گپوگوی «ایران» با کیانوش گلزار راغب درباره کتاب «سیطره»
روایتی از نفوذ به گروهک کومله
«سیطره»، ماجرای پرفراز و نشیب زندگی مرد جوانی است که خودجوش و بیآنکه بحث مأموریتی درمیان باشد عازم خاک عراق شده و به کومله نفوذ میکند. کیانوش گلزار راغب، در این کتاب که به همت انتشارات سوره مهر روانه کتابفروشیها شده درباره نادر کیانی، جوان جسوری نوشته که حتی بیم مرگ هم او را از تصمیمی که گرفته بازنمیدارد و با اهدافی میهنپرستانه به قعر معرکهای پای میگذارد که به ندرت کسی فرصت بازگشت از آن را یافته. البته این تنها کتابی نیست که گلزار راغب درباره این گروهک نوشته؛ او پیشتر هم آثاری را درخصوص کومله و چیزی که در واقعیت بر اعضای آن میگذرد منتشر کرده؛ از «شُنام» که خاطرات اسارت چهاردهماههاش در بند کومله را به تصویر کشیده تا «عصرهای کریسکان» که سریالی تلویزیونی هم با اقتباس از آن ساخته و پخش شده است. در گفتوگوی امروز «ایران» با کیانوش گلزار راغب، نکات بیشتری را درباره «سیطره» میخوانید؛
مریم شهبازی
خبرنگار
قبل از هر سؤالی درباره چرایی تمرکزی بگویید که در تألیف آثارتان بر کومله دارید؟ این توجه نشأت گرفته از تجربه حضورتان به عنوان رزمنده مقابل بعثیها و چهاردهماه اسارتی است که در زندان این گروهک متحمل شدید یا به دلیل ضرورت دیگری است!
ورودم به این عرصه با برنامهریزی قبلی نبود. قبل از آن که «شُنام»، اولین کتابم را بنویسم هرگز به نوشتن خاطرات دوران اسارت فکر نکرده بودم. حتی تا آن روز فکر نمیکردم که خاطراتی نوشته شده باشد. یکی دو کتاب در همین رابطه خواندم. دلی و بدون هماهنگی با نهاد و ارگان خاصی سراغ مکتوب کردن خاطراتم رفتم.
«شُنام»، خاطرات خودتان از آن چهارده ماه اسارت در زندان کوملههاست؟
بله و ماجرای آن به سالهای نوجوانیام برمیگردد. به دورانی که به همراه گروهی از دانشآموزان اسدآبادی، به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عازم مریوان شدیم. آنجا در حین برگشت به همراه دوست و برادرم زخمی و اسیر شدیم. آن دو بعد از یک ماه به شهادت رسیدند و خودم هم چهارده ماه اسیر بودم.
فقط در اسارت کومله یا گرفتار دموکراتها هم شدید؟
اسیر سازمان کمونیستی کومله بودم. «شُنام» را که نوشتم از کولهباری که سنگینیاش را سالها حس میکردم راحت شدم. با استقبال خوبی هم روبهرو شد. کتابهای اینچنینی نه تنها قادرند مظلومیتها و حرفهای رزمندهها و جانبازان را به مردم منتقل کنند بلکه اغلب حاوی مطالب ارزندهای هم هستند. حفظ بخشی از تاریخ شفاهیمان، به خصوص درباره جنگ از این طریق مقدور است.
چطور شد که سراغ خاطرات دیگران هم رفتید؟
باز هم بحث پیشنهاد بود و اینکه درباره خاطرات کردستان کار کمتری کار شده. از دل کتاب نخستم، مابقی آثارم نیز متولد شد.
