چهره خاکستری قدیمی ترین میدان کرج
بساط روزمرگی پای کاروانسرای شاه عباسی
ایران واشقانی فراهانی
گزارش نویس
کاروانسرای شاه عباسی کرج اگرچه از معدود بناهای تاریخی در درون بافت شهری این شهر هزار رنگ است اما در همسایگی بساط خاکستری و بیهویتی که هر روز صدها آدم گمنام پای دیوارهای آن پهن میکنند تبدیل به غریبه ترین بنای تاریخی این شهر شده است .
زندگی از دورنمای میدان شلوغ و زنده شاه عباسی، تصویری از مردهای خسته و تنگدستی است که اعتیاد یا بیکاری آنها را به گوشه دنج این پیادهروی درهم کشانده است. نام روزمرگیهای اینجا را نمیشود شغل گذاشت. فقط گذران عمر است.
قاشق و چنگال، کیفهای پول، لباس زنانه، چایساز، کفش، کنترل تلویزیون، کراوات، راکت تنیس، مرغ دریایی خشک شده، دندان مصنوعی، سیدی، پتو، کفش همه چیز درهم است. مثل سرنوشت آدمهایش که هر یکی راه پرماجرایی رفته تا امروز که اینجا پای بساط کهنهفروشی کز کرده است.
ساعت سه بعد از ظهر است و آفتاب پاییزی، از سمت غرب چهارراه دانشکده کرج درست روبهروی گرمخانه شهرداری، بیرمق و خسته پهن شده است و انگار بیتابی میکند برای غروب. مرد میانسالی گوشه این خیابان، بساط فروش کتابهای دست دوم پهن کرده و با هر کتابی که نشان میدهد و ورق میزند، مصرعی از شعر حافظ را میخواند، حتی کتاب رباعیات خیام را.
کنار مرد کتابفروش، بساط دیگری پهن است و مرد 48 سالهای در حال فروش یک اسپیکر سبزرنگ کثیف به یک پسر دوازده ساله است و با آب و تاب تعریف میکند که جنس 200 هزار تومانی را فقط 50 هزار تومان میدهد. اما پسرک هم انگار خودش اینکاره است. «برایم کنار بگذار دور میزنم، برمیگردم.» همان جمله پرتکراری که اغلب مشتریان در برابر اصرار فروشندگان بیان میکنند. اصرار فروشنده برای دریافت بیعانه به جایی نمیرسد و پسرک بهاصطلاح خودشان، معامله را میپیچاند.
فروشنده، اسمش محسن و مجرد است و بیخیال از معاملهای که به جایی نرسید. میگوید: قبلاً دادزن در دو شعبه مانتوفروشی معروف بودم. اما چندماه پیش بهانه آوردند که کسب و کارشان کساد شد و رسیدم به اینجا. نه سرمایهای دارم و نه اعتباری برای آوردن جنس نسیه. به همین خاطر چارهای جز کهنهفروشی ندارم.
کمی آنسوتر مرد میانسالی با کت و شلوار پای بساط ابزارهای دست دوم نشسته و از یک کیسه برنج خارجی، تند و تند آچار و انبرها را خارج میکند و با دقت در یک ردیف میچیند. آپاراتچی سینما بوده و بعد از 30 سال کار در محیط فرهنگی، حالا پای بساط ابزارآلات مستعمل نشسته است. با دقت و وسواس، یک آچار تخت سیاهرنگ را با سنباده، برق میاندازد تا به چشم مشتری بیاید. میگوید خودم 10 هزار تومان خریدم و 10 هزار تومان هم سود میگیرم. اما این جنس آلمانی است و 80 هزار تومان میارزد. از زندگیاش میگوید که دو دختر مجرد دارد که یکیشان بیمار است. دلش میخواهد حرف بزند و با گوشه و کنایه میفهماند که من با بقیه فرق دارم و کار فرهنگی کردهام. اما مشتری میآید و حرفش ناتمام میماند. هرکه میآید، قیمت میگیرد، مکث میکند و انبردست یا آچار را دوباره روی زمین میگذارد و میرود. مشتری دیگری میآید. فروشنده انگار هر روز گوشش پر است از اینکه همه میخواهند مفت ببرند. اعتنایی نمیکند و میگوید خودم زندگیام با حقوق بازنشستگی نمیچرخد.
مرد دیگری روی یک پارچه شمعی آبی رنگ، تعدادی ساعت و دستبندهای چرمی کارکرده گذاشته و بیتفاوت به اطراف نگاه میکند. یک ساعت سواچ عقربهای با بند طلایی در دست دارد که آن را به قیمت یک میلیون و 400 هزار تومان میفروشد. در بساطش گلسر زنانه و گردنبندهای بدل هم دیده میشود، اما آنچه بیش از همه چشم رهگذر را میخرد، چهره خوش و سبک خاص لباسهای اوست که حکایت از این دارد سطح زندگیاش با بقیه، زمین تا آسمان فرق داشته و به اصطلاح، تافته جدابافته است. آنطور که میگوید، سالها مدیر بازرگانی یک شرکت تولیدی بوده اما بدبیاری و غفلت، کار او را به کنج این خیابان پرازدحام کشانده است. نمیخواهد از زندگیاش بگوید و سرگذشت پرفرازونشیبی که او را به بازی گرفت اما میگوید: جای من اینجا نبود ولی داستان زندگیام زیاد است. از روی ناچاری اینجا رسیدهام.
