روایتی مقایسهای از تغییر سبک محلات سنتی به جدید
قصه آدمها و محلهها
حمیده امینی فرد
گزارش نویس
انگار ما را از زمان خودمان به یک دنیای دیگر پرتاب کردهاند. دلمان، اما همانجا مانده، همانجا که روزگارمان را با گپ و گفتهای طولانی جلوی خانههایمان پرمیکردیم. حالا از آنهمه کیف و لذت و عیش، یک دیوار بالا آمده که نه زورمان میرسد خرابش کنیم و نه اصلاً جانی برایمان مانده که بخواهیم خاطرات آن روزهایمان را پشت همین دیوارها زنده کنیم. حالا ما ماندهایم و نسلی که فرسنگها دورتر از ذهن و سبک ما، در تودرتوی آپارتمانهای قدکشیده، از هرچه سلام و احوالپرسی و خاطرهسازی است، فرار میکند. دل ما آن روزها به زمانهایی خوش بود که بساط چای و نقل و نبات از مشهد رسیده را جلوی خانههایمان پهن میکردیم، یک نفر دیر میآمد، دلواپس نیامدنش میشدیم و اگرهم خلقش تنگ بود، آنقدر سربهسرش میگذاشتیم و به پروپایش میپیچیدیم تا بالاخره صدای قهقهههایش در هوا میپیچید. این روزها، اما به خانه نرسیده، حواسمان را به اطرافمان میدهیم تا مبادا یک چهره، یک آشنا، یک همسایه سر راهمان سبز شود. جا داشته باشد، خودمان را به آن راه میزنیم و خدای نکرده چشم در چشم هم شدیم، به بهانهای قالش میگذاریم و سریع به درون خانهای میخزیم که مدتهاست صبح و شبش برایمان یکی است!... آن روزها، گوشمان به آوای دیوارها هم عادت کرده بود. صدای شادی همسایه به وجدمان میآورد و اگر آهنگ صدا غمگین بود، نوای حزن و اندوهمان چنان تو در توی خانه کناری میپیچید که نامهربانی روزگار از حواس همسایه میپرید... این روزها، اما آهنگ دیوارها یکی است. سکوت مینوازند و سکوت و سکوت... برای همین رخت خانه عزا باشد یا عروسی، همهمهها که بپیچد، ناخوش میشویم. انگار یک نفر میخواهد با تیزی ناخنهایش، کاغذ روحمان را بخراشد. نه قند در دلمان آب میشود و نه خم به ابروهایمان مینشیند. نگاهمان به آدمها مثال همان دیوارها شده است. سخت و سنگین شبیه بتنهای چندتنی... گاهی بوی مرگ، از دیوار همسایه چنان در هوای راهروها میپیچد که تازه یادمان میافتد یک روز، یک نفر، یک جان، اینجا محل زیستنش بوده... آن روزها، اما عطر زندگی همسایه از درز دیوارها، راه خودش را به درون خانههایمان باز میکرد. شور و شعف؛ رخسارمان را آنچنان مینواخت که جای قرمزی شادی تا مدتها لای ترک دیوارها و پنجرهها حس میشد.... این روزها، اما پنجرههای دو جداره هم زورشان به شادیهای زورکی ما نمیرسد، شادمانی نیامده، پشت دیوار نازک خانهها محو میشود...
