روایت امید و ایثار در روز ملی اهدای عضو از زبان کسانی که به زندگی دوباره لبخند زدند
قلبی به وسعت بخشش
مرگ همیشه به معنای پایان نیست و مناسبتی همچون امروز که روز ملی اهدای عضو نام گرفته، این حقیقت را بیش از هر زمان دیگری یادآور میشود. گاهی مرگ تلخ یک انسان آغاز دوباره زندگی تازهای است برای کسانی که چشم به راه هستند. درست مثل عسل و الناز؛ دو دختر نوجوان که حالا هر تپش قلبشان صدای امید است. قلبهایی که با ایثار دو خانواده به آنها پیوند زده شد. در روز ملی اهدای عضو، قصه آنها مثل نوری است که در دل تاریکی میدرخشد. آن سو قصه دختری است که نرفت تا تمام شود، رفت تا دیگرانی بعد از او بمانند. سمیرا، نوعروس جوانی که مرگ را زندگیبخش کرد، با بخشش اعضای بدنش، نهتنها خانوادههایی را از سوگ نجات داد، بلکه انسانهای خسته از سالها درد و رنج را دوباره به زندگی برگرداند. اینجا مرگ، نقطه پایان نیست؛ زندگی همچنان ادامه دارد.
یوسف حیدری
نوزده ماه از آن روزهای سخت میگذرد؛ روزهایی که خانوادهای چشم به راه قلبی بودند تا زندگی دوبارهای به فرزندشان ببخشد. مادر هنوز لحظهبهلحظه آن روزها را به خاطر دارد: روزهای بیم و امید، روزهایی که هر تماس تلفنی ممکن بود نویدبخش قلبی اهدایی باشد، و شاید همان قلب، عسل را به زندگی بازگرداند. مادر آن روزها را به خوبی به یاد دارد. روزهای بیم و امید. روزهایی که با هرتماس دلش گرم میشد که یک بیمار مرگ مغزی اعضای بدنش را اهدا کرده است و شاید قلب اهدایی زندگی دوبارهای به عسل بدهد. 82 روز برای این مادر و دختر سخت گذشت اما پایان آن شیرین بود. قلب دختر نوجوانی که در خوزستان مرگ مغزی شده بود با هواپیما به تهران منتقل و به عسل پیوند زده شد. این پایانی است که همه مادران چشم انتظار آرزو میکنند. ماجرای عسل، دختر یازدهساله دورودی، روایت هزاران بیماری است که برای ادامه زندگی به پیوند عضو نیاز دارند؛ اعضایی که تنها از بیماران مرگ مغزی قابل دریافت است و سخاوت خانوادههای آن بیماران میتواند زندگی را به بیماران نیازمند بازگرداند.
معجزه اهدای عضو
الهه حداوند، مادر عسل، از روزهای نفسگیر و سخت آن دوران میگوید: «همهچیز از دوران کرونا شروع شد. عسل، فرزند سومم، در کلاس سوم دبستان بود که دوبار به کرونا مبتلا شد و شرایط سختی را گذراند. قبل از آن هیچ مشکلی نداشت. اما تیرماه، دچار تپش قلب شد. حتی نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد. چند روز بعد در بیمارستان، بعد از اکو، پزشکان گفتند فوراً باید به تهران اعزام شود. در بیمارستان شهید رجایی متوجه شدیم فقط ۱۰ تا ۱۵ درصد قلب عسل کار میکند. آن روز دنیا روی سرم خراب شد. فکر میکردم شاید با باتری قلب مشکل حل شود، اما پزشکان گفتند تنها راه، پیوند قلب است. شبها به خدا التماس میکردم که معجزهای رخ دهد. هر روز دعا میکردم که قلب فرشتهای به دخترم هدیه شود.»
آمدن فرشته نجات
بعد از ۸۲ روز انتظار، عسل صاحب قلبی شد که از دختری ۹ ساله در خوزستان آمده بود. هواپیما قلب را به مهرآباد رساند و هلیکوپتر آن را به بیمارستان منتقل کرد. مادر میگوید: «وقتی از پنجره بیمارستان، هلیکوپتر را دیدم، حس عجیبی داشتم؛ انگار فرشته نجات آمده بود. قلب با موفقیت به عسل پیوند زده شد و انگار دخترم دوباره متولد شد. در مدتی که در بیمارستان بستری بود با دختری به نام الناز دوست شده بود که او هم منتظر پیوند قلب بود. آن دوستی هنوز ادامه دارد. بارها از پزشکان پیگیر شدم تا با خانوادهای که اعضای بدن عزیزشان را اهدا کردهاند آشنا شوم ولی اطلاعاتی به من ندادند. فقط میدانم در همان روزی که دخترم پیوند شد دختر 9 سالهای در خوزستان مرگ مغزی شده بود و قلب این دختر به تهران منتقل و به عسل پیوند زده شد. دخترم بعد از پیوند، ۱۰ آبان مرخص شد. حالا باید دارو مصرف کند، ولی هزینه داروها بسیار سنگین است. با وجود همه سختیها، خانواده ما داوطلب اهدای عضو شده است تا اگر روزی برایمان اتفاقی افتاد، اعضای بدنمان نجاتبخش زندگی دیگران شود.
