از دل خرابه های ملک آباد تا سکوی دومی جهان
روایت نایب قهرمان کاراته جهان که حریف ۱۴ سال اعتیاد و کارتنخوابی شد
مدال نقره جهان در حالی بر گردنش میدرخشید که ذهنش در خرابههای ملکآباد و حصارک سیر میکرد. ۹ سال تمام در قامت یک زن معتاد تکیده میان خاک و خل و زبالههای حاشیهایترین مناطق کرج، حسرت یک زندگی معمولی تمام وجودش را دربرگرفته بود، و حالا که به عنوان نایب قهرمان بانوان کاراتهکا در مسابقات جهانی روی سکوی دوم ایستاده، حسابش با زندگی پاک شده است. همه برای افتخاری که آفرید او را تشویق میکردند ولی «رها» در دل به خودش میبالید که اینبار نه برای زنده ماندن که برای رسیدن به رویاهایش جنگید و ثابت کرد با قدرت اراده میتوان برزخ شیشهای را درهم شکست.
سهیلا نوری
خبرنگار
7 سال پیش ورق زندگیاش برگشت؛ همان روز که در نهایت استیصال با پاهای خودش به یک کمپ ترک اعتیاد رفت و به مسئولان آنجا گفت:«حتی اگر رو به قبله شدم از اینجا بیرونم نکنید.» از همان زمان خودش را «رها» نامید ولی تا همین امروز با کسی در مورد تجربههای زجرآوری که از سر گذرانده صحبت نکرده است. حالا که مُهر سکوت را شکسته و راوی روزگار نابسامانی است که حتی حسرت یک فنجان چای گرم بر دلش مانده بود، ماجرا را از درخشانترین بخش زندگی سراسر فرازونشیباش اینگونه تعریف میکند:«از کودکی دلم میخواست رزمیکار شوم ولی نشد. تا به خودم آمدم، شوهرم دادند و آرزوی رفتن سر تمرینهای کاراته هم روی دلم ماند تا اینکه 35 ساله شدم.» از سن و سالی میگوید که بسیاری از زنان کاراتهکا، کمکم به فاصله گرفتن از تاتامی فکر میکنند، ولی «رها» تازه روزشمار موفقیتهایش را آغاز کرده بود:«همان سال اول در مسابقات کشوری مقام آوردم. مبارزه و تمرینهای سخت به کودک زجر کشیده درونم قدرت پرواز میداد. مثل برق و باد گذشت تا اینکه برای مسابقات جهانی اسپانیا انتخاب شدم، ولی قرعه سختی به من افتاد و در آخرین لحظات از دور مسابقات کنار رفتم، اما دستبردار نبودم؛ این آخریها آنقدر تمرین کرده بودم که تمام بدنم کبود شده بود و حتی نمیتوانستم راحت بخوابم. تلاشهایم نتیجه داد؛ در 40 سالگی نایب قهرمانی جهان سهم من شد.»
شبی که ماه کامل شد
41 ساله است، اما تازه 7 سال پیش طعم زندگی واقعی را چشید؛ همان روزی که چله پاکیاش را جشن گرفت و بعد از 14 سال اعتیاد به انواع و اقسام مواد مخدر ، مطمئن شد حتی اگر پای مرگ و زندگی هم وسط باشد دیگر سراغ مواد نخواهد رفت. در طول سالهای کارتنخوابی یک کلکسیون کوچک از فندک و پایپ داشت و این اواخر خردهفروشی میکرد تا خرج خودش را دربیاورد. آن روزی که مصمم شد زندگیاش را نجات دهد، همه پایپ و فندکها را میان زنان و مردانی که دور هم پای بساط مینشستند پخش کرد و با دست خالی خودش را پشت در کمپ ترک اعتیاد رساند. از او میپرسم چه اتفاقی افتاد که تا این اندازه مطمئن شدی میخواهی ترک کنی؟ پاسخ میدهد:«اواخر ایام کارتنخوابی خردهفروش مواد شده بودم. مدتی بود یکی از مردهای همبساط به من گیر داده بود برایش موادفروشی کنم و من که هیچجوره نمیخواستم برای او کار کنم با او درگیر شدم و تا جایی که میخوردم کتکم زد در حدی که یکی از دندههایم شکست. خونین و مالین در بیابان افتاده بودم. نمیدانستم به خاطر دنده شکسته نفسم بالا نمیآید، فکر کردم دارم میمیرم. چشمم افتاد به آسمان، ماه کامل بود و برق میزد. یادم نمیآید هیچ وقت دیگر مثل آن شب خدا را از ته قلبم صدا کرده باشم. خدا را به ماه آسمان قسم دادم که نجاتم دهد. میگفتم کمک کن که اگر قرار است بمیرم، مادرم جنازه من را از زیر یک سقف تحویل بگیرد، نه اینکه در بیابان سراغم بیاید.»
