نگاهی به کتاب «معلم حَسابی» خاطرات شفاهی «صدیقه جعفرینیک»
غبارروبی از نهضت فراموششده
موشکباران شهرها تمام شده بود و جوانها دوباره به خانه برگشته بودند؛ دهه شصت پرماجرا داشت تمام میشد که مادربزرگم در کلاسهای نهضت شرکت کرد. هنوز وقت مدرسه رفتنم نرسیده بود اما با همراهی مادربزرگ، سر همان کلاسها هم باسواد شدم و هم معروف! جلسات امتحان و دیکته که میرسید، هی با اشاره و علامت صدایم میکردند تا بروم پیششان و راهنماییشان کنم که کدام س و ت و ح را بنویسند. تصاویر آن کلاسهای شلوغِ شهری نهضت، هنوز هم با قدرت پیش چشمانم ظاهر میشود؛ خانمهای سنوسالدار چادری که کلاس را پر از همهمه میکردند و معلمهای جوانی که سعی داشتند وسط شلوغی و شوخی خانمها، جدیت کلاس و احترام همه را حفظ کنند. شاید بهخاطر این تجربه شخصی است که همیشه دنبال روایتهایی از حالوهوای عجیب آن کلاسها و سوادآموزانش بودهام. کتاب «معلم حَسابی» را که خواندم، صورت مسألهام کمی تغییر کرد؛ کنار آن قصههای عجیبوغریبِ سوادآموزان متنوع، تصویر دیگری از معلمی هم داشت رخ نشان میداد. تصویری که همیشه در سریالهای خارجی دهه هفتاد و هشتاد تلویزیون میدیدم؛ خانم معلم یا خانم دکترهای مهربانی که یکتنه و با وجود همه سختیها، به دل روستاها و شهرهای دورافتاده میزدند و سعی میکردند مشکلات کوچکوبزرگ آنها را حل کنند، اینبار در قامت زنان جوان چادری و در وسعت همه ایران داشت رنگ میگرفت.
مریم حنطه زاده
منتقد
نجاتدادن زنان از بیسوادی گسترده
جعفرینیک، که خاطرات زندگی خود از تولد تا پیروزی انقلاب و سپس بیش از 10 سال معلمی در نهضت سوادآموزی را در این کتاب بیان کرده است، از جهات گوناگونی یک سوژه ویژه به حساب میآید. زندگی او حتی پیش از آنکه وارد مرحله آموزگاری نهضت شود هم با موضوع اصلی نهضت که همان رفع محرومیت ناشی از بیسوادی است، پیوند محکمی دارد؛ کودکی همراه با فقر او که در آن، بهخوبی اثر تبعیض و محرومیت و بیسوادی بر زندگی آدمهای پیرامونش را دیده است، همراه با خاطرات تحصیل او در مدارس دولتی دخترانه دوره پهلوی، تصویر روشنی از وضعیت واقعی تحصیلی زنان در آندوره میدهد. سپس با پیروزی انقلاب، ما با دختر جوانی همراه میشویم که ابتدا در جهاد سازندگی و سپس در نهضت سوادآموزی فعالیت میکند و با وجود دوری راه کلاسها، صبوری و ایستادگی از خود نشان میدهد. ازدواج با یکی از آموزگاران مرد، او را در نهضت ماندگار میکند تا اینبار دونفری، روستابهروستا به دنبال تشکیل کلاسهای سوادآموزی باشند. اینکه خانم جعفری در شرایط سخت بارداری و سپس همراه با نوزادی که هنوز چهلروزه هم نشده است، به روستاهای دورافتادهای میرود که آب لولهکشی و برق ندارند، تنها گوشهای از فداکاریهای زنانی است که برای اجرای دستور امام خمینی(ره) و نجاتدادن زنان از بیسوادی گسترده، به قصد جهاد از خانههای خود هجرت کردند. از میان خاطرات کلاسهای خانم جعفری بهروشنی دیده میشود که اگر حضور آنان بهعنوان زنان مقید به دین و انقلاب نمیبود، زنان و دختران روستایی و سنتی، اجازه و امکان حضور در کلاسها و آن اعتماد و پشتکار لازم برای سوادآموزی را پیدا نمیکردند و نهضت هرگز نمیتوانست کاری را که پیش از آن پهلوی با صرف هزینهها و شیوههای گوناگون نتوانسته بود پیش ببرد، در مدتی کوتاه انجام دهد. و چه تلخ است که در سایه غبار فراموشی چهلساله این نهضت مردمی و انقلابی و آموزگارانی چون خانم جعفرینیک، عدهای در داخل کشور باشند که در جریان تلخ بازیهای روانی و رسانهای در مورد مسمومیت مدارس دخترانه، جمهوری اسلامی را به مخالفت همیشگی و ابتدایی با تحصیل و رشد زنان متهم کنند!
