نگاهی به مجموعه داستان«ماندن» در گفت‌وگوی «ایران» با مرتضی فرجی

قصه‌هایی درباره آدم‌هایی که دیگر نیستند

گروه فرهنگی مجموعه داستان پیوسته «ماندن» نوشته مرتضی فرجی، فضایی تلخ و گس و در عین‌حال جذاب و دلنشین دارد. این تلخی حاصل یادآوری خاطرات و روزهای رفته، همراه با درهم‌آمیختگی خوشی و ناخوشی است. از جمله نکاتی که منتقدان ادبی درباره داستان‌های این کتاب گفته‌اند، این است که نویسنده در آنها از نوستالژی‌های تکراری کودکان دهه‌های پنجاه و شصت همچون توپ‌دولایه پرهیز کرده و در عوض به روی موضوعاتی متمرکز شده که برآمده از حس‌های واقعی اغلب‌مان هستند؛ حس‌هایی که شاید گاهی نامی هم برای آنها نداشته باشیم. با این حال نویسنده «ماندن» توانسته آنها را به تصویر بکشد. در گپ‌وگفت امروزمان با مرتضی فرجی، نکاتی را درباره مجموعه داستان «ماندن» که به همت انتشارات سوره مهر در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته، می‌خوانید.

با عنوان کتاب شروع کنیم، چرا «ماندن»؟ آن هم در شرایطی که همه قصه‌های این مجموعه درباره رفتن هستند!
بله، از همان قصه اول تا آخر، همه داستان‌‌ها درباره آدم‌هایی است که دیگر نیستند و رفته‌اند. اما قصه آخر سرنوشت پدر را روایت می‌کند و راوی، فرشی را که نذر امامزاده کرده می‌برد تا تحویل بدهد. آنجا زنی را می‌بیند که در طول داستان‌ها‌ به او اشاره شده است. زن را دوست دارد و آنجاست که دیگر قصد ماندن می‌کند.
  همان‌طور که خودتان هم گفتید جنس داستان آخر، متفاوت از همه قصه‌های این کتاب است؛ چرا؟
داستان‌های این مجموعه به‌هم پیوسته‌اند. راستش با داستان آخر دنبال جمع‌بندی بودم. با این حال شباهتی هم به قصه‌های قبلی دارد؛ اینکه صددرصد مستقل نیست و ماجرای آن وابسته به باقی داستان‌هاست. این مجموعه ابتدا عنوان و البته پایان دیگری داشت؛ کتاب که رفت برای کارشناسی چاپ، گفتند اسمش خوب نیست و درباره پایان‌بندی‌اش هم اتفاق‌نظر وجود نداشت. قرار شد پایان کتاب به امامزاده‌ای برسد که در داستان عمونجف به آن اشاره شده است. گفتند ماجرا طوری جمع‌بندی شود که ماندگاری‌اش در ذهن خواننده بیشتر شود، به شکلی که پدر تأثیر خود را در زندگی پسر بگذارد و پسر هم تنها روایت‌کننده نباشد. هرچند این‌طور نیست که با این تغییرات موافق نبوده باشم؛ خودم هم بدم نیامد. اتفاقاً داستان آخر خیلی هم احساسی‌تر از آب درآمد و حتی می‌توان گفت که از المان‌های زندگی واقعی خودم هم در آن استفاده کرده‌ام.
چرا اغلب داستان‌های این مجموعه در دهه شصت رخ می‌دهند؟
راستش نوشتن این مجموعه به من پیشنهاد شد، قصد نوشتن چنین داستان‌هایی را نداشتم. پیش‌تر کار مستندنگاری کرده بودم و وقتی قرار به آغاز این مجموعه شد، از همان تجربه بهره گرفتم. مستندی که از تجربه ساخت آن برای این مجموعه داستان بهره گرفتم به دهه ‌های پنجاه تا هفتاد بازمی‌گشت و درباره پسری بود که راوی خاطرات شغل پدرش است. بنابر همان پیش‌زمینه‌های فکری سراغ موضوعی رفتم که کتاب پیرامون آن شکل گرفته و دنبال آدم‌هایی گشتم که دیگر نیستند. بعد از آن هم ناخودآگاه قصه‌ها به سمت فضایی رفت که در کتاب می‌خوانید. با این حال همان‌طور که اشاره کردید، بن‌مایه اغلب اینها به اتفاقات دهه شصت بازمی‌گردد، حس ما دهه‌شصتی‌ها عمدتاً بین دوری و حسرت و فقدان می‌چرخد، بین چیزهایی که در دسترس تو بوده و حالا نداری و زندگی که باید در آن دوران می‌کردی و نکردی. البته این حس خودم است، حسی که شاید فقط من و آنهایی که کودکی‌شان در این دهه سپری شده، درکش کنند؛ خاطراتی از سال‌های جنگ. کسانی که دهه پنجاه و شصت به دنیا آمده‌اند، استرس و اضطراب حاصل از آن دوران را تجربه کرده‌اند و در خاطرشان هست که بنابر شرایط حاکم بر آن دوران به راحتی نمی‌توانستند علایق خود را ابراز کنند. این است که ته دلشان ناخودآگاه حسرتی نسبت به آن دوران از زندگی خودشان دارند و وقتی سن و سالی از آنان می‌گذرد، این حس سرباز می‌کند و از آن می‌گویند و حرف می‌زنند. حسی درباره چیزهایی که زندگی‌شان نکرده‌ایم و در اعماق وجودمان حبس شده و کاری هم نمی‌شود کرد.