اطلاعاتی که طی سالهای نویسندگی کسب کردهاید چقدر به تجربه دوران اسارت خودتان شباهت دارد؟
بگذارید به نکتهای اشاره کنم که پیشتر چیزی دربارهاش نگفتهام؛ من از همان سن و سال کم، خیلی قبلتر از آن که گرفتار کومله شوم به لطف برادر پاسدارم، شناختی کلی درباره این گروهک پیدا کردم. برادرم دانشجوی مهندسی برق و متولد 38 بود. با آن که فقط 6 سال از او کوچکتر بودم اما رابطه استاد و شاگردی داشتیم. گذشته از این در محافل مذهبی هم شرکت میکردیم؛ حول و حوش سال 1356، به همراه برادرم به مجالسی میرفتیم که هر هفته از طرف امام جمعه وقت استان، در آن دعای توسل و کمیل خوانده میشد. آن موقع دوازده ساله بودم و برادرم هم سال آخر هنرستان. آن محافل مذهبی هم اثر زیادی بر من داشت. سال بعدش کرمانشاه بودیم و در تظاهرات شرکت میکردیم. اینها را گفتم که بدانید آگاهانه به این مسیر قدم گذاشتم. زمینههای علاقهمندیام به کسب اطلاعات درباره این گروهکها را برادرم ایجاد کرد، در بحبوحه وقوع انقلاب و بعدتر هم شروع جنگ تحمیلی، خودم هم درگیر شدم. حالا هم که چند سالی است دربارهشان مینویسم، این آشنایی قبلی سبب شد به سراغ دریافت اطلاعات بیشتری درباره فعالیتها، عملکرد و شعارهای آنان بروم. کوشیدم علاوه بر خاطرهنویسی، ناگفتههای مرتبط با اینها را برای جوانان در آثارم به تصویر بکشم. آنقدر که برخی دوستان به شوخی میگفتند تو بیشتر از گروهک کومله، آنان را نزد جوانان مطرح کردهای! میگفتند آنقدر که درباره فلسفه کمونیسم نوشتهای در آثارت از اصول دین خبری نیست. خب در زندان کومله که خبری از مباحث دینی نبود! هرچه بود فقط برگزاری کلاسهای اجباری در راستای تفکر مورد نظرشان بود.
برای شستوشوی مغزی زندانیها؟
بله، حتی کارهای فرهنگی میکردند. گاهی هم در فریب جوان ترها موفق میشدند، چراکه مردم به درستی اینها را نمیشناختند. همین شد که تصمیم گرفتم درباره کومله بنویسم.
آقای راغب از منظر اتفاقاتی که بر شما گذشته، زندگیتان را میتوان به سه بخش تقسیم کرد، قبل از انقلاب و دورانی که تحت تأثیر آموزشهای برادرتان و شرکت در محافل مذهبی بودهاید، دوره چهارده ماهه اسارتتان در زندان کومله و در نهایت هم این سالهایی که به عنوان نویسنده سراغ تألیف آثاری بر مبنای خاطرات و اطلاعات افراد مرتبط با کومله رفتهاید. یافتههای شما از این گروهک، طی برهههای یاد شده چقدر شبیه بوده؟
برداشت من از این گروهک تا قبل از اسارت و به عنوان شاگرد برادرم در سطح کلیات بود. اینکه فلان گروهک کمونیست هستند و آن دیگری دموکرات ناسیونالیست است. بعدتر که گرفتار زندان شدم، دیدم که چطور کوملهها برای اشاعه شعارهای به ظاهر عامهپسند خود مثل برادری، برابری و حکومت کارگری بین زندانیان تلاش میکردند. شعارهایی که هدف عمدهشان جذب طبقه کارگران و دهقانان بود. در بند بودیم اما نسبت به تناقضی که در برخی از این شعارها با رفتارها و اعمال کومله شاهد بودیم واکنش نشان داده و سؤالپیچشان میکردیم.
در لباس اسیر چنین سؤالاتی را مطرح میکردید؟
آنقدر بین گفتهها و اعمال اینها تناقض بود که نمیشد چیزی نگوییم و تبعات منفیاش را هم به جان میخریدیم. استبداد حتی از درون شعارهای آنان هم بیرون زده بود. جالب است وقتی در برابر سؤالات ما کم میآوردند تأکید میکردند که اینها صحبتهای مزدوران ایران است. نه تنها توان پاسخدهی نداشتند، بلکه حتی به گفتههای خلاف میلشان هم گوش نمیدادند. با آنکه از آزادی بیان حرف میزدند، اما حتی در ظاهر هم نبودند، برافروخته میشدند و روز بعد پرسشگر را بازجویی کرده و حتی پای چوبه دار میکشاندند. گروهکی که یکی از شعارهای آن آزادی بیان بود جان اسرا را به جرم پرسش میگرفت. خب این تضادی است که در دوره زندان آن را درک کرده بودم و در نتیجهاش با تنفر به آنان نگاه میکردم. استدلالهای عجیبی هم داشتند، میگفتند فلانی تو که کرد هستی و باید طرفدار ما باشی! همین مسأله سبب افزایش اذیت و آزار زندانیهایی همچون من میشد.
