صفحات
شماره هشت هزار و سیصد و نود و پنج - ۱۴ بهمن ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و سیصد و نود و پنج - ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ - صفحه ۲۵

مردم دلگرم به دولت

حاشیه‌نگاری از سفر دوروزه رئیس‌جمهور به هرمزگان

زهرا شنبه‌زاده سرخایی
خبرنگار


این دومین سفر آیت‌الله رئیسی به استان هرمزگان در دولت سیزدهم است. اما اشتیاق مردم به این سفر، به گونه‌ای بود که گویی قرار بود برای نخستین بار به استقبال رئیس‌جمهور بروند. از چند روز قبل از سفر، هیجان و انتظار در مردم قابل مشاهده بود. یک دلیل این هیجان می‌تواند طرح‌هایی باشد که در این سفر افتتاح شد. بخشی از این طرح‌ها محصول سفر نخست است و بخشی دیگر محصول سفر دوم که در این سفر افتتاح شد. این طرح‌ها برای مردم مرزنشین و همسایگان دریا، به منزله توجه رئیس‌جمهور و دولت سیزدهم به استان آنان است، توجه به خواست‌ها و نیازهای آنان و نشان‌دهنده این واقعیت که دولت از کنار دردهای آنان بی‌تفاوت نمی‌گذرد.
 
میزبانی در هوای بارانی
بندری‌ها رسم دارند میهمان که بخواهد بیاید، از چند روز قبل تدارک می‌بینند. مانده بودم با این هوای گرم، چطور میزبان باشیم؟ اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا آبرو بخرند برای مردم سفیدقلب جنوب. هواشناسی اعلام کرده بود، جمعه باران می‌بارد، اما آسمان، سخاوتمندانه، یک روز زودتر شهر را شست و طراوت در هوا پخش شد. حالا طراوت طبیعت با طراوت واقعیت زندگی مردم و استقبالی که انتظارش را می‌کشیدند، یکی شده بود.
 نم‌نم باران می‌بارید که سوار ماشین شدم. راننده پرسید: «دیدن رئیس‌جمهور می‌ری؟» چطور می‌شد که کسی از آن اتفاق مهم برای استان و این مردم خبر نداشته باشد. سرم را به شیشه چسباندم و به فکر فرو رفتم. باران می‌بارید و راننده گفت: «چه بارانی!»
از چند کیلومتر مانده به بوستان غدیر، خیابان ساحلی مسدود شده بود. افسرهای راهنمایی و رانندگی سر تقاطع، قبل از محله «خواجه عطا»، ماشین‌ها را هدایت می‌کردند به خیابان روبه‌رو. کمی جلوتر مردم گروه گروه از خیابان‌های آن دست به خیابان ساحلی می‌آمدند. یاد آهنگ شهرام ناظری افتادم: «اندک اندک جمع مستان می‌رسند، اندک اندک می‌پرستان می‌رسند...» همه‌جور تیپ و قیافه‌ای را می‌شد دید، از همه سنی و از همه قشری. مسیرشان هم پرچم ایران بود؛ محل قرار. این پرچم خاطره‌ها در سینه دارد؛ از روزهای محرم، از یوم‌العباس و صدای یا ابوالفضل گفتن‌های مردمی عاشق تا جشن‌های انقلاب. مردم شهر، آنجا را خوب می‌شناسند. کافی است به راننده آدرس بدهی زیر پرچم، دیگر خودش راه بلد است. مسیر طولانی ‌بود اما کسی گله نمی‌کرد. نیروهای جوان آتش‌نشان هم تکیه داده بودند به ماشین قرمزرنگ‌شان. بخشی از مسئولیت برگزاری این مراسم و استقبال، بر دوش همین‌ها است که کمتر نامی از آنان به میان می‌آید. لبخند زدم و از پهلوی‌شان رد شدم. همان وقت رسیدم به تندیس خواجه عطا؛ شمشیرش رو به دریا بلند بود.
 
