امید در مرکز نگهداری معلولان معنی دیگری دارد
تب و تاب زندگی در بیحرکتی
ایران واشقانی فراهانی
گزارش نویس
اینجا یک آسایشگاه خیریه است با چند ساختمان تفکیک شده و تخصصی که بخشهای زنان، مردان یا کودکان از هم جدا هستند. برخی طرد شدهاند و بعضی از آنها به خاطر ناتوانی خانواده در نگهداری از سالمند یا فرد دارای معلولیت به اینجا سپرده شدهاند. برخی دلتنگی میکنند و بعضی قهر کردهاند با همه دنیا حتی خودشان. جایی که زنان و مردان سالمند نگهداری میشوند، همه چیز ساکن و ساکت است. آنها فقط آرامش میخواهند و دور تند زندگیشان را طی کردهاند. به قول خودشان آردها را ریختهاند و الکها را آویختهاند. دیگر نه انگیزهای برای دویدن دارند و نه نفسی برای رقابت. هرچند اسم هر ساختمان برگرفته از نام یک گل است؛ نیلوفر، اقاقیا، یاس، لاله، رز، شقایق... اما حال و هوای مرکز یاس با بقیه گلها فرق دارد. جایی که مرکز نگهداری معلولان است، زنده است. امواج زندگی جریان دارد و هنوز ساکنانش به سکون نرسیدهاند. هنوز امید به معجزه و شور زندگی در رگهایشان جریان دارد و لبخند میبارد.
این را خانم روانشناس ساختمان یاس میگوید که با دختری که بلاگر بوده به مهربانی، مدارا میکند. این دختر 20 ساله، مبتلا به اماس است اما سرشار از انرژی و سرزندگی. با لباسهایی روشن و موهایی آراسته که روی ویلچر نشسته و با شیطنت میخندد.
بوی گلدانهای پراکنده در سالن و اتاقها همه جا پیچیده و رنگهای شاد تابلوهای نقاشی یا کاردستیهای زنان خوشذوق، نگاهت را نوازش میدهد. زنی با واکر به آرامی قدم میزند تا به سمت بالکن برود که دور تا دورش را حفاظهای بلند محصور کردهاند و روبهرویش از هر طرف سرسبز است و طراوت میبارد. چشمانداز این تراس رو به زمینهای کشاورزی است که کاهو و کلم کاشتهاند و باران پاییزی که در حال باریدن است، تازهترشان کرده است. اما وه که اینجا اثری از زرد شدن برگهای آرزوها و دلتنگی این فصل ملالانگیز نیست؛ امید میبارد و شعف.
اتاق سمیرا زیباترین اتاق در این مرکز است و به اصرار مددکار، وارد بهشتی میشوم که دختر جوان برای خود و هم اتاقیهایش ساخته است. او آرایشگر معروفی بوده و سالن بزرگ و پرسنل زیادی داشته است. اما دو سال پیش درست همان موقع که به عروس خانمها میگفت وقتش تا ماههای آینده پر شده و رزروهایش قطعی است، ناخودآگاه توانایی راه رفتنش را از دست داد. او اماس دارد اما نقاشیهای رنگارنگش حالا به در و دیوار این مرکز، جان بخشیده است.
زندگی شیرین هم پر از فراز و نشیب است. این زن 45 ساله که حالا توان حرکتی ندارد، در کنار همسر و دو فرزندش زندگی عادی داشت اما اعتیاد شوهرش آتش به همه دار و ندارشان کشید تا جایی که حتی ودیعه مسکن را از دست داد و گریخت. استرس و آشفتگی این زندگی به جان شیرین نشست و او به خاطر سکته مغزی، توان حرکتی خود را از دست داد. شیرین اما امیدوار است روزی بتواند به خانهاش برگردد و باز هم روشن کند چراغ آن غمخانه را.
مهسا و ساناز دو دختر نوجوان هستند که صدای خنده و شیطنتشان از آسانسور که بیرون میآیند، در بخش میپیچد. هر دو روی ویلچر نشستهاند و با مهارت، حرکت آن را کنترل میکنند. این دو دختر مورد توجه خانواده هستند و مددکار مرکز میگوید تمام آزمایشات و حتی دندانپزشکیشان بهموقع انجام میشود؛ از بس عزیزند. اما بهدلیل مشغله والدینشان در این مرکز نگهداری میشوند. ادب و احترام این دو دختر معلول، حیرتآور است.
دختری جوان با دستپاچگی ویلچر را میراند و به سمتمان میآید. سراغ پدرش را میگیرد و نگران است: برادرم که در تصادف فوت کرد، عروسمان مهریهاش را اجرا گذاشت و بچههایش را رها کرد و رفت. حالا پدرم با حقوق ناچیز هم مهریه عروسش را میدهد، هم خرجی خانواده، هم هزینه نگهداری مرا. نمیدانم چرا چند روز است به من سر نزده و نگرانش هستم. او مرا دوست دارد و همیشه دلتنگم میشود. نکند پدرم دیگر نیاید؟
به او اطمینان میدهند که پیرمرد دچار سرماخوردگی فصلی شده و از ترس سرایتش، به دیدن او نیامده اما نگرانی هنوز در نگاه دختر موج میزند. برای او که توان حرکت ندارد و پدر همه تکیهگاه او است، ترس از دست دادنش، یک کابوس پروحشت است.
