شب، سکوت، جنگل
حامد خسروشاهی
مترجم و روزنامهنگار
۱. من عاشق جنگلم. عاشق قدم زدن در جنگل، آنهم در سکوت محض. اردیبهشتماه باشد و زمین زیر پایت هم که سبز، میشود نور علی نور. باران ببارد و پانچو پوشیده باشی، کتانیها را بکوبی و بروی؛ هر از گاهی صدای پرندهای یا شُرشُر آبی در گوشهای این سکوت را بشکند. قدم داخل تکههای ابر بگذاری و نم را روی صورتت احساس کنی. شبمانی در جنگل هم که تازگیها یک تفریح باکلاس شده است.
۲. شب بود و تاریکی مطلق. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند. قلبم داشت از جا درمیآمد. خودم را رسانده بودم پشت معدن مس و جنگلهای پیرداوود یا به قول محلیها «حسنو مشهسی.» با کت و شلوار سرمهایام که هفته پیش خریده بودم و کفشهای ورنی پلوخوریام، بدون اینکه وقت لباس و کفش فعوض کردن داشته باشم، خودم را آنجا رسانده بودم. حتماً در حالت عادی به هر کسی بگویی با این کفش و لباس میخواهم بزنم به جنگل، در عقلت شک میکند.
گروهی از بچههای بسیج با پوتینهای سیاه یا خاکی و شلوار پلنگی یا پیکسلی و بارانیهای سرمهای (رنگهای دیگری هم بود به گمانم!) همراه گروهی از بچههای هلالاحمر با کاپشنهای معروف نورثویس، کوله بر دوش، کفشهای مخصوص کوهنوردی بهپا (که خبر دارم در دیجیکالا چند میلیون قیمت میخورد)، میخواستند از سینهکش کنار جاده روستایی وارد جنگل شوند.
صدایی را از جمع شنیدم که من را به اسم کوچک صدا زد. حاج محسن بود. به گمانم همین چند هفته پیش او را در ستاد انتخاباتی حاجآقا آلهاشم برای انتخابات خبرگان دیده بودم؛ با بچههای بسیج محله آمده بود.
چند دشتبان کارمند منابع طبیعی در حال تشریح [نقشه] جنگل و منطقه پیرامونی برای جمع بودند. عبدالله شادی فرمانده جمع بود. جمع ۲۹ نفری را ۶ گروه ۵ نفری کرد. دویدم کنارش و گفتم من پنجمی آن گروه ۴ نفره. گفت با این کفش و لباس؟ گفتم باید بیایم حاج عبدالله! مواظبم. به نفر کناریاش گفت از ساک من، داخل ماشین کاپشن بیاور و بده به حامد. در همان چند دقیقه هم سردم شده بود. از روی همان کت سرمهای کاپشن همرنگش را پوشیدم و کلاهش را کشیدم سرم و در یک خط راه افتادیم. فرمانده گفت تا یال جنوبی پرتگاه در یک خط میرویم و آنجا گروه گروه میشویم. سبزههای خودرو زیر پا له میشدند و بویشان تا عمق جان بالا میآمد؛ آه که چه ذوقی میکردم اگر در موقعیتی بهتر و تعطیلات آخر هفته در چنین موقعیتی قرار میگرفتم؛ مثل پارسال که آقا مهدی نورمحمدزاده لیدر شد و آمدیم به شبمانی در همین جنگل. بنده خدا از ترس حیوانات وحشی شب را آتش روشن کرد و بیدار ماند و ما در چادر خوابیدیم. یادم افتاد یک ساعت پیش کنار جاده، امیر ارتش داشت به سربازانش میگفت این جنگل گراز، گرگ و خرس دارد و مواظب باشند. نگرانیام بیشتر شد برای گمشدههایی که داشتیم دنبالشان میگشتیم.
صدای بچهها بلند شد به فریاد:«آقای رئیسی! حاجآقا آلهاشم! حاج آقا! حاجآقا...»
رسیدیم به اولین پرتگاه. دشتبانها از سختی مسیر گفتند و از آنهایی که تجهیزات به همراه نداشتند، خواستند مسیر را به سمت راست و هموار ادامه دهند. گروه دو دسته شد. سیاهی مطلق بود. من با همان کفشهای پلوخوری که آب کشیده بود، نشستم کنار چند نفری که دم «یا حسین، یا حسین، یا ثارالله» گرفته بودند. نور چراغقوه پیشانی (هدلایت) یکی از بچهها، تنها نور آن سیاهی مطلق بود. یکی سیگار روشن کرد و نور آتش نوک سیگار هم اضافه شد.
دوستان از تهران تماس گرفتند که هیچکس نخوابیده و همه پای تلویزیون هستند. اگر میتوانی یک ارتباط تلفنی با شبکه۲ برقرار کنیم. بله را گفتم و راهم که رسیده بود به سربالایی پیش گرفتم. دوستان پشت سرم که کفشهایم را میدیدند هوایم را داشتند. گوشی زنگ خورد و پیششماره ۹۸۲۱+ افتاد و فهمیدم که تماس معهود است. مجری ولادت امام رضا(ع) را تبریک گفت و از آخرین خبرها پرسید. گفتم که 6،5 کیلومتر در دل جنگل به سمت روستای «اوزی» هستیم و مشغول جستوجو. نفسنفس زدنم ملموس بود و مجری خواست گوشهای بایستم. گفتم که انشاءالله بچههای جستوجوگر دست پر از دل جنگل بیرون خواهند آمد و به ایران در صبح ولادت حضرت علىبن موسىالرضا(ع) عیدى خواهند داد. گفتم ما به معجزه ایمان داریم و انشاءالله امشب معجزه را خواهیم دید. بعد از خداحافظی، ساعت گوشیام را چک کردم؛ یک ربع از دو نصفه شب گذشته بود.
۳. آبا (مادربزرگ مرحومم) مدام میگفت خدا امید هیچ کسی را ناامید نکند. تا صبح دوشنبه معنای این دعا را به خوبی نفهمیده بودم. سوار سمند حسین بودیم و در راه بازگشت به تبریز. انگار راه کش آمده بود؛ مگر ما دیروز همین جاده تبریز-ورزقان را نیم ساعته نیامده بودیم؟ نه! دیروز با شوق رسیدن به عزیزانمان آمده بودیم و حالا با دست خالی و خبر شهادت رئیسجمهور، حاجآقا آلهاشم که برای ما جوانهای تبریز پدرمقام بود، دکتر امیرعبداللهیان که خیلی دوستشان داشته و شمارهاش را در گوشی سیو داشتم و یک نصفه شبی به جای امین عبداللهیان، او را زابراه کرده بودم و استانداری که چهار ماه به همکاری با او افتخار داشتم، برمیگشتیم.