشستگی میرسم حقوق ثابتی داشته باشم. چند سال قبل فرزندانم میخواستند مرا تحت پوشش بیمه قرار بدهند اما سازمان تأمین اجتماعی به بهانه اینکه سن من بالاست قبول نکرد. اگر بیمه میشدم خیالم آسودهتر بود. یکی دیگر از مشکلات من کمبود پول نقد است. من دستگاه پوز ندارم و اگر هم کسی اینترنتی پول روزنامه را واریز کند متوجه نمیشوم. البته خیلی از مشتریهای من از این موضوع اطلاع دارند.»
پایان یک روایت، آغاز یک مسئولیت
آقا رضا برای خیلیها فقط یک پیک خبری نیست. او یادآور نسل وفاداری است که با کمترین توقع، بیشترین خدمت را کردند. این گزارش، فقط روایت یک زندگی نیست؛ تلنگریست برای مسئولانی که شاید لازم است نگاهی دوباره بیندازند به مردانی مثل آقا رضا؛ مردانی که دوچرخه بهدست، تاریخ شفاهی تهران را ورق زدهاند.