اطلاعاتی که در بازگشت به کشور و شروع کارتان به عنوان نویسندهای فعال در زمینه تاریخ شفاهی و همچنین گروهک کومله کسب کردید با چه تحولی روبهرو شد؟
قبل از آنکه نوشتن را شروع کنم، بنابر آن اطلاعاتی که در آن دو برهه کسب کرده بودم در صدد شناخت هرچه بیشتر و آکادمیک اینها برآمدم. همین شد که سراغ رشته علوم سیاسی رفتم و با مباحث تئوری و علمی مرتبط هم آشنا شدم.
در مقدمه کتاب از این نوشتهاید که با وجود چهارده ماه اسارت در زندان کومله، همچنان با سؤالات زیادی درباره این گروهک در ذهن خود مواجه بودهاید؛ انجام گفتوگوهایی که برای انتشار این کتاب و همچنین آثار قبلیتان انجام دادهاید تا چه اندازه به رفع ابهامات شما کمک کرده؟
تألیف این کتابها اطلاعات زیادی درباره کومله در اختیارم گذاشت. اما راستش هنوز هم چند سؤال حل نشده در ذهنم باقی مانده است. اینها مدعی برقراری یک رویه دموکراتیک هستند و تأکید دارند انتخابات آزاد دارند و اینکه اعضای کومله به انتخاب خود به آنان میپیوندند. سالی یک مرتبه کنگره سراسری برگزار میکنند که کمیته مرکزی و همچنین دبیر کل حزب را انتخاب کنند. سؤال من این است که اگر کومله طبق ادعای خود رویه دموکراتیک دارد چرا چهل سال است که دبیر کل آن عوض نمیشود؟ چرا اعضای کمیته مرکزیشان به نوعی پیشاپیش از سوی خود دبیرکل پیشنهاد داده میشوند و به سایر افراد، رأی به نامزدهای منتخب خود را تحمیل میکنند. آنچنان که اگر کسی با دبیرکل زاویه داشته باشد یا بخواهد خودش را مطرح کرده و در انتخابات ثبت نام کند بایکوت شده و کنار گذاشته میشود. همه افراد را به جانش میاندازند و اگر بخواهد اصرار کند ممکن است حذفش کنند. در ارتباط با این گفتهام مصادیق زیادی در این گروهک داریم.
انشعابات زیادی که در گروهک کومله شاهد هستیم برآمده از همین نگاه است؟
بله و همین است که از سال 1360 به این طرف، سازمان کومله حداقل هفت انشعاب داشته. چرا یک سازمان با چنین تعدادی از انشعاب روبهرو شده که همهشان هم به جان یکدیگر افتادهاند؟ به این خاطر که کادر رهبری آن به افرادی که مد نظر خودش نبوده اجازه نداده که مطرح شوند. سال گذشته دو نفر به نامهای سامان ابراهیمی و هیوا صادقی از گروه کومله عبدالله مهتدی را به رگبار بستند. این روحیه استبدادی و دیکتاتوری رهبران این قبیل گروهکهاست که کسی جز خودشان را قبول ندارند و این انشعابات هم به همین دلیل شکل میگیرند. ابراهیم علیزاده حدود چهل سال است که دبیرکل حزب کومله شاخه خودش شده، مهتدی به این مسأله اعتراض کرد و جدا شد. حالا بماند که او هم از سال 1379 تا حالا دبیرکل انشعابی است که ایجاد کرد. پسرعموی او، عمر ایلخانیزاده هم پانزده سال قبل از مهتدی جدا شد. از این انشعاب، گروه دیگری هم سربرآورده که گویای اختلافات داخلی است. گروهکی که مدعی برقراری آزادی بیان و اعتقاد به برابری است اینگونه از درون به مشکلات عجیبی برخورده است.