حال ما حالا به احوال خانههایی گره خورده که زمانی برای خودشان بروبیایی داشتند. خانههایی که اگرچه جنسشان از سنگهای مرمر و آجرهای سه سانتی بود، اما درونشان که عمیق میشدید، بوی زندگی زیر مشامتان حس میشد... روایت آن خانهها با خانههای این روزهای ما فرق میکند. خانههای آن روزها فقط خشت و آجر و آهن نبود. پی هر دیوارش را که میگرفتید به یک قصه میرسیدید. قصه آدمهایی که اصالتشان از همان چهار دیواری نه چندان نونواری بود که زمانی ریشهاش در یک محلهای اصیل پا گرفته بود. برای همین وقتی میپرسیدید «اهل کجا هستی؟» با غروری که روی چهرهشان مینشست، با صدای بلندی میگفتند: «نازیآباد»، «شمرون»، «سنگلج»، «تجریش»... آدمهای آن روزها خودشان را به محلهشان سنجاق کرده بودند. مینشستند از در و دیوارش تعریف میکردند و بلند که میشدند، باز نقل محافلشان، شیرینکاریهای هممحلیهایشان بود. آدمهای آن دوران «ساکن» نبودند، «اهلی» بودند، اهلی محلهای که برایشان حکم ناموس داشت. غریبه نگاه بد به اهالی میانداخت، کارش تمام بود. «محله» آن وقتها فقط یک مکان جغرافیایی با عرض و طول مشخص نبود، جایی برای تعلق خاطر، همبستگی، پیوستگی و همسایگی بود... گاهی اهالیاش به محله هویت میدادند و بیشتر وقتها این محله بود که ساکنانش را پاگیر خانههایشان میکرد. حالا، اما محلهها جایشان را به ساختمانها و شهرکهای بلند بالایی دادهاند که معلوم نیست قصه آدمهایش از کجا ریشه گرفته است. یکی از غرب آمده و آن دیگری از شرق. خانه که نه! اسمشان واحدهای کوچک ساختمانهای بیداستان چسبیده بههم است. ساکنانش نه اهلیاند و نه زورشان به اهلی شدن میرسد. یکسال نمانده، فشار اجارهها وادارشان میکند، «محله» که نه «محل زندگیشان» را جابهجا کنند. برای همین تا میخواهند وارد داستان اهالی شوند، یکی دیگر از یک ناکجاآباد دیگر، جایشان را میگیرد. یکسال بعد، اما دوباره همین داستان تکرار میشود. روایت محلههای قدیمی ما حالا شبیه محلههای معاصرمان شده است. لایههای تاریخی آن را که کنار بزنید، چند روایت تکهپاره میماند و چند بنای میراثی معروف! چراکه محلهها از اهالی اصیلشان خالی شدهاند. اسمشان را گذاشتهاند قدیمی و تاریخی، اما کوچه به کوچه و وجب به وجبش را که بگردید، جز چند ساکن قدیمی، کسی دیگر را پیدا نمیکنید. همین قدیمیها هم به قول خودشان کوچ نکردهاند تا نیمچه اصالتی که از آن دوران باقی مانده حفظ شود. وگرنه در این بازار سرسامآور نرخها و چشم و همچشمیهای کورکورانه آنکه توانش را دارد، خانه فرسوده اجدادیاش را فدای برجهای اعیاننشین بالای شهر میکند و آنکس هم که ندارد، میهمان یکی- دو سال محله خواهد بود و بعد در سرازیری نرخها، به شهرکهای اقماری و شهرهای اطراف پناه میبرد. چهره محلههای این روزهای ما شکل عمودی به خود گرفته است. خانههای حیاطدار وسیع جایشان را به آپارتمان چندده طبقه شبیه هم دادهاند، آنقدر که حتی نمیدانید، دقیقاً در کدام محله تهران قدم میزنید. هایپرمارکتهای لوکس جای مغازههای محلی، دراگاستورها جای عطاریها، کافیشاپها جای قهوهخانهها و باشگاههای ورزشی جای زورخانهها را حسابی گرفتهاند. دیگر خبری از آن گعدههای معروف زنانه جلوی خانهها نیست. جای همه آن ارتباط و تعامل و همنشینی و شبنشینی حالا فقط یک سلام خشک مانده که آنهم معلوم نیست مخاطبش را باید از کجا پیدا کرد. محلههای ما نه در ظاهر که در باطن هم دچار دگرگیسی شدهاند. ساکنانش، محله را «محل زندگی» میبینند و غیرساکنانش هم برایشان فرقی نمیکند در کدام محله، روابطشان را شکل میدهند. درحالی که زمانی محلهها را از اصالتشان میشناختند. برخی محلهها البته هنوز هم در لیست اصیلنشینها باقی ماندهاند. با وجود این گذرتان به یک بنگاهی تازه کار یکی از همین محلههای نوظهور که بیفتد، گوشتان آنقدر از محاسن بنا و روبنا و زیربنای ساختمان و دسترسیهایش پر میشود که صحبت از اصالت و داستان ساکنان و تاریخچه همسایگی، خندهدار خواهد بود. درحالی که شهرهای ما بدون محله، بدون هویتاند. هویت محلهها از بنای ساختمانهایش که نه از ساکنانش گرفته میشود. برای همین شهرداریهای جدید دنیا حالا به محلهها بیش از منطقهها در اداره شهرها نقش دادهاند.
بــــرش
روایت محله های قدیمی ما حالا شبیه محله های معاصرمان شده است. لایه های تاریخی آن را که کنار بزنید، چند روایت تکه پاره می ماند و چند بنای میراثی معروف! چراکه محله ها از اهالی اصیل شان خالی شده اند. اسمشان را گذاشته اند قدیمی و تاریخی، اما کوچه به کوچه و وجب به وجبش را که بگردید، جز چند ساکن قدیمی، کسی دیگر را پیدا نمی کنید