نماینده انقلاب در روستا
البته این بیمهریها و ندیدنها، تنها مربوط به حال نیست و در همان سالهای طلایی نهضت در دهه شصت نیز وجود داشته است؛ اتفاقی که با عقب افتادن چندین ماهه حقوقهای اندک و جدی نگرفتن آموزگاران نهضت مدام تکرار میشد، تا آنجا که آموزگاران نهضتی را همواره درجه دو و بیسواد حساب میکردند و از استخدام و یا تغییر وضعیتشان در آموزشوپرورش خودداری میکردند. انتقادها درباره شرایط دهه شصت نهضت و بعدها تغییر روند و روح حاکم که بر آن مجموعه رخ داد، در میان خاطرات خانم جعفرینیک هم دیده میشود. اصلاً عنوان کتاب هم کنایهای دارد به شرایط عجیبوغریب آموزگاران نهضتی؛ معلمانی که در گرما و سرما، روستابهروستا و خانهبهخانه و وقتوبیوقت، کلاس تشکیل میدادند اما آخرش هم در چشم مردم «معلم حَسابی» نبودند! آنطور که خود ایشان تعریف میکند: «یکی از همسایههای قدیمیمان، زنی کاشانی بود بهنام ایرانخانوم که از همان روزهای اول زندگی مشترکمان، شاهد رفتوآمدهایم به کلاسها بود. یکروز که هوا سرد بود و برف شدیدی هم میآمد، وسط کوچه همدیگر را دیدیم. گفت، «صدیقه جون، ننه، تو کی معلم حَسابی میشی؟» گفتم، «ایران خانومجان من الانم معلمم.» گفت، «معلمی که تابستون میره، موقعی که برف رو زمینه میره، عید نوروزم میره که دیگه معلم حَسابی نمیشه. معلم حَسابی اونه که سه ماه تابستون توی خونه باشه. عید سال نو هم بمونه خونه؛ نه مثل تو که داری تا زانو میری تو برفا که بری درس بدی ننه!»» البته خانم جعفری که عاقبت به اجبار بخشنامههای آن زمان، در سالهای پایانی دهه شصت از نهضت به آموزشوپرورش منتقل شد، هنوز هم حالوهوای آن روزهایی را که به قول ایرانخانوم معلم حَسابی نشده بود، بیشتر دوست دارد؛ روزهایی که برای خاطر شرکت حداکثری زنان در کلاسهایش، هر ساعتی که برای آنها بهتر بود و هر جایی که برایشان نزدیکتر بود، کلاس تشکیل میداد و این وسط گاهی از شدت گرمازدگی تابستانها، چندباری هم زیر سِرُم میرفت! روزهایی که به عنوان یک زن جوان، نماینده انقلاب در روستا بود و از او میخواستند که سخنرانی کند! یا روزهایی که با همان بیتجربگیاش، سنگصبور مشکلات زندگی خانمهای ازدواجکرده کلاسش میشد و سعی میکرد به قدر توانش، از درد و غم آنها کم کند. یا آن روزها که مخدره بیسواد و نوجوان را که از حسرت پشت پنجره کلاسش چشم میدواند، به خانهاش دعوت کرد و برایش کلاس خصوصی گذاشت تا با وجود مخالفتهای پدر آن دختر، بتواند او را هم باسواد کند.