قلبی از ترکمنصحرا
برای الناز، ۲۵ شهریور روزی خاص است؛ روزی که قلب یک جوان غریبه که فقط می داند اهل ترکمنصحرا بوده، زندگی تازهای به او داد. آن جوان در تصادفی همراه نامزدش دچار مرگ مغزی شد و خانوادهاش تصمیم گرفتند اعضای بدنش را اهدا کنند. حالا الناز با تمام وجود مراقب قلبی است که در سینهاش میتپد. او روایت خود را اینگونه آغاز میکند: «در کودکی بخشی از دیواره قلبم سوراخ بود که ترمیم شد و مشکلی نداشتم. برادرم چند سال پیش با بیماری قلبی از دنیا رفت. اما هیچوقت فکر نمیکردم من هم مشکل قلبی پیدا کنم. دو سال قبل بعد از سفر، علائم بیماری ظاهر شد. به پزشک متخصص قلب در آمل مراجعه کردم و بعد از اکوی قلب گفت فقط 10 درصد قلب من کار میکند. با توصیه پزشک فوراً به تهران آمدیم و در بیمارستان شهید رجایی بستری شدم.»
الناز ادامه میدهد: «در بخش قلب با بچهها دوست شدم. با عسل هم آنجا آشنا شدم. هرچند روز یکی از بچهها میرفت؛ به ما میگفتند پیوند شده، اما واقعیت چیز دیگری بود. وقتی روانشناس بیمارستان گفت تنها راه ادامه زندگی پیوند است، فهمیدم تنها امیدم فقط یک قلب است. روزهای خیلی سختی بود. نمیدانستم که این قلب چطور و از کجا باید برای من مهیا شود. اما بالاخره دو ماه بعد، پیوند انجام شد و بعد از ۱۵ روز در ایزوله، مرخص شدم.»
او هم مثل مادر عسل، دلش میخواهد خانواده اهداکننده را از نزدیک ببیند: «دلم میخواهد از صمیم قلب از آنها تشکر کنم. شاید هیچکس مثل من معنای اهدای عضو را درک نکند. به همه توصیه میکنم داوطلب اهدای عضو شوند؛ این بزرگترین هدیهای است که میشود بعد از مرگ داد.»
عروسی که به زندگی جان بخشید
جشن نفس، جایی است که مادر سولماز آرام میگیرد. با چشمانش میان جمعیت به دنبال کسی میگردد که شاید قلب دخترش در سینهاش میتپد. توران از بزرگترین تصمیم زندگیاش و اهدای اعضای بدن دخترش اینگونه میگوید: «سولماز ۲۴ سال داشت. ورزشکار بود و فارغالتحصیل رشته حقوق. قرار بود شهریور عروسی کند و تیرماه مشغول چیدن جهیزیه بود، اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد. از هیجان زیاد دچار تشنج شد. اورژانس دیر رسید و کمبود اکسیژن باعث شد مرگ مغزی شود. وقتی پزشکان گفتند دخترم مرگ مغزی شده، دنیا برایم تمام شد. متخصص پزشکی قانونی بعد از معاینه دخترم گفت اگر اعضای بدن دخترتان به دیگران اهدا شود، چند مادر دیگر از چشمانتظاری نجات مییابند. تصمیم بسیار سختی بود. چهره مادرانی که چشم انتظار هستند تا با پیوند عضو حیاتی زندگی دوبارهای به عزیزانشان هدیه شود مقابل چشمانم قرار داشت. مادر بودم و حال آنها را درک میکردم. سرانجام تصمیم گرفتم و قلب، کلیهها، کبد، ریه و نسوج بدنش را اهدا کردم.»
توران از دلتنگیاش برای شنیدن صدای قلب دخترش اینگونه میگوید: «دلم میخواهد کسی را که قلب دخترم در سینه او میتپد از نزدیک ببینم و صدای قلب دخترم را بشنوم. دخترم پر از شوق زندگی بود. کارت اهدای عضو داشتم، اما فکر نمیکردم این تصمیم روزی به اسم دخترم ثبت شود. حالا میدانم او در جسم انسانهای دیگری زندگی میکند.»
تپش زندگی، ارمغان دلهایی که میبخشند
در سینه عسل و الناز، قلبهایی میتپد که حاصل بزرگمنشی خانوادههایی است که در اوج سوگ، چراغ زندگی را برای دیگران روشن کردند. مادران این دو دختر هر شب با نفسهای آرام فرزندانشان به خواب میروند و مادر سمیرا، با دلی آکنده از غم اما لبریز از بخشش، چشم به آسمان دارد؛ جایی که دخترش، در لباسی از نور هنوز لبخند میزند. اهدای عضو فقط نجات جسم نیست؛ امیدی است که از دل تاریکی طلوع میکند، نوری است که زندگی را به جریان میاندازد و یادآوری این حقیقت است که مرگ میتواند تولدی دوباره باشد.