بازگشت از لبه پرتگاه
فردای شبی که ماه کامل بود، زندگی «رها» وارد دور تازهای شد. طوری پای حرفش ایستاد که انگار نه انگار تا چند سال قبل با دشمن خودش یار شده بود و هر روز نگاه ترحمبرانگیز رهگذران را برای خودش میخرید. سالهای سال با اینکه میدانست آخر راهی که میرود بنبست است، اما این جسارت را در خودش نمیدید که از راه رفته بازگردد، تا اینکه در آن شب دردناک با تمام توان تصمیم گرفت اگر قرار نیست زنده بماند، لااقل صحنه مرگ خود را بهتر کارگردانی کند. آن شب جسارت پیدا کرد حق خود بداند که از زندگی یک پایان خوب طلبکار باشد، غافل از اینکه این تازه شروع ماجرای «رها» بود.
تصور یک زن کارتنخواب و درگیر اعتیاد، تصویر غریبی در ذهن میسازد که ملغمهای از ترحم، انزجار و قضاوت را منعکس میکند، اما غیرقابل انکار آن است که اگر یک زن بتواند شب را بدون سرپناه، در یک بیابان تاریک و مخوف و زیر سقف آسمان به صبح برساند، سرانجام یک زن نترس، قوی و ریسکپذیر خواهد شد. «رها» هم از این قاعده مستثنی نبود، اما آنچه در تمام این سالها از وجود او رخت نبست، احساسات زنانهای بود که بالاخره بال پروازش شد تا خود را از بند اعتیاد برهاند. او را میبرم به سالهای اول زندگیاش و میخواهم کمی از خانوادهاش بگوید و اینکه چرا در آن شب استثنایی یاد مادرش افتاد؟ با لحن آرامتری ادامه میدهد:«من تنها دختر خانواده بودم و کافی بود لب تر کنم تا هر چه میخواستم برایم فراهم شود، ولی نمیدانم چرا پدرم حاضر شد در 16 سالگی به یک ازدواج ناخواسته مجبورم کند آنهم با خانوادهای که از لحاظ مالی و فرهنگی با هم تفاوت زیادی داشتیم، اما این را خوب میدانم که همین ازدواج اجباری باعث شد با اینکه 3 دختر داشتم از قرصهای ضدافسردگی شروع کنم و در نهایت با مواد مخدر قوی، خودم را به بیخیالی بزنم و به لبه یک پرتگاه برسانم. من پای مواد، چند سال از دیدن بچهها و پدر و مادرم محروم بودم. وقتی در کوچهها راه میرفتم و از خانهای بوی قورمهسبزی به مشامم میخورد، بیاختیار میزدم زیر گریه و یاد قورمهسبزیهای ماردم میافتادم؛ به یاد دستهای مهربان و صورت قشنگ او تمام تنم درد میگرفت. با اینکه اجبار پدرم برای ازدواج، کارم را به اعتیاد کشاند، ولی دلم برای آغوش او لک زده بود. صورت دخترهایم را تصور میکردم و از اینکه بزرگ شدنشان را نمیدیدم افسوس میخوردم، خلاصه که از حسرت دراز کشیدن روی یک تشک تمیز، خوردن یک لیوان چای خوشعطر، یک حمام گرم، یک کشوی لباس، یک خواب راحت، یک سقف، یک اتاق کوچک و هزار چیز ریز و درشتی که 9 سال آزگار با بیرون زدن از خانه به خودم حرام کرده بودم، روزهای خیلی سختی را در خرابهها گذراندم.»
