حالا در هر سن و سالی اسپورت می پوشند
رنگ سیاه بر کسب و کار واکسیها
ایران واشقانی فراهانی
گزارش نویس
پیرمرد یک جفت دمپایی جلوی پاهایم میگذارد و با بیحوصلگی نگاه میکند تا کفشهایم را درآورم. نگاه خستهاش را به درز پشت کفشم میدوزد که شکافته است. انگشتان خمیدهاش توان بیرون کشیدن سوزن از چرم را ندارد اما با دقت و آرامش، چند کوک ریز و یکدست میزند و درز را جمع میکند. نمیدانم پیرمرد چقدر دیگر توانایی ادامه این کار را دارد و برایم روشن نیست که چگونه کنج این خیابان میتواند اجارهخانه ماهانه 5 میلیون و 300 هزار تومانیاش را جور کند. شغلی که امروزه درحال نابودی است و مشتریانش هم در روز به تعداد انگشتان یک دست نمیرسند. اما این مرد سالخورده، فرسودهتر از این است که توانایی انجام کار دیگری را داشته باشد و تخصصش را نیز. او پیر سال و ماه این کار پرزحمت است.
به دقت گردگیری میکند. قوطی واکسش را باز میکند و آرام آرام شروع میکند کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت دارد که گویی روی بوم نقاشی، رنگ روغن میمالد. با برس مویی شروع میکند به پرداخت کردن واکس و کفشها که برق افتاد، با یک پارچه حسابی کفش را صیقلی میکند و بندهای کفش را دوباره میبندد. اما لبخند روی لب ندارد. نگاهش، شانههای خمیدهاش و دستهای پرپینهاش، خسته است...
برای آنکه سر صحبت را با او باز کرده باشم، میپرسم چرا بندها را باز کردی و دوباره بستی؟ میداند که این سؤال بیمعنا راهی برای یک گفتوگوی طولانی است و انگار خودش هم بدش نمیآید که درد دل کند از روزهای بیحاصل رفته: مطمئن باش نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود.
نامش صفدر است و میگوید سالهاست در ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب بساط دارد. از دور که نگاه کنی، بند کفشهای رنگارنگش مثل رنگینکمان دور بساط کوچکش، خیمه زدهاند و نگاهت را میخرند. اما نزدیک و نزدیکتر که میشوی، دستهای سیاه و لباسهای کهنه و نهچندان مرتبش، تو را به دنیای دیگری میبرد. میخهای کوچک و تیز، فرچههای مویی، قوطیهای تیرهرنگ واکس و کفیهای کفش با صندلی کوچکی که برای گذاشتن پا رویش در کنار پیرمرد قرار گرفتهاند، با نمای زیبایی که از دور چشم را نوازش میداد، توفیر زیادی دارد. انگار وارد سرزمین دیگری شده ای.
عمو صفدر سه دختر و یک پسر معلول دارد که تحت پوشش بهزیستی است: اوضاع کسب و کارم زیاد خوب نیست. مردم این روزها بیشتر برای خرید قوطی واکس میآیند. خودشان کفشهایشان را واکس میزنند و کمتر کسی حاضر میشود برای براق شدن کفشهایش پول بدهد. بیشتر مشتریانم برای تعمیر میآیند و من هم آنقدر دستم جان ندارد که جوالدوز را در کفش فرو ببرم. اما چارهای نیست. مستأجرم و ماهی 5 میلیون تومان اجاره میدهم. ماهانه دو میلیون تومان هم برای خرجی به زنم میدهم که نمیدانم چطور یک ماه را سر هم میآورد. اما همین هم درنمیآید.
پیرمرد دلیل میآورد که دیگر مردم از کفشهای مجلسی و واکسخور کمتر استفاده میکنند: نگاه کن. بدون اینکه به صورت عابرها نگاه کنی، پاهایشان را ببین. تقریباً همه از کفشهای کتانی و اسپرت استفاده میکنند و پیر و جوان هم ندارد. هم راحت است و هم مد روز. قبلاً اگر کسی با کت و شلوار، کتانی میپوشید همه میخندیدند اما حالا هرکس جوری میپوشد که خودش دوست دارد.
حکایت زندگی عموصفدر، حکایت زندگی خیلیهاست که نانشان در مشاغلی است که رو به فراموشی میرود یا کساد میشود. شاید به گفته خودش در روز چند مشتری سالمند برای واکس زدن کفشهایشان بیایند اما او خوب میداند بیشتر آنها فقط میخواهند هوای کسب و کار پیرمرد واکسی را داشته باشند و نگذارند چراغ بساطش خاموش شود. اگرنه آنها اغلب بازنشسته هستند و مجبور نیستند هر روز کفشهایشان را واکس بزنند.