چیزی که از کتاب «سیطره» هم برمیآید، توخالی بودن گروهکهایی نظیر کومله و از سویی دموکرات است؛ با وجود این چرا هنوز هم قادر به فریب جوانان هستند؟
اغلب آنهایی که گرفتار گروهک کومله میشوند بنابر یک تصمیم اشتباه فریب شعارهای آنان را میخورند. وقتی هم به اشتباه خود پی میبرند که متأسفانه کار از کار گذشته است. درصورتی که همینها اگر در کشور خود بمانند میتوانند باعث آبادانیاش شوند. اینها آنقدر دستشان به خون و جنایت آغشته میشود که نهتنها راه برگشتی برای آنان باقی نمیماند بلکه هیچ وجدان بیداری قادر به بخشیدنشان نیست. با این حال ظاهر شعارهای این گروهک جذاب و عوامفریبانه است. متأسفانه اغلب اعضای این گروهکها تازه وقتی واقعیتها را از نزدیک میبینند متوجه اشتباه خود میشوند که آنموقع هم به راحتی امکان بازگشت ندارند. اغراق نیست اگر بگویم عملاً به بردگی گرفته میشوند. مردان گرفتار بردگی خدماتی و زنان هم به بردگی جنسی!
سالها از تأسیس این گروهک گذشته وخبرهای زیادی درباره از همگسستگی درونیشان به بیرون درز پیدا کرده؛ پس بیراه نیست اگر بخشی از تداوم فریب خوردن برخی از جوانان را از کمکاری مدیرانی که در این رابطه کاری از عهدهشان ساخته است، دانست. اگر اطلاعرسانی درستی برای هرچه بیشتر شناساندن آنان به مردم انجام شود، شعارهای آنان راه به جایی نمیبرد!
متأسفانه بله. مواردی از این دست به عزمی جدی نیاز دارد. اگر اطلاعرسانی نکنیم عرصه را برای فریب جوانان خودمان بازمیگذاریم. تا همین چهار سال قبل تصور اغلبمان این بود که کار این گروهکها تمام شده، فراموش شدهاند و از آنجایی که دیگر کارکردی ندارند بهتر است که دوباره مطرحشان نکنیم! اما با وقایعی که سالگذشته رخ داد و ناآرامیهایی که به تحریک عوامل خارجی از جمله این گروهک رخ داد و شدت گرفت متوجه شدیم که ضروری است درباره اینها اطلاعرسانی کرده و مواضعشان را شفاف بیان کنیم. شرایطی فراهم شده که اهالی کتاب هم میتوانند در زمینه فعالیت کنند.
گروهکی که فعالیتش فقط به قدرتنمایی سرکردههای آن در مقابل یکدیگر محدود میشود چرا هنوز خطرناک است؟
خطرناکیشان از جایگاه فعلی آنان برمیآید. اینها برای سرپا ماندن دست به هرکاری میزنند، آنهم فقط برای اینکه بگویند هنوز هستند. در گذشته عمده رقابت بین خودشان بود و خودنماییهای اینچنینی که فلان انشعاب، گروهی به داخل ایران فرستاده که در فلان شهر اعلامیه بچسبانند! شاخوشانه کشیدنهای اینچنینی برای هم دارند.
و عمق این مسأله را در «سیطره» آنجا میتوان دید که وقتی در رسانهای ایرانی به موجودیت آنها اشاره میشود جشن میگیرند و پایکوبی میکنند!
بله. اتفاقاً همین است که خطرناکشان میکند؛ اینکه حاضرند برای فراموش نشدن دست به هر جنایتی بزنند. باتوجه به پیمان امنیتی که ایران با عراق و دولت اقلیم کردستان نوشته، این گروهک و دیگر گروهکهای مشابه نظیر دموکراتها به اردوگاه سازمان ملل منتقل خواهند شد. قدری آنان را از مرزها دور کردهاند، قرار است که خلع سلاح شوند و به عنوان پناهنده زندگی کنند.
