روایتی از بهبودیافتگان اعتیاد

من از گور برخاسته‌ام

 مریم طالشی
گزارش نویس

 
«اول بار که کسی پیرمرد صدایم زد ۳۴ سالم بود. اصلاً حالی‌ام نشد که با من است، آخر من که پیرمرد نبودم چند بار دیگر که گفت، به خودم آمدم و دیدم من را می‌گوید. شوکه شده بودم. هرچه جان داشتم و نداشتم در پاهایم گذاشتم و از آنجا دور شدم. سعی می‌کردم بدوم با اینکه برایم دویدن خیلی سخت بود اما می‌خواستم به هر قیمتی از آنجا دور شوم. صدای آن مرد که یک هزار تومانی را به دست پسرش داد و گفت این را ببر بده به آن پیرمرد، مدام توی سرم تکرار می‌شد. نمی‌خواستم بشنوم. می‌خواستم داد بزنم و بگویم من پیر نیستم. من پیر نیستم…»
حالا ۱۵ سال از آن روزها گذشته و سبحان با یادآوری این خاطره به خودش، خیال دارد چیز مهم‌تری بگوید.
«بعد از آن باز هم پیش آمد که آدم‌ها در مواجهه با من خیال کنند ۶٠ سالی دارم. صورتم ریخته بود و همه موهایم سفید شده بود. زیر چشم‌هایم گود بود و شیارهای عمیقی کنار لب و بینی‌ام افتاده بود. با این احوال حق داشتند خیال کنند من پیرم حالا نه اینکه پیر بودن چیز بدی باشد اما وقتی سی و چند ساله‌ای، تصور اینکه تو را شصت و چند ساله بدانند خیلی بد است. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همان شد که تصمیم گرفتم واقعاً ترک کنم. قبل از آن دو بار کمپ رفته بودم و هر بار دوباره برگشته بودم به مواد. آن دوبار قبلی خودم چندان هم انگیزه نداشتم و برای دل مادرم رفته بودم کمپ و همین که درآمدم می‌دانستم دوباره سراغش می‌روم. قبل از کمپ رفتن اعتیادم تریاک بود اما بعد از بار دوم که از کمپ درآمدم سراغ شیشه رفتم و این بود که مرا به آن روز انداخت. اعتیاد هر جورش بد است حتی من می‌گویم اعتیاد به چیزهای خوب هم بد است. اصلاً حالا اسم اعتیاد که می‌آید تنم مورمور می‌شود. هرگز دوست ندارم به آن روزها برگردم. حالا ۸ سالی می‌شود که پاک پاکم. صورتم بهتر شده اما وضع دندان‌هایم خیلی خراب است. اگر اوضاعم بهتر شود دندان‌ها را درست می‌کنم و جوان می‌شوم.»
رضا هم مثل سبحان سال‌ها درگیر اعتیاد بوده. رضا راننده کامیون بوده و برای خودش کار می‌کرده است. حالا به گفته خودش هیچ چیز ندارد نه ماشین، نه خانه و نه هیچ چیز دیگر، دستش خالی خالی است و روزمزد کار می‌کند اما راضی است چون بدنش پاک شده.
«وقتی آن‌جور شدید اعتیاد دارید اصلاً انگار آدم نیستید. حالا به کسی بر نخورد، خودم را می‌گویم. انگار کسی شما را نمی‌بیند. می‌روید و می‌آیید و مثل سایه‌اید، نامرئی هستید. یک جور نامرئی مزاحم. همه دوست دارند شما را پاک کنند. هیچ تصویری از شما نمی‌خواهند داشته باشند، حتی خانواده و نزدیکانتان. ممکن است اولش یعنی چند سال اول کنارتان باشند و بخواهند به شما کمک کنند، اصرار کنند ترک کنید و به کمپ بروید و خودشان همراهی‌تان کنند اما کم کم دیگر خسته می‌شوند و رهایتان می‌کنند. حتی زن و بچه آدم دیگر تحملش را ندارند و نمی‌خواهند اثری از او در زندگی‌شان باشد. آدم وقتی آن حال را دارد دیگر حتی احساس شرمندگی نمی‌کند، فقط فکرش این است که خودش را بسازد. من به جایی رسیده بودم که دیدم دیگر هیچ چیز ندارم. زنم رفته بود و بچه‌ام را هم با خودش برده بود شهرستان. اصلاً یک موقعی هی فکر می‌کردم اسم بچه‌ام چه بود و یادم نمی‌آمد. یک روز رفته بودم بهشت زهرا از بالای قبرها خیرات جمع می‌کردم و می‌ریختم توی کیسه که ببرم بخورم. داشتند یک قبر تازه می‌کندند. خانواده میت هنوز سر نرسیده بودند که جنازه را با خود بیاورند. رفتم ایستادم بالای قبر و با خودم فکر کردم چه خوب است که من بروم آن تو و گورکن روی سرم خاک بریزد. همین‌جور راحت همه چیز تمام شود و دیگر اثری از من در دنیا نباشد. با این فکر جلو رفتم و گورکن که انگار فهمیده بود چه چیزی توی سر من است یکهو نهیب زد و آمد سمتم که برو کنار چه کار می‌کنی عملی. می‌خواستم بگویم بیا خاک بریز روی سر من که راحت شوم اما یک جوری رفت سر کارش و من را نادیده گرفت که فهمیدم حتی برای مردن هم آدم حسابم نمی‌کنند. چیزی که باعث شد خودم برای بار سوم با پای خودم بروم کمپ و ترک کنم و دیگر سراغ مواد نروم، این بود که می‌خواستم واقعاً زندگی کنم و تا وقتی که نفس می‌کشم مثل مرده‌ها نباشم. وقتی حالم خوب شد فکر کردم واقعاً از گور بلند شده‌ام انگار دوباره زنده شده بودم.»