دولت به وعده‌هایش پایبند بود
هنوز به محل اصلی برگزاری مراسم نرسیده بودی که صدای بلند موسیقی پرتت می‌کرد وسط مجلس عروسی. کمی‌ جلوتر چند‌ مرد با دامن‌های چین‌دار محلی می‌نواختند. خودشان آمده بودند، بی‌آنکه از طرف سازمان یا نهادی دعوت شده باشند. چه چیزی این مردم را به اینجا کشانده بود؟ فقط اینها نبودند. زنان و مادران با فرزندان‌شان، نوجوانانی که پرچم‌های سه رنگ ایران را در دست داشتند و کهنسالان. همه آمده بودند تا از رئیس دولتی استقبال کنند که در فاصله بین دو سفر، همه تلاش خود و دولتش را به کار بسته بود تا نیازهای این استان را برطرف کند. مهم این بود که دولت، به وعده‌های خود پایبند بود. وارد محوطه اصلی که شدم، چند نفر را دیدم که نامه‌های مردم را جمع می‌کردند و به مسئولان نهاد ریاست جمهوری می‌رساندند. قرار نیست حتی از نیازهای فردی هم غفلت شود. از یکی از آنان پرسیدم: «از ظهر که اومدید اینجا، شده کسی تردید کنه برای نامه دادن؟» خانمی که مسن‌تر بود این‌طور گفت: «اغلب می‌پرسند، اگه نامه بدیم واقعاً می‌رسه دست رئیس‌جمهور؟ اصلاً کسی می‌خونه اون رو؟» و خودش ادامه حرفش را گرفت: «ما بهشون اطمینان می‌دیم که خط ارتباطی ۱۱۱ همه این نامه‌ها رو پیگیری می‌کنه. حتی یک نامه هم بدون جواب نمی‌مونه. البته مهمه که شماره ملی و تماس حتماً باشه تا بتونن نویسنده نامه رو پیدا کنن.»
 
زنانی با چادرهای گلدار ویل و نخی
در محوطه موسیقی حماسی در حال پخش بود. حاضران پرچم‌ها را تکان می‌دادند. باران بند آمده بود و خورشید از پشت ابرها، سرک می‌کشید، اما زور گرمایش به هوای ملایم زمستانه نمی‌رسید. موسیقی قطع شد و مجری از پشت میکروفن گفت: «تا دقایقی دیگر رئیس‌جمهور آقای دکتر رئیسی تشریف‌فرما‌ می‌شوند.» هیجان تازه‌ای در جمعیت افتاد. مردم شعار می‌دادند: «صلّی علی محمّد یاور رهبر آمد.» دوباره موسیقی پخش شد. از لابه‌لای زن‌ها و دخترهای ایستاده راه باز کردم. نزدیک پل هوایی، دیواری بود، اما تا رسیدن به آن باید از میان زن‌های نشسته روی سکو رد می‌شدم. چادرهای گلدار ویل و نخی آنان ترکیب رنگ زیبایی درست کرده بود. با لباس‌های محلی خودشان آمده بودند، لباس‌هایی که آنان را در جمعیت متمایز از دیگران می‌کرد. بدون زیر‌انداز روی سکوی سیمانی نشسته بودند. زیرانداز پلاستیکی را پهن کردم تا بنشینم. زن جوان سبزه‌رویی کنارم نشسته بود. سلام کردم. به نظر بیست و پنج یا شش ساله می‌آمد. چادر نخی زیتونی را دور سرش کول زده بود. جواب سلامم را لبخندزنان داد و دندان‌های یکدست سفیدش را دیدم. دختر کوچکی روی پاهایش خوابیده بود و دختر دیگرش چادرش را کج‌و‌کوله روی سر انداخته بود با لباس نارنجی. از توی کیفم کاغذی بیرون آوردم تا جمله‌های رئیس‌‌جمهور را بنویسم. هنوز سخنرانی شروع نشده بود که زن گفت: «می‌خوای نامه بنویسی؟» گفتم: «نه. شما چی؟ نامه نوشتید؟» بچه روی پاهایش را کمی تکان داد و با مکثی کوتاه گفت: «یعنی نامه من رو می‌خونن؟» کاغذ را نشانش دادم: «حتماً. دوست‌داری برات بنویسم؟» شوهرم پاکبان بود و سه تا بچه داشت. تقاضای او از رئیس‌جمهور، داشتن یک خانه یا گرفتن یک زمین رایگان بود. یادم آمد که در همین سفر، اعطای خانه و زمین، یکی از برنامه‌های رئیس‌جمهور بوده است و بسیاری از همین راه خانه‌دار شدند. این را به او گفتم و گفتم امیدوارم سال بعد یا در سفر بعد، این تو باشی که خانه‌دار می‌شوی. چشم‌هایش برق خوشحالی زد. نامه را برایش نوشتم، دست دختر هشت ساله‌اش را گرفتم تا نامه را تحویل دهیم.
 