اگر به این معاهده پایبندی نشان بدهند غائله گروهکهایی نظیر کومله به پایان میرسد؟
بله، البته اگر پایبندی نشان بدهند! وقتی شهید احمدکاظمی به مواضع ضدانقلاب در عراق حمله کرد وادار به امضای پیمان سهجانبهای شده و متعهد شدند هرگز مسلح وارد خاک ایران نشوند. اما چون عمل نکردند سال گذشته قرار شد خلع سلاح شوند.
چرا برای کتاب سیطره سراغ نادر کیانی رفتید؟ شناخت و انتخاب این فرد به چه طریقی بود؟
بعد از آن که «عصرهای کریسکان» را که براساس خاطرات و زندگی شهید امیر سعیدزاده بود و «بره سور» که خاطرات یدالله خدادادمطلق را دربرمیگیرد منتشر کردم زمینه آشناییام با نادر کیانی فراهم شد. البته اولین نوشتهام «شنام» بود که خاطرات اسارت خودم را در برمیگرفت.
افرادی که تا به امروز راویان کتابهای شما را تشکیل میدهند همگی از زندانیان کومله هستند، برخلاف نادر کیانی که نفوذی بوده! آنهم برای زمانی طولانی و تا سطوح بالای این سازمان!
بله، همه درباره زندانیهای کومله است، منتهی هر کدام قصه خود را دارند. البته شاید شباهت مختصری بین آنها باشد. نادر کیانی را اتفاقی پیدا کردم. امیر سعیدزاده، بعد از تقریظ رهبری بر کتاب «عصرهای کریسکان»، مصاحبهای با یکی از سایتهای خبری داشت که به فاصله کوتاهی از من هم دعوت کردند و گفتند که چنین فرد و سوژهای هست. نادرکیانی را نمیشناختم. جستوجویی در فضای مجازی کردم و متوجه شدم که از نیروهای نفوذی در کومله بوده است. به واسطه همان دوستان امکان آشنایی بیشتر با او را پیدا کردم.
درست است که همه گفتوگوهای شما با نادر کیانی مجازی بوده و هرگز ایشان را ندیدهاید؟
بله، همه مصاحبهها مجازی بود. زمان زیادی هم منتظر ماندم که ایشان موفق به کسب مجوزهای لازم از مقامات بشود.
کیانی که خودسرانه و فارغ از مأموریتهای اطلاعاتی به کومله نفوذ کرده بود!
بله، اما از یکجایی به بعد تحت نظارت اطلاعات بوده است. هرچند که من از ابتدا اینها را نمیدانستم. اصلاً خبری از اطلاعاتی بودنش نداشتم. فقط به من گفته بود که باید با مسئولان خود هماهنگ کند. از آنجایی که گفتوگوها مجازی بود، تردید داشتم که نکند کسی دستم انداخته باشد! نکند کار مجوز نشر نگیرد. با نگرانیهای زیادی از همان ابتدا تا کسب مجوز نشر کتاب روبهرو بودم. با وجود این وقتی کتاب تمام شد، به تأیید مقامات مربوطه هم رسید.
چرا؟ راوی ساکن تهران نیست؟
راستش هنوز هم نمیدانم ساکن تهران هست یا جای دیگری. البته اتفاق عجیبی هم نیست. هنوز گروهکهایی نظیر کومله موجودیت دارند و صلاح نیست اطلاعات شخصی ایشان رسانهای شود. مخصوصاً که او نیروی نفوذی بوده و عامل انتقال اطلاعات زیادی به نیروهای امنیتی ایران شده. همین است که میگویم کار سنگین و حساسی بود. جمله به جمله کتاب باید تأیید و چک میشد. اما کار جالبی بود، به سختیهای آن میارزید. به گمانم این کتاب میتواند مقدمهای برای تألیف خاطرات دیگر سربازان گمنام امام زمان(عج) شود.