رضا به گفته خودش این روزها حالش خوب است، زنش همچنان با پسرش در شهرستان پیش خانواده‌اش زندگی می‌کند و او گاهی می‌رود و بهشان سر می‌زند. پسرش سال دیگر دیپلم می‌گیرد و رضا خیلی دوست دارد پسرش دانشگاه برود. امیدوار است یک روز دوباره با هم زندگی کنند. میان حرف‌هایش دو بار تأکید می‌کند که فقط مردن است که چاره ندارد. دلش می‌خواهد از فرصت دوباره زندگی استفاده کند.
«اعتیاد هویت من را از بین برد، موقعی که در خیابان می‌خوابیدم فقط یک شناسنامه داشتم که یک شب آن را از من دزدیدند و بعد از آن من دیگر هیچ هویتی نداشتم.» این را یکی دیگر از نجات‌یافتگان اعتیاد می‌گوید که این روزها در حال کمک به کسانی است که خودش روزی حال و روز امروز آنها را داشت.
«آدمی که حالش رو به راه باشد و آدم عادی باشد وقتی شناسنامه‌اش گم می‌شود یا از او می‌دزدند یا هر بلای دیگری سرش می‌آید، می‌رود المثنی می‌گیرد، من ولی آدم نبودم. اصلاً جانش را نداشتم که بخواهم دنبال این کارها بروم، پیش خودم می‌گفتم حالا شناسنامه می‌خواهم چه کار. می‌دانستم عاقبت خوبی در انتظارم نیست. لابد یک روز می‌افتادم یک گوشه‌ای و می‌مردم بعدش دیگر چه فرقی می‌کرد که چه اسم و رسمی داشته باشم. آدم وقتی در آن حال است به چیزهایی که مردم عادی به آن نیاز دارند، نیازی ندارد. وقتی خواستم خوب شوم و کمک بگیرم، موقعی که می‌پرسیدند اسمت چیست، اسم و فامیلم را می‌گفتم اما چیزی نداشتم که ثابت کنم آن چیزی که می‌گویم درست است. همین گرفتن شناسنامه برای من شد انگیزه. با خودم گفتم که یعنی چه که در کشور خودم بگویند از کجا معلوم که ایرانی باشی. این مال ۱۰یا ۱۲ سال پیش است و من حالا دیگر آن آدم سابق نیستم. شناسنامه‌ام را گرفته‌ام و اگر می‌توانستم اسمم را هم عوض می‌کردم که کلاً دیگر آن آدم سابق نباشم. حالا من جانم را می‌گذارم برای کسی که بخواهد خودش را از این کثافت نجات بدهد. آدم اولش فکر می‌کند من که این‌جوری نمی‌شوم، من که عملی نمی‌شوم. همه چیز را آنقدر از خودش دور می‌بیند که باور نمی‌کند یک روز خودش آن شکلی شود. من که کسی نبودم اما دکتر و مهندسش را هم دیدم که گرفتار شده بودند و مثل بقیه عملی‌ها بودند. این‌جور وقت‌ها آدم‌ها فقط به یک چیز فکر می‌کنند و از این لحاظ همه مثل هم می‌شوند. روزهای آدم در بی‌خیالی می‌گذرد، اصلاً آن روزها جزو عمر به حساب نمی‌آید چون معلوم نیست چطور می‌گذرد اما این بی‌خیالی خوب هم نیست و این‌جور نیست که بی‌خیالی توأم با سرخوشی باشد. بعد که حالت خوب می‌شود می‌فهمی چه سال‌هایی را به هدر داده‌ای و چقدر از عمرت را در آن بی‌خیالی گذرانده‌ای. آن سال‌ها در عمرت حساب نمی‌شود انگار مثلاً چند سال را از سال‌های عمرت قیچی کرده باشند و دور ریخته باشند. اما برگشتن همیشه خوب است و من که ١7، ١6سال از عمرم را دور ریخته‌ام می‌گویم که هیچ وقت دیر نیست.»
سه روایتی که خواندید حاصل گفت‌و‌گو با سه نفری بود که از اعتیاد رهایی یافته‌اند. این روایت‌ها ممکن است روایت‌های تازه‌ای نباشد. همچنین سال‌هاست که در قالب‌های مختلف تصویری و نوشتاری به موضوع اعتیاد پرداخته می‌شود. با این حال شاید خیلی‌ها همان‌طور که یکی از راویان این گزارش گفت اصلاً خیال نکنند روزی ممکن است برای خودشان چنین مسأله‌ای پیش آید. این سه نفر روزهای تلخی را تجربه کرده و حالا به زندگی برگشته‌اند. مواجهه احساسی آنها با روزگاری که از سر گذرانده‌اند، شاید بتواند کمکی باشد برای آنها که دردی مشترک دارند.

 

بــــرش

همه دوست دارند شما را پاک کنند. هیچ تصویری از شما نمی‌خواهند داشته باشند حتی خانواده و نزدیکانتان. ممکن است اولش یعنی چند سال اول کنارتان باشند و بخواهند به شما کمک کنند و اصرار کنند که ترک کنید و به کمپ بروید و خودشان همراهی‌تان کنند اما کم‌کم دیگر خسته می‌شوند

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و سیصد و نه
 - شماره هشت هزار و سیصد و نه - ۰۱ آبان ۱۴۰۲