دلگرمی به سخنان رئیس‌جمهور
ساعت به وقت رسمی بیست دقیقه از چهار عصر گذشته بود که آیت‌الله رئیسی وارد شد. جمعیت ناگهان به هیجان آمد. پرچم‌ها در آسمان می‌چرخید و از هر سو شعار می‌دادند. برخی هم نوشته‌هایی در دست داشتند که نیازهای مناطق محل زندگی آنان در آن نوشته شده بود. دقایقی بعد که اندکی از هیجان‌ها فروکش کرد و برگزارکنندگان مردم را به آرامش فراخواندند، سخنرانی رئیس‌جمهور شروع شد. آیت‌الله رئیسی همان ابتدا از یک امر ملی و البته مورد دغدغه مرزنشینان هرمزگان گفت، اینکه «جزایر سه‌گانه جزو لاینفک ایران است.» مردم با شعار و هیجان به این سخن رئیس‌جمهور پاسخ دادند. دلم گرم شد به حرفش. می‌دانستم رسانه‌های حاشیه خلیج فارس گوششان به این طرف است، اما تعارف نداریم پای آب و خاک‌مان.
 
رئیس‌جمهور به حاشیه نرفت
 کمی بعد رئیس‌جمهور از ضرورت بومی‌گزینی در اداره‌ها و شرکت‌های استان صحبت کرد. دردی که آیت‌الله رئیسی از آن صحبت کرد، برای بسیاری از مردم استان‌ها صادق است و در استان ما شاید بیشتر احساس می‌شود. رئیس‌جمهور با صدایی رسا گفت که نیروی استان باید در اولویت به‌کارگیری و استخدام باشد. آیا مسئولانی که باید، این سخن را می‌شنوند و اجرا می‌کنند؟ آیا این همان نیاز و رنج اصلی جوان‌های بااستعداد استان نیست؟ خوشحال شدم که رئیس‌جمهور حاشیه نمی‌رفت و دغدغه‌های مهم استان را می‌شناخت و پیگیر بود؛ دغدغه‌هایی مانند اقتصاد دریا و صیادان و مجوزهایشان که در این دولت تصویب و اجرا شد و چقدر خوب نفس صیادان را تازه کرد. یاد قایق‌های توی مسیر افتادم؛ روی بعضی‌هایشان که مهر درشت خورده بود: «طرح ساماندهی صیادان» حال دل صیادان که خوب باشد صید هم رونق می‌گیرد. آقای دکتر رئیسی هم اینطور ادامه داد: «مسأله آبزیان در این استان مهم است، نه فقط برای استان بلکه برای کشور.» رئیس‌جمهور درباره همه موضوعات مهم استان، اعم از تجارت، تولید برق، طرح مسکن، کشاورزی، آب و حوزه سلامت نکاتی را گفت؛ نکاتی که نشان‌دهنده احصای دقیق نیازهای استان از سوی دولت و رئیس‌جمهور بود. این فقط صرف آمارها نبود که دلگرم‌کننده بود، زیرا این آمارها، واقعیتی بود که اجرایی و عملیاتی شده بود، مثل اضافه شدن بیش از 100 تخت بیمارستانی به استان.
وقتی حرف از فرهنگ شد، رئیس‌جمهور فرهنگ را سایه بزرگ مردم خواند و به هجمه فرهنگی دشمنان به آداب و رسوم ملی و محلی اشاره کرد. آخرین حرف آیت‌الله رئیسی هم حول محور وحدت و انسجام مثال‌زدنی بین تشیع و تسنن هرمزگان و حفظ آن بود. تن صدایش فراز و فرود داشت. آنقدر هوای مردم سرپا ایستاده را داشت که حرف‌هایش را کوتاه کرد. در تمام طول سخنرانی، پرچم‌ها بود که تکان می‌خورد و شعارهای گاه به گاه وسط سخنرانی رئیس‌جمهور.
 