در کتاب تأکید کردهاید که بنابر ملاحظات امنیتی بخشی از گفتههای آقای کیانی سانسور شده، این مسأله تأثیر منفی برنتیجه کار نگذاشته؟ سبب نشده که واقعیت آنطور که باید به مخاطبان منتقل نشده باشد؟
نمیشود گفت که سانسور شده، شاید بهتر باشد بگویم که گفتههای نادر کیانی را قدری خلاصه در کتاب آوردهام. البته نام برخی افراد و بعضی موارد بنا بر ملاحظات امنیتی در کتاب نیامده. بحث به خطر افتادن جان افراد هم بوده. به نظر خودم که کار پرهیجانی شده. اگر مفصلتر به آن میپرداختم کار پرکششتری میشد و درام غنیتری از آب در میآمد. اما خب آن ملاحظات اجازه این کار را نداد.
آقای راغب، نادر کیانی یک بچه انقلابی مذهبی است که راهش را از سن کم انتخاب کرده؛ چطور است که در دوره حضور هفتسالهاش در کومله به عنوان یک نفوذی، برای آنکه لو نرود تن به ازدواج سازمانی با یکی از اعضای کومله میدهد؟ بویژه که اعضای این گروهک اهمیتی برای ازدواج براساس قوانین اسلامی قائل نبودهاند!
اتفاقاً یکی از نقاط عطف و جذابی که در قصه نادر کیانی بود و به ناچار و بنابر مصلحت از آن گذشتم همین مسأله است. اگر با ضرورتهای کمتری در مباحث امنیتی روبهرو بودم کتاب خواندنیتری از آب درمیآمد. اما دستم بسته بود و ایشان هم بیشتر از این صلاح نمیدانست که ماجرا را باز کند.
یعنی این پرسشی که در این بخش کتاب در ذهن مخاطب باقی میماند برخاسته ازهمان مواردی است که بنا بر مسائل امنیتی قادر به صحبت بیشتر دربارهاش نیستید؟
بله، این هم بحث امنیتی داشت و چراییاش را نمیدانم. به هرحال بحث مجوز یا شرایطی بوده که به آن تن داده، شاید طرف مقابلش معتقد نبوده اما خودش خطبه را خوانده! در رابطه با پرسش شما، نقلقولی چند سطری هم از کیانی در کتاب آمده بود که بعدتر حذف شد.
بهرغم ماجرای خاصی که زندگی نادر کیانی دارد اما شما خط داستان را براساس دیالوگ پیش بردهاید. اگر بیشتر سراغ جزئیات رفته و تصویرسازی میکردید اثر خواندنیتری از آب درنمیآمد؟
نقاط عطف بسیار خوبی در این کار هست که امکان پرداخت بیشتری داشت. حتی برخی دوستان میگفتند این پرداخت خلاصه، منجر به بروز ضعفهایی در کتاب میشود. منتهی برای من مهم نبود. داستاننویس نیستم که بخواهم خودم را به آب و آتش بزنم تا وارد یکسری جزئیات و شاخصهای داستاننویسی شوم. اگر با ساختار داستانی پیش میرفتم به استفاده از تخیل خودم هم وارد میشدم. چیزی که درباره رمانهای تاریخی شاهد هستیم. اما نمیخواستم این روایت، بُعد واقعی و تاریخیاش را از دست بدهد. همین که نوشتهام سندیت دارد و برای نخستین مرتبه به بخش نفوذ و جاسوسی ورود کرده برای من کافی است. نکتهای که به آن اعتقاد دارم این است که ما باید بین اثر خاطرهنویسی با داستان و رمان تفاوت قائل شویم. خاطره را نمیتوان دستکاری چندانی کرد؛ تنها میتوان میان نقاط مبهم و پراکنده ارتباط برقرار کرد. درباره کارهایی که تا به امروز نوشتهام نمیشد از تخیل استفاده کنم. اما شاید در کارهای بعدی، بنابر سوژه و شرایطش به آن سمت و سو هم بروم.
