در سوگ درگذشت مهجورانه همسر شهید حاج مهدی عراقی

او هم دومی نداشت

محمد مهدی اسلامی

خبر درگذشت همسر شهید عراقی، مرا منتقل کرد به تابستان 15 سال قبل؛ حدود سی سال از شهادت حاج مهدی عراقی گذشته بود که برای ثبت تاریخ شفاهی همسرش، در خانه او را زدیم. بی‌تکلف و با روی گشاده پذیرفت؛ هرچند همراه با این پذیرش گله‌ای نیز از مهجور ماندن حاج مهدی در سی سال پس از شهادتش داشت. حق هم داشت؛ مگر چند نفر در تاریخ انقلاب اسلامی بوده‌اند که امام در تشییع جنازه آنها شرکت کرده باشد و باز در شب اول نیز بر مزارش حاضر شود. من که در دوره رهبری ایشان مصداقی سراغ ندارم. مگر چند نفر بوده‌اند که طبق نقل حاج آقا مصطفی، امام هر روز برای آنها چند باره دعا کند و حاضر نباشد گرمای نجف را به مقصد کوفه ترک کند که «یاران من در سختی زندان هستند، من به دنبال آسایش بروم؟»
اصلاً شما از چند نفر عکسی سراغ دارید که این‌گونه در گوش امام نجوا کنند؟ چند نفر بوده‌اند که غصه پیر شدن آنها را خورده باشد و در جمع از این حس خود بگوید: «زندانی سیاسی‌ای که ده سال عمرش را اینجا [در زندان] گذرانده و آن وقت جوان بوده حالا پیر شده است [...] ده سال، پانزده سال ـ کمتر، بیشتر- من یکی از همین جوان‌هایی که الان در اینجا است و سابقاً ـ من سابقه دارم با او ـ آن وقت وقتی دست مرا می‌گرفت، دست من توی دست او غرق می‌شد؛ یک قوه‌ای داشت که من دستم که توی دستش می‌رفت می‌فهمیدم که چه جور قوه‌ای است، حالا وقتی با من مصافحه می‌کند یک آدم ضعیفی هست.» (نوفل‌لوشاتو، دوم آذر 1357) اصلاً امام در رثای چند نفر آنها را برادر خود خطاب کرده بود؟ راست می‌گفت خانم عصمت ایجادی، همسری که حتی در روزهای پرفرازونشیب زندان در تبعید، آن روزهایی که به زحمت در هوای گرم به برازجان رفت تا همسرش را در زندان ببیند هم اهل گله نبود.
نه اینکه چون جبر زمانه‌ است راضی باشد؛ خودش این مسیر را انتخاب کرده بود. یادم هست وقتی گفت ازدواج آنها در روزهای اوج فعالیت فدائیان اسلام بوده، از او پرسیدم هنگام خواستگاری، از فعالیت‌هایش خبر داشتید؟ گفت: «ایشان به من گفته بودند و من هم خودم قبول کردم. راستش را بخواهید، همه با ایشان مخالف بودند از جمله پدر و مادرش و خواهرانش، اما پدر من چون مبارز بود و شجاع و نترس، ایشان را دوست داشت و با اینکه از نظر طبقاتی با هم فرق داشتیم، اما تا از من خواستگاری کرد، پدرم موافقت کردند و گفتند اگر دختر راضی باشد، من حرفی ندارم.»
همچنان شوهرش را با عظمت یاد می‌کرد: «من فکر نمی‌کنم اصلاً دومی داشته باشد» رفتارش خبر از آن می‌داد که او را زنده می‌انگارد. دریغ که تاریخ نگاران انقلاب اسلامی، کمتر به سراغ این گنجینه اسرار حاج مهدی عراقی رفتند و فرصت از دست رفت.
وقتی محمد جواد حجتی کرمانی، به عنوان فردی که سال‌ها در زندان با حاج مهدی عراقی زندگی کرده بود، در دهمین سالگرد شهادتش قصد داشت در رثای او متنی بنویسد؛ با ماجرای صبر همسر حاج مهدی شروع کرده بود. مروری بر نوشته آن روزگار او که به زمان حادثه بسیار نزدیک‌تر بود؛ شاید بهتر حق این زن را ادا کند و نشان دهد چرا رهبر معظم انقلاب اسلامی چندی قبل فرمودند «همسران شهدا در درجه اولِ جهادِ اکبرند.»
«... من مثل شهید عراقی و آنهای دیگری نبودم که همسرشان ۱۴ سال را در انتظار شوهر زندانی بسر برند و خم به ابرو نیاورند و یک تنه تحمل سختی‌ها و مشکلات زندگی را با وظیفه سنگین تربیت اولاد درآمیزند... راستی اگر فی‌المثل خانم عراقی با داشتن امیر و نادر و حسام که این آخری سه ساله بوده که پدرش به زندان رفته و ۱۴ سال از سرپرستی و اداره خانه و تربیت پدر جدا مانده آن صبر و استقامت لازم را نمی‌داشت که به وظیفه مشکل اداره خانه و تربیت فرزندان همت گمارد، آیا می‌توانست بدون دغدغه اداره زن و بچه، ۱۴ سال آزگار در زندان در برابر انواع و اقسام مشکلات سینه سپر کند؟... ما جوان‌های برومند پراستقامت زیادی داشتیم که تقریباً همین مدت را در زندان سپری کردند... اما اینها هیچ‌کدام مسئولیت اداره زن و بچه را نداشتند... ما نه تنها از خانم عراقی که از خانم‌های همرزمان آن شهید هم باید یاد خیر کنیم که شوهرانشان را در وظیفه خطیر مبارزه با رژیم شاه یاری می‌رساندند اما چرا نگویم که من هیچ‌کدام را در حد شهید عراقی از همسرانشان راضی نیافتم... راضی بودند اما نه مثل او... حالا این رضایت تام و تمام مربوط به عراقی می‌شد یا همسرش یا هر دو... آنها که نزدیک‌ترند بهتر می‌دانند... اجازه بدهید رشته سخن را به دست نادر عراقی بدهم که درباره پدرش صحبت کند... نادر می‌گوید: پدرم با بچه‌هایش رفیق بود با خانمش رفیق بود. او و خانمش فقط زن و شوهر نبودند، عاشق هم بودند. مادرم رضایش رضای شوهرش بود. پدرم به مادرم می‌گفت: زن! چرا جوانیت را گذاشته‌ای به پای من؟ مادرم می‌گفت من با این بچه‌ها دلم خوشه و زندگی می‌کنم. فرهنگ این زن و شوهر فرهنگ ایثار نسبت به خودشان و نسبت به بچه‌ها بود. مادرم ما را برمی‌داشت و توی آن هوای گرم به برازجان می‌برد به ملاقات پدرمان... ما مدیون پدرمان هستیم... ما مدیون مادرمان هستیم... ما مدیون هر دو هستیم....»

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و پنجاه و یک
 - شماره هشت هزار و دویست و پنجاه و یک - ۱۸ مرداد ۱۴۰۲