از او که میگذری، مرد سالخوردهای از سرما خودش را جمع کرده و سیگار میکشد. اعتیاد ندارد اما بههمریخته و تکیده است. خاکسترهای سیگارش روی یک جفت پادری کرم رنگی میافتد که جلوی پایش گذاشته و منتظر مشتری است.
در آنسوی بازار، چند مرد به هم پیچیدهاند. دعوا شده است و بقیه داد میزنند که دعوا نکنید. اگر پلیس بیاید باید بساط امروزمان را جمع کنیم و نمیگذارد کاسبی کنیم. نزدیکتر میروم. بحث بر سر چند دست کت و شلوار است. مردی با دندانهای کج و معوج، سه دست کت و شلوار نو که هنوز کاور رویش است، برای فروش آورده و میگوید هر سه دست را با هم میفروشد؛ دستی سی هزار تومان. به او میگویند بازار خراب کن و یکی از دستفروشها، لباسها را میکشد و بدون اندازهگیری، مشتری هر سه دست لباس میشود.
در میان این همهمه و شلوغی، پسر جوانی داد میزند «نان داغ»، بقیه جمع میشوند. در یک سینی بزرگ روحی، چند نان بربری تازه بریده شده گذاشتهاند و هرکس رد میشود، تکهای برمیدارد و برمیگردد پای بساطش. آرش 27 ساله و فوق دیپلم است. میگوید کار هر روزم است. او بیکار است و طاقت خانه ماندن ندارد. میپرسم اعتیاد نداری؟ میگوید به دندانهایم نگاه کن، حتی سیگار هم نمیکشم. اشاره به دوستش میکند که لیسانسیه است و زن و بچه دارد. مرد جوان بیحوصله کنار بساطی نشسته که بیشتر، ظروف آشپزخانه است. میگوید او در اسنپ هم کار میکند اما خرج زندگی را نمیرساند.
آرش با اشاره دست میگوید: نگاه کن. بعضی از این بساطیها، کارتنخواب هستند. شبها در گرمخانه میخوابند و روزها زیر آفتاب بساط کهنهفروشی راه میاندازند تا روزشان بگذرد و خرج موادشان دربیاید. بعضی از اینها هم بازنشسته هستند و بهخاطر غرولندهای اهل خانه اینجا میآیند و به بهانه فروش چند تکه خرتوپرت، روزشان را شب میکنند تا عمرشان بگذرد. اینطور نیست که این جنسها دزدی باشد. پیرمردی که بساط ظروف آشپزخانه و یک پرنده تاکسیدرمی دارد، به حرفهای او اعتراض میکند: تو برای سرگرمی میآیی. هر روز هم از جیبت میگذاری و نان برای همه میخری. اما من هشتم، گروی نهم است. جنسهای خانهام را آوردهام و میفروشم.
جایی که تعداد زیادی لباس زنانه دست دوم روی پیادهرو ریختهاند، مرد جوانی با دوستش سرگرم گفتوگو است. اسمش صمد است اما برای گفتن سناش طفره میرود. پکهای عمیقی به سیگارش میزند و به شرط آنکه دشت بگیرد، حاضر به گفتوگو میشود. خسته است و رد اعتیاد روی چهرهاش مانده است.
آنطور که صمد میگوید، قبلاً در کارواش کار میکرده و ماشین میشسته اما اخراجش کردند و حالا بساط کهنهفروشی راه انداخته است. میگوید اینجا بعضی روزها کسانی میآیند و به کسبه این خیابان، پولی بهعنوان دشت میدهند و میروند. انگار نذر کردهاند چون میدانند با این بساط، زندگیمان نمیچرخد و دستمان خالی است. اما فقط خداست که بیمنت میبخشد. به ساختمانها نگاه کن، شب که میرسد، همه میروند و درها را محکم میبندند و فراموش میکنند این بیرون چه خبر است. یادشان میرود که بعضیها جایی برای رفتن ندارند. گاهی حتی گرمخانه هم گنجایش ندارد و سرگردان هستیم. انگار ما مجرمیم.
علی اسدی وکیل پایه یک دادگستری میگوید: «طبق بند نخست ماده ۵۵ قانون شهرداری مصوب ۱۳۳۴ شهرداریها بهعنوان متولی شهر مکلف شدهاند که با هرگونه سد معبری برخورد کنند، بر این اساس نیازی نیست که حتماً سدکننده معبر، مجرم باشد. سدمعبر طبق قانون، خود تخلف محسوب و شایسته برخورد به شیوه جمع موانع سدکننده است.
اما حشمتالله عزیزی معاون خدمات شهری شهرداری کرج درباره این دستفروشان میگوید: در ساعات رفتوآمد مدارس و روزمرگی مردم، مأموران شهرداری با مستقر شدن در این منطقه این مسأله را ساماندهی میکنند. اما زمانی که همکاران ما حضور ندارند، دوباره شروع به فعالیت میکنند. در این شرایط اقتصادی، مأموران شهرداری هم بیش از حد مدارا میکنند. هرچند جمعآوری هم درگیری و مسائل اینچنینی را بهوجود میآورد.