انتظار برای دریافت آخرین تقاضاها
آفتاب به خانه آخر رسیده بود و سرخی غروب از لابه‌لای ابرهای تکه‌پاره دیده می‌شد. حالا مردمی که برای دیدار رئیس‌جمهور آمده بودند، پس از پایان ملاقات، به سمت کار یا خانه‌های خود می‌رفتند. به‌رغم خستگی و شاید انتظار طولانی، هنوز هم می‌شد هیجان اولیه را در آنان دید. هیجان دیدن کسی که وعده‌ای نمی‌دهد که نتواند عملیاتی کند، هیجان دیدن کسی که یک انتظار و درد 25 ساله صیادان استان را بر آورده کرده بود و چه اتفاقی از این بهتر؟
دور تا دور محوطه را چشم چرخاندم. در این میان نگاهم روی آدم‌هایی ثابت ماند. نه کسی از آنها عکس گرفته و نه قرار بود تجلیل شوند اما کارشان را خوب انجام می‌دادند. اینها کسانی بودند که کیسه‌های مشکی توی دستشان بود و مرتب خم می‌شدند. بطری‌های آب و پاکت‌های آب‌میوه کم‌‌کم از روی زمین آسفالت جمع می‌شد. هر چند برخی از مردم بی‌مبالاتی کرده بودند، اما به این معنی نبود که قرار است این زباله‌ها به حال خود رها شوند. همه چیز این مراسم باید خوب از کار در می‌آمد، یک مراسم مردمی که هرچند مسئولان در آن نقش داشتند، اما چه در استقبال و چه در پایان مراسم، بیشتر خود مردم بودند که آن را برگزار کرده بودند.
جمعیت متفرق شده بودند اما هنوز تعدادی نامه می‌نوشتند و خادمین منتظر دریافت بودند. گویی مانده بودند تا آخرین لحظه هم کسی ناامید نشود یا اگر فراموش کرده که نامه و تقاضایش را بنویسد، این کار را سر فرصت انجام دهد. به سمت نمازخانه گنبد فیروزه‌ای رفتم. سربازی توی قسمت زنانه روی صندلی نشسته بود. گفتم: «وقت نماز اینجا می‌شه نماز خواند؟» بی‌حوصله بله‌ای گفت. چند دقیقه نماز خوانده از آنجا بیرون آمدم. سرخی غروب توی آسمان بود و در محوطه به تعداد انگشت‌شمار رفت و آمد می‌کردند.
نگاهم تا پرچم وسط محوطه رفت. چه عصر خوبی بود. همه چیز در آرامش برگزار شد. قدم‌زنان به خیابان اصلی رفتم. راه‌ها باز شده بود. شهر به جنب و جوش افتاده بود. اما می‌دانستم خیابانی دیگر مسدود است؛ میهمان عزیز شهر جایی دیگر دعوت شده بود.

 

جستجو
آرشیو تاریخی