صفحات
شماره هشت هزار و سیصد و سی و چهار - ۳۰ آبان ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و سیصد و سی و چهار - ۳۰ آبان ۱۴۰۲ - صفحه ۱۴

روایتی از تصاحب فضاهای عمومی برای منافع شخصی

سهم خوری خیابانی

حمیده امینی فرد
گزارش نویس

پیاده‌روها که نه حالا کارشان به کف خیابان کشیده است. کافی است یک روز برحسب اتفاق گذرتان به یکی از همین خیابان‌های شلوغ و پرتردد پایتخت بیفتد. روایت زیر، شرحی از حال و روز اغلب ما شهروندانی است که سهم‌مان از خیابان‌های عمومی شهرها در مقایسه با مغازه‌داران و صاحبان خانه‌هایی که به رایگان سند خیابان‌ها و کوچه‌ها را به نام خود زده‌اند، هیچ است..... درحالی که برای یک جای پارک معمولی، دقیقه‌ها و شاید هم ساعت‌ها، طول و عرض خیابان‌ها را بالا و پایین کرده‌اید، بالاخره شانس به شما رو می‌کند و یک جای پارک خالی ناب روبه‌روی اغذیه‌فروشی پاخور آن طرف خیابان پیدا می‌کنید، در اثنای دور زدن هستید که راهنما نزده، با صدای بلند یک نفر به خودتان می‌آیید...«آقا اینجا دور نزن، اینجا نمی‌شه پارک کنی، بار خالی می‌کنیم.» تصمیم می‌گیرید که هر طور شده با خواهش و تمنا و عجز و ناله، دل مرد را به رحم آورید، اصرارهایتان اما افاقه نکرده با عصبانیت سر ماشین را به سمت شمال خیابان کج می‌کنید تا بلکه چند متر جلوتر به جای پارک محبوبتان برسید...
خیابان برای مشتری‌های ویژه!
کمی آن‌طرف‌تر! یک نفر تابلو به دست، ماشین‌تان را به سمت جای پارک خالی جلوی آجیل‌فروشی هدایت می‌کند. از این‌همه استقبال غیرمنتظره دچار شوک فرهنگی شده‌اید که ناگهان نگهبان کت و شلوار پوشیده، محترمانه به شیشه اتومبیل‌تان می‌زند و با متانت می‌پرسد «مشتری مغازه ما هستید؟» شما هم که البته روحتان از این همه زرنگ‌بازی کاسبکارانه بی‌خبر است، صادقانه جواب منفی می‌دهید. اما چند لحظه بعد همان مرد محترم اتو کشیده، رنگ عوض کرده و با حالت طلبکارانه‌ای شما را به بیرون جای پارک پیشنهادی‌اش هدایت می‌کند... بعد هم که قیافه متعجب شما را می‌بیند، انگار که دلش به رحم آمده باشد، می‌گوید: «اینجا مال مشتریای ویژه است، می‌خوای یه چیزی بخر 10 دقیقه پارک کن!»... گلویتان را صاف کرده و نکرده، با همان قیافه حق به جانب، آماده می‌شوید که با لحن اعتراضی بگویید:«مگر خیابان ارث پدری شماست» که ناگهان چشمتان به فرش قرمز پهن شده از پله‌ها تا کف پیاده‌رو می‌افتد و زنجیره‌های طلایی رنگ جلوی مغازه که به اندازه 5-6 ماشین تقسیم بندی شده را که می‌بینید، مطمئن می‌شوید، این دم و دستگاه برای یک مغازه‌دار عادی نیست و این تشکیلات قطعاً به این راحتی‌ها سر از این خیابان گران درنیاورده. پیش خودتان می‌گویید: «لابد پولش را داده...اصلاً من را چه به گردن کلفتی!» بعد ترجیح می‌دهید به سکوت آن روزتان ادامه بدهید و برای پیدا کردن یک جای پارک ناقابل به سمت چند خیابان آن طرف‌تر می‌روید.
خیابان اختصاصی برای از ما بهتران!
حدود 20 دقیقه بعد بالاخره سر از یک کوچه بن‌بست آرام درمی‌آورید که ظاهراً هنوز کشف نشده است؛ همین که انتخاب می‌کنید، در شمال پارک کنید یا جنوب... با صدای سوت یک نفر به خودتان می‌آیید که بله، اینجا هم ظاهراً داستان دارد.آقایی که بشدت عصبانی و کلافه است از راه دور خودش را تلو تلو می‌رساند به شما و با خشمی که به زور فروخورده می‌گوید:«مگر زنجیر به این بزرگی را سر کوچه ندیدی؟» متوجه منظور او نشده، همین که سرتان را برمی‌گردانید، با میله‌های بزرگ آهنی و دکه یک متری نگهبانی مواجه می‌شوید که از بخت بد شما درآن لحظه کسی داخلش نبوده است، وگرنه حتماً نیامده، عطایش را به لقایش می‌بخشیدید... برای اینکه به استقبال دردسر نروید، سرتان را به نشانه معذرت‌خواهی تکان می‌دهید و اما کمی بعد که به خودتان می‌آیید، می‌گویید:«معذرت‌خواهی دقیقاً برای چه بود!» درهمان لحظه با کمی جست و جو، می‌بینید که اینجا نه خبری از سفارتخانه است و نه اداره و شرکت عجیب و غریبی که نیاز به نگهبان داشته باشد، اصلاً این دکه نگهبانی سر یک کوچه معمولی با ساکنان عادی برای چیست؟ عزمتان را جزم می‌کنید که بالاخره یکجا مقاومت کنید و باج ندهید که یادتان می‌افتد، همین حالا هم یک ساعت و 45 دقیقه است که دور خودتان می‌چرخید و برای اینکه بیشتر از این کلاه سرتان نرود، مسیرتان را به سمت کوچه‌ای منحرف می‌کنید که هیچ خبری از هیچ دکه و مغازه و اصولاً جنبنده جانداری نباشد! در نهایت زیر یک خانه کلنگی داربست شده، یک جای پارک نه چندان مطلوب پیدا می‌کنید و خوشحالید که اینجا عمراً خریداری ندارد، اما هنوز پارک نکرده، سرو کله یکی پیدا می‌شود که سرش را از پنجره تا نیمه‌ها بیرون آورده و با عصبانیت داد می‌زند:«آقا آقا. پارک نکن، نمی‌تونم دور بگیرم...»
حق خوری خیابانی
 خشمتان را دوباره فرو می‌خورید و به سمت خیابانی می‌روید که یک نمایشگاه بزرگ لوکس، با رمپ‌های قرمز پلاستیکی حداقل جای 4 خودرو را اشغال کرده است. با خودتان می‌گویید:«هرچه بادا باد» برای همین بی‌خیال ایما و اشاره کارگر مغازه می‌شوید و با سرعت تمام، سر ماشین را به سمت یکی از رمپ‌ها کج می‌کنید و از روی موانع رد شده و بالاخره در جای پارکی که حق خودتان می‌دانید، پارک می‌کنید...بعد بدون آنکه حتی کمی خم به ابرو بیاورید و حتی سرتان را به سمت نمایشگاه بچرخانید، درهای ماشین‌تان را قفل می‌کنید و می‌روید... 8‌ساعت بعد، اما با صحنه‌ای روبه‌رو می‌شوید که برایتان باورکردنی نیست. چند کیسه بزرگ زباله روی شیشه شما به حالت چندش‌آوری پخش شده و برف‌پاک‌کن‌ها هم به حالت اعتراض، بالا آمده است. کمی که دقیق‌تر می‌شوید، رد خط نامحسوسی را هم دورتا دور ماشینتان پیدا می‌کنید. ظاهراً کار هرکسی که بوده از شرمندگی جای پارک شما خوب درآمده است... برای چند دقیقه مبهوت می‌مانید و بعد هم که تصمیم می‌گیرید، مقصر این حادثه را پیدا کنید، شاگرد مغازه با خونسردی، کرکره‌های برقی مغازه را پایین می‌کشد و بدون آنکه آب از آب تکان بخورد، می‌رود که می‌رود...
داستان تصرف فضاهای عمومی البته صرفاً به جای پارک ختم نمی‌شود. خیلی‌ها حق و سهم خودشان می‌دانند که معبر عمومی را بدون هزینه تصاحب کنند. نمونه‌اش هم مغازه‌دارانی که نه تنها، خیابان را قرق کرده‌اند که با چیدن وسایل و اجناس مغازه در داخل پیاده‌رو و سد کردن راه عبور و مرور مردم، برای خودشان یک فضای رایگان خصوصی ایجاد کرده‌اند یا موتورسوارانی که فکر می‌کنند، پیاده رو پارکینگ شخصی است و هرجا کم آوردند، سر موتور را به داخل یکی از این پیاده‌روها کج می‌کنند و هرجا که جا داد، پارک می‌کنند؛ یا کارگاه‌های غیررسمی که هرجا فضا کم آوردند، در پارکینگ را باز می‌کنند و داخل پیاده‌رو، خرده کاری‌هایشان را رفع و رجوع می‌کنند؛ یا حتی آن دسته‌ای که جلوی خانه‌هایشان را با ساخت باغچه و گلدان‌های بزرگ چنان استتار می‌کنند که احدی نتواند حتی برای چند لحظه پارک کند...حکایت سهم خوری از معابر عمومی بیشتر از همه این حرف‌هاست. برخی‌ها حتی خودشان را مالک فضای سبز جلوی خانه‌شان می‌دانند و وای به آن روزی که شما ندانسته جلوی ورودی یکی از آنها پارک کنید، شانس بیاورید، پنچر نشوید، برف پاک کن‌هایتان چنان به انواع و اقسام زباله‌ها، آراسته می‌شود که پشت دستتان را داغ می‌کنید که یکبار دیگر از یک کیلومتری آن محله رد شوید...

 

بــــرش

داستان تصرف فضاهای عمومی البته صرفاً به جای پارک ختم نمی شود. خیلی‌ها حق و سهم خودشان می‌دانند که معبر عمومی را بدون هزینه تصاحب کنند. نمونه‌اش هم مغازه‌دارانی که نه تنها، خیابان را قرق کرده‌اند که با چیدن وسایل و اجناس مغازه در داخل پیاده‌رو و سد کردن راه عبور و مرور مردم، برای خودشان یک فضای رایگان خصوصی ایجاد کرده‌اند

جستجو
آرشیو تاریخی