یلدا و نشانهشناسی
مقصود فراستخواه
استاد دانشگاه
ما نیز مردمی هستیم. وقتی از تاریخمان کم میآوردیم به اسطورهها پناه میبردیم. تاریخ اگر بسامان نیز بود باز اساطیر کهن در ژرفترین اعماق ذهن اجتماعی ما نفَس میکشیدند، میزیستند و بالا و پایین میشدند. این ماییم؛ ملتی با خاطرات ازلی و دیرین. رؤیاهایمان را در داستانهایمان پناه میدادیم و نسل به نسل، با قصهها منتقل میکردیم. از سینهها تا سینهها؛ بار نارضایتیهای تاریخی خود را در شعر و استعاره برمیکشیدیم؛ در سیمرغ و زال، در کمان آرش و در خون سیاوش و در دیر مغان. آرزوها و آمال فروخورده خویش در روشنی مهر و ماه و میترا باز میجستیم و در گرمای نفَسهایمان مراقبت میکردیم. زندگی اینجا جاری بود؛ همیشه همی همچنان.
ما یلدا داشتیم تا در درازترین شب یک فصل سرد، باز به یاد نفَسی متنفس در سحرگاهان دورهم بنشینیم، نیمههای گمشده خویش در یکدیگر بجوییم و با داستانهای بلندمان، از آینده فرزندان خود محافظت کنیم. بزمهای شبانه یلدایی تا شور پایکوبی در جشن سده؛ به شمار چهل میشود و ما در ناخودآگاه جمعی خویش چلّه داشتیم؛ چله کوچک و چله بزرگ! و این یعنی خندیدن به مشکلات، زیستن با دشواریها و صبور بودن و مقاومت کردن، و افتادن، و باز برخاستن و رفتن و برشمردن ایام؛ شمارشی در کاملترین شمار که چهل بود. این یعنی تصمیم به امیدواری در مواجهه با اسباب نومیدی بسیار، یعنی دوست داشتن زندگی با همه دشواریها و نشیب و فرازها، یعنی شجاعت بودن در این سرزمین، یعنی رقص در میانه میدان. و چنین بود یلدا و چنین بود سده. یلدا هر سال یک بار و برای همیشه در گوشهایمان نجوا میکند که پشت هر وضع سترونی، امکان باروری و نوزایی هست و در نومیدی بسی امید است، و پایان شب سیه،
سپید است.
چرا یک جامعه با همه صعوبت ایام خویش اصرار به ماندن دارد؛ برای اینکه در سطح هستیشناختی و انسانشناختی این فرهنگ، چیزی هست که تا حد زیاد در برابر تغییرات در طول زمان بزرگ، طی دورانهای مختلف مقاومت میکند. از عهد قدیم تا دوران جدید این لایههای عمیق معنایی با ما ایرانیان هستند در رنگینکمان خوشنقش تنوعات قومی و زبانی و آیینیمان. در عمیقترین ساختارهای معرفتی ما، نشانهشناسی هست. سنتهای دیرین ایرانی حاوی نوعی پدیدارشناسی کائنات بود. تجربه زیست در این سرزمین، به تفسیر و تأویل طبیعت و تاریخ خود چنگ میزد: از خورشید و ماه، معنای نور و روشنی میگرفت. از شب، تاریکی گذران میفهمید. از دشت و دمن، رویش و زندگی میآموخت و ایهام غزلی را به فال نیک میگرفت!
ما از باغ و راغ و مرغزار، داد و دهش و بخشایش و ثمربخشی میفهمیدیم، آن سوی شب تار، به صبحدمی باور داشتیم، از نظم کائنات با همه بینظمیهایش، به اصالت درستی و نیکی و به ترازو و به عدل و داد ایمان میآوردیم، نوروز، یادواره مکرر رویشهای نابهنگام در این سرزمین بود و تبسمهای ملیحمان به فصل سرد را با خود حمل میکرد و حاوی روح جمعی بود، و صلای آشنایی داشت و یادواره «مبادله لطف» بود برای محافظت از سرمایه اجتماعی پیوند و همدلی خویش در برابر گزند روزگار.
ما به اهتزاز خاک سرد باور داشتیم و شکوفایی نابهنگام را میفهمیدیم. اهریمن، معنایی بود که ما از شرارت نهفته در عالم گرفته بودیم تا همواره نگران تاراج فضیلتهایمان باشیم. چنین بود سنتهای ایرانی ما از حکمای خسروانی تا اشراق و عرفان؛ که مثنویاش با وجود مرور ایام دراز، هنوز همنشین حلقههای جوانان ماست و حافظش از آن سوی سدههای دور با عمیقترین نیات و احساساتمان آشناست.