صفحات
شماره هشت هزار و دویست و پنجاه و شش - ۲۴ مرداد ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و دویست و پنجاه و شش - ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ - صفحه ۱۵

همدلی چه نقشی در کاهش رنج دارد؟

روایت درد مشترک

ترانه بنی‌یعقوب
گزارش نویس


می‌گویند تقسیم دردها بهتر از هر مسکن و دارویی روی رنج‌هایت مرهم می‌گذارد. به‌ویژه اگر این درد را با کسی قسمت کنی که حرفت را می‌فهمد و قضاوتت نمی‌کند. به تو گوش می‌کند، بدون اینکه بخواهد چیزی بگوید که درد روی دردهایت بگذارد.
گروه‌درمانی یکی از راه‌هایی است که به قربانیان در پذیرش دردشان یاری می‌رساند، اینکه بتوانند دردشان را با آنهایی که همان درد را لمس کرده‌اند، قسمت کنند. همان‌ها که کابوسش را دیده‌اند، با آن جنگیده‌اند اما سرانجام توانسته‌اند درباره آن رنج حرف بزنند و با آن زندگی کنند. شاید برای همین کسانی که درد مشترکی دارند دورهم جمع می‌شوند و از آن می‌گویند. آنهایی که عزیزی را از دست داده‌اند با هم درددل می‌کنند یا بیماری و درد مشترکی دارند از آن می‌گویند، چرا که بیان رنج‌ خودش یک هنر است.
شاید برای همین است که انجمن حمایت از قربانیان اسیدپاشی با حضور دو روانپزشک داوطلب کلاس‌های گروه‌درمانی برای مددجویانش برگزار می‌کند.
 در این کلاس قربانیان اسیدپاشی دور هم می‌نشینند و از رنج‌ها و دردهایشان می‌گویند؛ از رنج‌هایی که بعد از سوختن کشیده‌اند، از لحظه اسیدپاشی، از بارها جراحی شدن، از نگاه‌های مردم و از کابوس‌هایشان. کسی جز قربانیان اسید‌پاشی نباید در این جلسه شرکت کند، چرا که وجود هر غریبه‌ای می‌تواند راحتی و شفافیت این جمع را به‌هم بریزد، اما بعد از جلسه در میان‌شان هستم تا ببینم چه گفته‌اند و چه شنیده‌اند و چنین دورهمی‌ای چه تأثیری در بهبود حال و احوالشان دارد.
لیلا قریب‌پور یکی از کسانی است که در این جلسه گروه‌درمانی شرکت کرده. دختری 30 ساله که پنج سال پیش در محل کار یکی از همکارانش روی او اسید پاشید. او در این حادثه آسیب زیادی دید و بینایی یکی از چشمانش را نیز از دست داد. لیلا تاکنون بیش از 80 بار عمل جراحی شده؛ جراحی‌هایی که همچنان ادامه دارد. او این روزها کار می‌کند، می‌خندد و زندگی دوباره‌ای برای خودش ساخته: «گروه‌درمانی تخلیه حس‌های بدی است که داریم. من خودم فکر می‌کردم یک سری مشکلات را ندارم، اما وقتی توی گروه قرار می‌گیرم و بچه‌ها درد و رنج‌شان را می‌گویند، می‌فهمم من هم همان دردها را دارم اما اصلاً به آنها فکر نکرده بودم. مثلاً در گروه‌درمانی امروز هم این نکته را فهمیدم، من بعد از هر عمل جراحی نمی‌توانم خیلی از کارهایم را انجام بدهم و همان حس ناتوانی اذیتم می‌کند و دوباره به اتفاقی که برایم افتاده خیلی فکر می‌کنم. دوباره بارها به حادثه بر‌می‌گردم و در ذهنم مرورش می‌کنم و دوباره به چراها می‌رسم؛ چراهایی که فکر می‌کردم از آن گذر کرده‌ام. چرا این اتفاق برای من افتاد؟ مگر من چه گناهی کرده‌ام؟ و چراهای دیگر. امروز توی گروه فهمیدم که این مسأله فقط برای من نیست و بقیه بچه‌ها هم بعد از هر جراحی همین احساسات را دارند.
 محسن شکری هم دیگر قربانی اسیدپاشی است که در این جلسه شرکت کرده. او دو سال پیش به همراه دیگر اعضای خانواده همسرش قربانی اسیدپاشی پدر خانمش شد: «درد برای تنهایی است، وقتی در جمع قرار می‌گیری، دردت را فراموش می‌کنی.» او رو به بقیه می‌پرسد: بچه‌ها الان که دورهم هستیم کسی درد دارد؟ رو به تک‌تک آنها این پرسش را تکرار می‌کند و جواب منفی می‌شنود.«این گروه‌درمانی انرژی‌درمانی هم هست. ما در خلوت خودمان دائم به همان چراها که لیلا گفت فکر می‌کنیم. زمان رانندگی، کار و خیلی وقت‌های دیگر، اما در جمع و گروه دردهایمان کم می‌شود، وقتی مقاومت دیگری را می‌بینیم اینکه چقدر از ما سوختگی‌های عمیق‌تری دارد اما با آنها کنار آمده، بارها جراحی کرده و سر خم نکرده است.»