آقای گلزار راغب، کتاب درست جایی تمام میشود که نادرکیانی از مرز میگذرد، وارد ایران میشود و سراغ حاجی میرود؛ جایی که هنوز مخاطب منتظر ادامه داستان است. اینکه حالا در بازگشت به کشور، آنهم در شرایطی که از طرف اطلاعات مقبولیت یافته زندگی حرفهای او چطور پیش میرود! تصمیمی برای تألیف ادامه زندگی نادر کیانی و شرح ماوقع زندگی او دارید؟
درباره بعضی کارها اصلاً وارد دوره کودکیاش نمیشوم اما خب درباره نادر کیانی نیاز به شرح پیشینه خانوادگیاش بود. نه به اندازهای که مخاطب خسته شود. اما نقطه پایانی کتاب را بهطور عمدی در ورود دوبارهاش به ایران گذاشتیم که بتوان ادامهاش داد. البته این مسأله هم بستگی به بازتاب اثر هم از جانب مردم و هم نهادهای امنیتی دارد. اگر مثبت بود و مسائل امنیتی هم در میان نباشد، احتمال دارد ادامهاش بدهیم.
از کتاب «عصرهای کریسکان» اقتباس تلویزیونی شد و در قالب مجموعه سوران پخش شد. پیشنهادی برای تصویری شدن اینکار داشتهاید؟
راستش گمان نکنم بشود. در کتاب از مسائلی همچون فساد اخلاقی کومله و روابط نامشروع اینها با یکدیگر صحبت شده. اینها را که نمیتوان در فیلم و سریال به تصویر کشید. اگر قرار به پردهپوشی باشد هم ماهیت واقعیشان نشان داده نمیشود. وگرنه جذابیت پلیسی معمایی زیادی دارد.
در آخر بگویید که اینروزها چه میکنید؟ پیشتر گفته بودید که خاطرات یک تواب را نوشتهاید؛ کار آن به کجا رسیده؟ از آنجایی که متمرکز بر گروهکهای ضدانقلابی شدهاید، قصد آن که سراغ پیشمرگان کومله و دموکرات بروید را هم دارید؟
من از بدو ورود به خاطرهنویسی با سوژههای جذابی روبهرو شدهام. براساس تجربه شخصیام معتقدم که در این عرصه هنوز با فضاهای ناشناخته زیادی روبهرو هستیم. امیدوارم تا راویان این خاطرات را که بخش مهمی از تاریخ شفاهی معاصرمان را تشکیل میدهند از دست ندادهایم؛ داشتهها و گفتههای آنان را مکتوب کنیم. من سال گذشته خاطرات زندانبان خودم یعنی همان توابی که اشاره کردید را نوشتم. اما بنابر نگرانیهایی که از همکارهای گروهکی خودش داشت و تهدید هم شده بود آنرا رها کردم. اما اگر فضایی ایجاد شود و حمایت کنند علاقهمند کار درباره خاطرات سران گروهکها، آنهایی که دستگیر شده یا تواب شدند، هستم. درباره سازمان منافقین چنین کارهایی شده و بازخوردهای خوبی هم داشته است.
برش
این کتاب درباره جوانی است که خودجوش و بدون آنکه بحث هیچ مأموریت سازمانی در میان باشد قدم به خاک عراق میگذارد و در گروهک کومله نفوذ میکند. اینکه جوانی سرکش، منتهی با اهداف میهندوستانه چنین تصمیمی میگیرد شما را جذب تألیف این اثر کرد؟ «سیطره» چه پیامی برای مخاطبانش دارد؟
من برای این کتاب در مقایسه با سایر خاطرهنگاریها یک تمایزی قائل هستم؛ اینکه اغلب خاطرات جنگی ما عموماً به سرنوشت تلخی ختم میشود که رزمنده آن جانباز یا شهید میشود و غم سنگینی را بر دلمان مینشانند. اما این کتاب بهرغم خطراتی که راویاش را تهدید میکند به موفقیت منتهی میشود. همین برای مخاطب جذاب است. خود من وقتی کتاب را مینوشتم با اینکه از قبل دربارهاش میدانستم اما ذوق میکردم، هر مرتبه که از یک خطر بزرگ میگریخت لبخند به لبم میآمد. انصافاً کاری که کیانی کرده دل شیر میخواهد؛ اینکه آدم جایی برود که شبانهروز در معرض خطراتی باشد که به مرگ میانجامد.