 طبق آنچه در مقدمه کتاب آمده و خودتان هم گفتید «ماندن» یک کار سفارشی برای اقلیم همدان است. با این حال حاصل کار طوری از آب درآمده که شبیه کتاب‌های سفارشی نیست. بهتر نبود اشاره‌ای به چرایی تألیف آن نمی‌کردید تا تأثیر منفی بر ذهن مخاطب نگذارد؟
خب حاصل هر پیشنهادی که قرار نیست کتاب بدی شود، به‌خصوص که سفارشی‌نویسی در همه دنیا هست. اتفاقاً این روال گاهی بهانه تألیف آثار شاخص و ماندگاری شده است. پیشنهادی که در مقدمه به آن اشاره کردم تنها در حکم یک موتور محرک بود و در نهایت من داستان‌های خودم و فضایی را که می‌خواستم به تصویر کشیدم و نوشتم. برخلاف تصوری که از کتاب‌های سفارشی می‌رود من در تمام مراحل آزادی عمل داشتم؛ البته به‌جز نام کتاب که «نماندن» بود و با تغییر پایان‌بندی به «ماندن» تغییر پیدا کرد. در آن قسمت هم وقتی پیشنهاد اعمال تغییر در پایان‌بندی از نظر کارشناس مطرح شد، من خودم هم به این نتیجه رسیدم که تغییرات خوبی است، فکر کردم داستان آخر، جمع‌بندی کل قصه‌های کتاب باشد که راوی خودش راه به جایی ببرد، در کنار بقیه قصه‌ها و منفعل نباشد و به نقطه‌ای برسد که نتیجه‌اش همان تغییر نام کتاب شود.
 درباره اثرگذاری تجربه‌های زیسته خودتان در تألیف این مجموعه گفتید؛ با این حساب چه میزان از کتاب برآمده از زندگی واقعی است؟
راستش حدود 50 درصد داستان‌های این کتاب حاصل تجربه‌های زیسته خودم است و مابقی هم حاصل تحقیقاتی که انجام داده‌ام و برآمده از اتفاقات واقعی. در این بین داستان آخر بیشترین شباهت را به زندگی واقعی‌ام دارد. در داستان مادربزرگ و ماجرای انتقال قبرستان و مرگ مادربزرگ، می‌توان گفت برگرفته از زندگی واقعی خودم است اما نه به این شکل که در قصه آمده و فقط رگه‌هایی از تجربه‌های شخصی است که با تخیل و... هم درآمیخته. ماجرای مدال هم واقعی است و برای یکی از نزدیکان رخ داده و من هنوز آن مدال را دارم. ماجرای عمو نجف هم مربوط به شهر است و اتفاقی واقعی و هنوز جای اشیای به سرقت رفته خالی است. البته اینها مواردی است که تا کتاب را نخوانده باشید متوجه حرف‌های من نمی‌شوید.
 معرفی شهر و گویش و آداب و رسوم همدان طوری در روند داستان‌ها انجام شده که چندان محسوس نیست و به جای آنها ماجراهای جن و پری و آل است که از قلب داستان‌ها بیرون زده! به نظر می‌رسد به داستان‌های دم‌دستی‌ که همه ما شنیده‌ایم، اکتفا کرده‌اید!
هدفم این نبود که سراغ جن و پری بروم. داستان محبوبه‌بانو که در آن به این موارد خرافی اشاره می‌شود، دوتکه است؛ یکی روایت باباست و یکی روایت خود راوی. راوی در گرفتاری‌اش به سختی به خیال و رؤیا پناه می‌برد. وقتی تحمل واقعیت سخت می‌شود، می‌خواهد خودش را دور کند و با ارتباط دادن ماجرای مرگ مادرش به آن ماجراها یک‌جورهایی به دنبال قبول نکردن مرگش است. راوی نمی‌خواهد حقیقت آنچه را بر مادرش می‌رود، بپذیرد و دل می‌دهد به حرف‌هایی که از مادر و مادربزرگ شنیده است. او اصلاً نمی‌خواهد قبول کند که حال مادرش در نتیجه آن‌همه غم و رنجی است که متحمل شده. برای همین تنها جزئیات چیزهایی را گفتم که او در کودکی شنیده و حالا می‌خواهد خودش را با آن حرف‌ها قانع کند.
 شخصیت «بابا» که در کتاب به تصویر کشیده‌اید، مردی است که در جامعه سنتی ایران، بویژه در نسل‌های قبل مصادیق زیادی دارد. چرا این کاراکتر ملموس‌تر از دیگر شخصیت‌های داستان‌ها درآمده؟
 شاید به این دلیل که بیش از هم‌نسلان، خودم با پیرمرد و پیرزن‌های این ‌شکلی زندگی کرده‌ام. برای همین درک شکل رفتاری این قشر برای من راحت‌ است. مجموعه داستان دیگری هم دارم که نوع مواجهه‌ راوی با یکسری پیرمرد و پیرزن است. بگذارید صحبت درباره آن را به وقت دیگری موکول کنیم؛ وقتی کتاب منتشر شد.