«رها» دومین دخترش را در 19 سالگی و در حالی به دنیا آورد که سردردهای میگرنی و افسردگی او به اوج خود رسیده بود و سومین دخترش در شرایطی که گرفتار اعتیاد بود به دنیا آمد. تلاش خانواده بهخصوص مادرش برای ترک اعتیاد یا بستری کردن او در کمپهای مختلف بیفایده بود تا اینکه بالاخره حکم طلاقش صادر و در اوج ناامیدی و آشفتگی، قید خانواده و فرزندانش را زد و سر به بیابان گذاشت. از «رها» که مصرف مواد مخدر را از هروئین آغاز و 14 سال تمام انواع و اقسام مواد را تجربه کرده بود، میپرسم مهر مادری حریفت نشد؟ و او پاسخ میدهد:«دومین دخترم وابستگی عجیبی به من داشت، اوایل فکر میکردم هر جا بروم او را با خودم میبرم، ولی راستش را بخواهی به خودم اعتماد نداشتم، برای همین پا روی دلم گذاشتم و از خانه زدم بیرون. از شدت مصرف «شیشه» توهم زدم که رفتهام خانه و مرا کشتهاند. از ترس مردن، شب را بیرون خانه ماندم. آن شب همانا و 9 سال بیخانمانی بعد از آن همان. البته هر چند در ظاهر به یک زن بیاحساس و بیتفاوت تبدیل شده بودم ولی در تمام آن سالهای بیپناهی یک کورسوی امید در قلبم روشن بود؛ مادرم همیشه صبحها برای نماز بیدار میشد، خیلی وقتها تا اذان صبح بیدار میماندم و با کلی مکافات به تلفن خانه زنگ میزدم، مادرم که گوشی را برمیداشت روی حرف زدن نداشتم، او هم که میدانست من پای تلفن هستم چیزی نمیگفت فقط برای چند دقیقه در سکوت به صدای نفسهای هم گوش میدادیم و من تلفن را قطع میکردم. همان برای من میشد انگیزه. با اینکه به یک زن بیغرور تبدیل شده و خودم را فراموش کرده بودم ولی همین که روز و شبهای سختی را دوام آورده و برای زنده ماندن جنگیده بودم، شبیه تلنگری بود که آن شب ناخودآگاه من را به خودم آورد. در حالی که فکر میکردم نفسهای آخر را میکشم، یک صدایی از درونم میگفت بالاخره تو هم خلاص میشوی.»
ققنوسی که از خاکستر برخاست
آنچنان زندگی موفقی برای خود و اطرافیانش ساخته که اگر کسی در جریان گذشته خاکستری او نباشد، باور نمیکند این زن مقاوم و باانگیزه به سالها اعتیاد و بیخانمانی پشت پا زده است. بعد از پاکی تصمیم گرفت دوباره درس بخواند و وارد دانشگاه شود. یکبار دیگر ازدواج کرد. رشته رزمی «کیوکوشین» را که آرزوی کودکیهایش بود استارت زد و نایب قهرمان جهان شد و تصویر تاریکی را که از خودش ساخته بود، از ذهن عزیزانش پاک کرد:«بعد از 9 سال با ظاهر یک زن موفق به دیدن خانوادهام رفتم. خوشحالم پدر و مادرم قبل از مرگ، من را در اوج موفقیتهایم دیدند. دخترهایم که روزگاری انکارم میکردند و نمیخواستند من را ببینند حالا به بودنم افتخار میکنند. هر چند که خیلیها با دیدن من باورشان نمیشود چه تجربههای تلخی داشتم، ولی امروز داستان زندگیام را تعریف کردم تا کسانی که گمان میکنند زندگی به آنها پشت کرده، به معجزه زندگی امیدوار شوند. به خودم میبالم که برگشتم و از نو ساختم ولی تنها آرزویم این است که مغرور نشوم و فراموش نکنم چه به روزم آمده بود. شاید برای همین است که از آسیبدیدگان اجتماعی فاصله نگرفتهام و در حال حاضر با گروهی از دختران 12 تا 18 سالهای که روزگار پرتلاطمی داشتهاند، بی یا
بدسرپرست هستند و گروهی از آنها هم گرفتار بیماری اعتیاد، همراه هستم. من دردشان را با تمام وجود میفهمم و سعی میکنم مایه انگیزه آنها باشم. با هم درس میخوانیم، ورزش میکنیم، رویا میبافیم و به آنها اطمینان میدهم اگر پای زندگی بمانند، پرواز را تجربه خواهند کرد.»