 بقیه بچه‌ها هم با محسن همراهی می‌کنند و می‌گویند ما همه این دردها را چشیده‌ایم، کم و زیادش فرق نمی‌کند، همه آن را تجربه کرده‌ایم. بارها از خودمان می‌پرسیم چرا صورتمان سوخت، چرا؟ بعد توی گروه می‌بینیم که مثلاً کسی جز سوختگی، چشمش را هم از دست داده یا مثلاً می‌بینیم یکی از بچه‌ها غیر از سوختگی خودش دارد با درد بچه‌هایش هم که دچار حادثه شده‌اند، کنار می‌آید، مقاومت می‌کند و لبخند می‌زند و زندگی می‌کند. آدم با خودش می‌گوید من چشمم سالم است، من فقط درد خودم را دارم. نکته دیگری که همه اعضای گروه آن را می‌گویند این است که بعد از گذشت چند سال از حادثه یاد گرفته‌اند دیگر درباره آن جلوی عزیزان‌شان حرف نزنند، چرا که این مسأله ناراحت‌شان می‌کند؛ سکوتی که برای پیشگیری از ناراحت شدن بقیه است. «همه‌مان سکوت می‌کنیم تا بقیه آزار نبینند. حتی اگر درد بیچاره‌مان کند سکوت می‌کنیم، اما در این جمع هر چه را دوست داریم بر زبان می‌آوریم و به اصطلاح سبک می‌شویم.»
آنها یک درد مشترک دارند، اینکه در گذشته قادر بوده‌اند کارهایی را انجام دهند که الان دیگر نمی‌توانند انجام دهند. محسن در بازار تهران کار می‌کرد اما این روزها نمی‌تواند این همه سختی و رفت و آمد و گرما را تحمل کند. بچه‌ها برای پیدا کردن کار مشکلات زیادی دارند قبلاً در جمع‌هایی حضور داشتند که امروز نمی‌پذیردشان. همین حرف‌ها آنها را به درددل مشترک‌شان می‌کشاند، حرف‌ها و حدیث‌هایی که در کوچه و خیابان به خاطر صورت و ظاهرشان می‌شنوند.
 همه بچه‌ها خاطرات تلخی در این باره دارند و همه‌شان هم تأکید می‌کنند که این برخوردها به خاطر عدم آموزش درست است و نه چیزی دیگر، اینکه مردم یاد نگرفته‌اند با تفاوت‌ها چطور کنار بیایند.
 «وقتی می‌بینند با خودشان تفاوت ‌داری جوری نگاهت می‌کنند گویی از جهان دیگری آمده‌ای.» این را یکی از بچه‌ها می‌گوید. یا از کنارت رد می‌شوند و با صدای بلند خدا را شکر می‌کنند، یعنی اینکه ممنون که این درد را ما داریم و آنها ندارند.
 لیلا از خاطره‌ای که همین چند روز پیش برایش اتفاق افتاده، می‌گوید: «همین چند روز پیش توی مترو بودم که خانم و بچه‌ای روبه‌رویم بودند، مادر بچه آنقدر به من خیره شد که در نهایت بچه‌اش هم کنجکاو شد و پرسید، چشم این خانم چی شده؟ منتظر بودم مادرش پاسخ منطقی به او بدهد اما در جواب گفت این دختر بدی بوده برای همین چشمش را دوخته‌اند. چند دقیقه بعد از این حرف‌ها بچه مدام به من لگد می‌زد. اولش چیزی نگفتم اما بعد رو به مادر بچه گفتم این توضیحی که تو به بچه دادی موجب این رفتار شده وگرنه بچه پنج- شش ساله که گناهی ندارد. اینها همه‌اش برای عدم آموزش است.» درددل بچه‌ها ادامه دارد، هر کدام از رفتاری می‌گویند که دلشان را به درد آورده، اما افزون‌تر از این گفت و شنودها، آنها دارند روی رنج‌هایشان مرهم می‌گذارند با معجزه گفت‌و‌گو. می‌گویند تقسیم رنج‌ها به تحمل‌شان کمک می‌کند. بعد از گروه‌درمانی بازهم کلی حرف هست که با هم بزنند، درباره جراحی‌هایشان با هم صحبت می‌کنند، اینکه هر کدام چطور با ماجرا کنار آمده‌اند. همه تأکید می‌کنند که آنها هیچ‌وقت این ماجرای تلخ را فراموش نکرده‌اند، اما سعی می‌کنند با آن کنار بیایند. سعی می‌کنند این داستان آنها را از بقیه زندگی‌شان دور نکند که آنها هنر بیان درد را آموخته‌اند و می‌خواهند با کمک آن به زندگی‌شان ادامه دهند.

 

بــــرش

آنها یک درد مشترک دارند، اینکه در گذشته قادر بوده‌اند کارهایی را انجام دهند که الان دیگر نمی‌توانند انجام دهند. محسن در بازار تهران کار می‌کرد، اما این روزها نمی‌تواند این همه سختی و رفت و آمد و گرما را تحمل کند.بچه‌ها برای پیدا کردن کار مشکلات زیادی دارند، قبلاً در جمع‌هایی حضور داشتند که امروز نمی‌پذیردشان...

 

جستجو
آرشیو تاریخی