 

بــــرش

«ماندن» مجموعه داستانی با هفت داستان اقلیمی مستقل و در عین حال مرتبط است. در بخشی از این کتاب آمده: «مادرم از یک روزی خودش خواست که بقچه‌ خاطره‌هایش را یک جایی زیرِ درخت زردآلوی حیاط چال کند و پابرهنه بیاید و بنشیند درست وسط ایوان فراموشی. از یک روزی به بعد دلش خواست آقام را کلاً به‌جا نیاورد و من را به‌کل انکار کند. به آشپزی که توی خونش بود، پُشت کند و قیمه‌ لوبیادار بپزد و قرمه‌ شیرین. از یک روزی به بعد دلش خواست جوراب‌ها را گوله کند توی قوطی چای خشک و چای خشک‌ها را بریزد توی خاک باغچه و هر روز آبشان بدهد که لابد درخت چای سبز شود. انگاری از جایگاه خانمی خانه خودش را کنار کشیده بود و داشت خودش را آماده می‌کرد. انگاری می‌دانست همه‌چیز را و با این کارهایش می‌خواست رفتن خودش را ساده‌تر کند یا غمِ رفتنش، دیگر روی دل کسی سنگینی نکند.»

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و چهل و سه
 - شماره هشت هزار و دویست و چهل و سه - ۰۷ مرداد ۱۴۰۲