با رایج شدن دستگاههای واکس و پولیش برقی در اغلب ادارات و مجتمعهای مسکونی، دیگر کمتر کسی برای براق شدن کفشهایش سراغ واکسیهای سرگذر میرود و حالا که سرعت کارها تندتر شده و ارزش وقت هم برای مردم بیشتر است، ترجیح میدهند برای برخی کارهای سبک خدماتی، به خودشان تکیه کنند.
محمود حافظی 48 ساله است و وقتی از او میپرسم آخرین بار چه زمانی برای تعمیر یا واکس زدن کفشهایش هزینه کرده است، میخندد و میگوید: پولم آنقدر نیست که بخواهم هزینه واکس زدن بدهم. کفش تعمیری هم هیچ وقت نمیپوشم چون دیگر پاهایم در آن راحت نیست. پسرم هم بهخاطر علاقه زیادش به فوتبال، کتانیپوش است و کفش چرمی نمیخرد. بهخاطر این سالهاست به واکسیها مراجعه نکردهام و با این حرفه سروکار نداشتهام.
حمید محمدی هشت سال است در خیابان نیلوفر بساط واکسش را برپا کرده و از صبح زود منتظر مشتریانش مینشیند وعصرها که ادارههای این منطقه تعطیل میشوند، به خانهاش برمی گردد. او پدر 3 دانشآموز و در منطقه مجیدیه مستأجر است. در مورد دخل و خرجش میگوید: قبلاً که کارمندان به محل کارشان میرسیدند، علاوه بر دستمزد به من انعام هم میدادند اما الان به همان دستگاههای گردگیر و واکسهای برقی ادارات راضیاند و حتی از کنارم که رد میشوند سلام نمیکنند تا در رودربایستی نمانند. من هم اگر هنوز اینجا ماندهام، بهخاطر این است که هنوز مشتری وسایل کفش دارم و برخی از مشتریانم هم غذای روزانه و لباسهای اضافیشان را میدهند تا بچههایم استفاده کنند. بعضی از ساکنین این محله دست خیر دارند. مثلاً وسایل اضافی زندگی یا آذوقه میدهند وهوایم را دارند.
او از زن مهربانی میگوید که سالهاست دوستیشان با یک اشتباه شروع شد: کفش سورمهای چرم را برای واکس زدن سپرد و رفت. حواسم پرت و ذهنم درگیر موضوعی بود. عصر آمد تا کفشش را ببرد و من یک کفش مشکی به او دادم. چون اشتباهی واکس مشکی زده بودم. فقط نگاه کرد و دستمزدم را داد و چیزی نگفت. حالا سالها میگذرد. او هنوز میآید و هر بار به این موضوع میخندیم. عصازنان برایم میوه میآورد و هربار به بهانه کارنامه بچههایم، برایشان جایزه میگیرد. اگر یک روز نیاید، نگران سلامتیاش میشوم و از بقیه کسبه و این نانوایی، سراغش را میگیرم.
مرد واکسی از تجربههای تلخش در این سالها هم میگوید. از اینکه یک روز در محل کارش با او تماس گرفتند که برادرش کشته شده و او ناچار شد سه ماه سر بساطش نیاید و درگیر این موضوع شد. اما همین که سرکارش برگشت، خبر دادند پدرش هم از غصه دق کرد و اوضاع او پیچیدهتر شد: واکسی که باشی، اگر مریض شوی، هوا بارانی شود، هر اتفاقی یا حادثهای بیفتد، ادارات تعطیل شود، حتی هوا آلوده شود، کار و بارت به خواب میرود و پرنده دور بساطت پر نمیزند. اما هزینههای زندگیت جریان دارد. بدون درآمد و بیآنکه دخل زده باشی، باید خرج زندگی بدهی. اینجاست که دو دوتای زندگیات جور در نمیآید.
او برای اینکه هیچ تخصص یا حرفهای ندارد و ناچار است کنج این خیابان چشمانتظار مشتری بماند و آخر ماه شرمنده جیبش شود، اظهار ناراحتی میکند اما همین دوماه پیش که به توصیه یکی از کسبه تصمیم گرفت در دوره آموزشی تعمیرات تلفن همراه شرکت کند: با بالا رفتن سنم دچار عوارض پارکینسون شدهام. به خاطر لرزش دستهایم نتوانستم در این کلاسها شرکت کنم و باز هم ناچار شدم پای همین بساطم بنشینم. نمیدانم این شغلها تا چه زمانی ادامه خواهند داشت. اما هرکس که تخصص ندارد، گرفتار است.
بــــرش
بدون اینکه به صورت عابرها نگاه کنی، پاهایشان را ببین! تقریبا همه از کفش های کتانی و اسپورت استفاده می کنند و پیر و جوان هم ندارد. هم راحت است و هم مد روز. قبلا اگر کسی با کت و شلوار، کتانی می پوشید همه می خندیدند اما حالا هر کس جوری می پوشد که خودش دوست دارد.