به احترام معلمهای ناحسابی
از وقتی که کتاب «معلم حَسابی» چاپ شد و آن را خواندم، با خودم میگفتم این کتاب و سوژهاش دراماتیکتر از این حرفها هستند که دیده نشوند؛ قصههایی که به جرأت میتوانند طرح یک سریال متفاوت و جذاب ایرانی را شکل بدهند و بهجای آن سریالهای خارجی معلمانه و قصه پادشاهان کرهای، قاب تلویزیون را مال خود کنند. اما هرچه گذشت، دیدم که غبار فراموشی نهضت سوادآموزی سنگینتر از آن است که حتی به اندک یادی هم، توجهی به خاطراتی از این دست بشود! خواستم با این یادداشت، ادای احترامی کرده باشم به معلمهای ناحسابی، که شبوروز و تابستان و تعطیلی و حق مأموریت و سختی و دوری راه نداشتند و خودشان میبایست رنج تشکیل کلاس و پیگیری مشکلات ریزودرشت سوادآموزان را بکشند. معلمانی که توی طویله یا اتاق تنور یا مدرسه یا مسجد یا اتاقک یکی از خانهها، با چند تکه گچ و یک تخته کوچک و یک موکت، کلاس تشکیل میدادند و احتمالاً اگر قرار بود آنها را به سبک امروزی رتبهبندی کنند، جلوی اسمشان مینوشتند بیرتبه!
بــــرش
از آسمان سنگ هم میبارید
مدرسه برقرار بود
در بخشی از کتاب «معلم حَسابی»، در بردارنده خاطرات شفاهی صدیقه جعفرینیک که با تحقیق و تدوین مریم استادی و از سوی انتشارات «راه یار» روانه کتابفروشیهای سراسر کشور شده، میخوانید:
«یک روز قبل از تشکیل کلاس خانمهای زینالدین، برف سنگینی آمده بود. فردای آن روز، در آن سرما و یخبندان، روی زمینهای پُربرف به سمت کلاس راه افتادم. یک مقدار از راه را با ماشین رفتم. بعد از پیاده شدن از ماشین، دوباره تا رسیدن به کلاس، باید مسیری را پیاده میرفتم. هر قدمی که در کوچههای گِلی روستا میگذاشتم، تا زانو، توی گِل و برف فرومیرفتم. با زور، پایم را از گِل بیرون میکشیدم و باز دوباره پای بعدی.
وقتی هوا تا این اندازه سرد میشد و راهها مسدود میشدند، آموزشوپرورش معلمها را از رفتن به کلاس معاف میکرد، اما مسئولان نهضت در جلساتی که برایمان میگذاشتند با قاطعیت اعلام میکردند که در هیچ شرایطی حق نداریم کلاسها را تعطیل کنیم. روزهایی که برای معلمها تعطیل است، ربطی به نهضت ندارد. من همیشه با سرویس آموزشوپرورش به روستا میرفتم، اما آن روز آن دو معلم تعطیل بودند و از ماشین هم خبری نبود. در آن شرایط و با آن برفوبوران رفتم التیمور و منتظر ماندم ماشین بیاید. همینطور از این ماشین به آن ماشین سوار شدم تا بالاخره به اول زینالدین رسیدم. آن روز با سرووضع گِلی و یخزده خودم را به کلاس رساندم، اما دیدم تعدادی از سوادآموزان راه به آن نزدیکی را نیامدهاند و در کلاس حاضر نیستند. روز بعد که دیدمشان گفتم: «شما، شما و شما، چرا دیروز سر کلاس نیومدین؟» گفتند: «خانوم دیروز که مدرسهها رو تعطیل اعلام کردن، بچههامون تو خونه بودن و ما نتونستیم بیایم.» فکر میکردند وقتی مدرسهها تعطیل میشود، کلاسهای نهضت هم تعطیل میشود، اما ما با آنها فرق داشتیم. در جواب سوادآموزان که هرکدام دلیلی میآوردند، گفتم: «بارون و برف که هیچی، اگه نعوذبالله از آسمون سنگم بارید، کلاس ما تعطیل نمیشه.»