زیر این آسمان نیلی، زیر این سقف بلند سرنوشتها هم مثل صورتها، رنگارنگ و متفاوت است. هیچکس مثل هیچکس نیست. هر که نزدیکمان میشود، حکایت پرماجرایی دارد. برخی از زمان تولد دچار معلولیت بودهاند. برخی در پی بیماری ام اس، توان حرکتیشان را از دست دادهاند و بعضی سکته مغزی داشتهاند. برخی هم در سانحه تصادف دچار ضایعه نخاعی و مغزی شدهاند؛ مثل فریبا و ماجرای غمانگیزی که او را به اینجا کشاند.
سیده فاطمه حسینی مددکار مرکز توانبخشی معلولان از روزی میگوید که دختر زیبارو در این مرکز با دستور قضایی بهعنوان مجهولالهویه، پذیرش شد: در پرونده بیمارستانی او نوشته شده بود«فاقد سرپرست». او در اثر تصادف با خودرویی که از صحنه حادثه متواری شده بود، دچار شکستگی جمجمه شده و مردم او را به بیمارستان منتقل کرده بودند. با وجود آن که حدود دو ماه در بیمارستان بستری بود اما هنوز مرتب و آراسته بود. خودش را فریبا معرفی میکرد و هیچ رد و نشانی از خانوادهاش به خاطر نداشت. اما با وجود این مدام بهانه پدرش را میگرفت و بیقراری میکرد. او حتی نام پدرش را فراموش کرده بود اما محبت پدر در قلبش شعله میکشید.
مددکار اجتماعی ادامه میدهد: از طریق بهزیستی به اداره آگاهی معرفی شدیم و انگشتنگاری شد. سابقه مصرف مواد داشت و از این طریق نشانی خانوادهاش را یافتیم اما آنها نقل مکان کرده بودند. دختر جوان شرایط خوبی نداشت و غذا نمیخورد. مجبور بودیم مدام سرم بزنیم. شنیدیم پدر و مادرش جدا شدهاند و او با مادرش زندگی میکرده اما با ازدواج مجدد مادرش، به حالت قهر آنها را ترک کرده تا به یکی از شهرهای جنوب کشور نزد پدرش برود. همه وسایل شخصیاش همراهش بوده اما در صحنه تصادف، به سرقت رفته بود.
مددکار با لبخند تلخی ادامه میدهد: این تنها بخشی از سختیهای کار است. فریبا به شدت اذیت میکرد و کنترل دفع نداشت. پردهها را میکند و بیتاب بود. روح زخمیاش آرام نمیگرفت. تا اینکه پس از جست و جوی زیاد، مادرش را پیدا کردیم. شنیدیم این دختر هنرمند، یک نقاش چیرهدست بوده که تابلوهای باارزشی را به معرض نمایش میگذاشته اما روز حادثه با برداشتن وسایل شخصیاش، به حالت قهر از خانه خارج شده که دچار سانحه شده است. پدرش باخبر شد و خودش را به آسایشگاه رساند. دیدار پدر و دختر پس از چند ماه بیخبری، مثل مرهم بر زخمهای دختر اثر کرد. انگار روح دختر سرگردان بود و در پناه پدرش آرام گرفت. او را ترخیص کرد تا خودش پیگیر درمان و نگهداری فرزند بیمارش باشد. دیدار آنها پس از این همه دوری و بیخبری، شیرینترین خاطره این سالها شد.
در بخش زنان، شور زندگی جریان دارد. مثل همین امروز که جشن تولد یکی از دخترهاست و برای عصرانه قرار است در فضای باز، دورهمی بگیرند. این دختر دانشجو از پله سقوط کرده و دچار ضایعه نخاعی شده است.
اینجا به هر بهانهای جشن شادی میگیرند. آنها همگی عکسهایی از اردویشان در باشگاه سوارکاری دارند و تجربه نوازش اسبها را با دعوت مدیر آن باشگاه در خاطرات زندگیشان ثبت کردهاند. نیکوکاران فقط کمک مالی نمیکنند، آنها لحظاتی خوش و پرخاطره را نیز به این گروه از آدمها هدیه میدهند. مثل همین نیکوکار بینشان که ویلایش را در چند نوبت هر بار به مدت یک هفته در اختیار این فرشتگان زمینی قرار داده تا لحظات زیبایی در قاب انسانیت به یادگار بماند. این را مددکار مهربان میگوید.
بــــرش
در پرونده بیمارستانی او نوشته شده بود«فاقد سرپرست». او در اثر تصادف با خودرویی که از صحنه حادثه متواری شده بود، دچار شکستگی جمجمه شده و مردم او را به بیمارستان منتقل کرده بودند و هیچ رد و نشانی از خانوادهاش به خاطر نداشت.