سرنوشت عبرت آموز | آغوش مادر

توی یکی از کوچه‌های پیچ در پیچ جنوب شهر یه در چوبی بود که روش با چاقو اسم خودم رو حکاکی کرده بودم. به من می‌گفتند «اصغر شلوغه». هر جا بودم، سر و صدای زیادی به پا می‌کردم و ننه اکرم بهم می‌گفت آتیش‌پاره!
دوران بچگی خیلی خوب بود. شیشه شکستن و زنگ در خونه‌ها رو زدن و پا به فرار گذاشتن چه لذتی داشت، عاشق هندونه‌خوری بودم و حوض حیاط شده بود عین استخر و سونا و جکوزی من.
چقدر ننه اکرم رخت و لباس می‌شست و طناب حیاط خالی و پر می‌شد. بعضی وقت‌ها کارهاش دو برابر می‌شد چرا که «اصغر شلوغه» هوس می‌کرد توی حیاط گل کوچیک راه بندازه. از مدرسه نگو که متنفر بودم. البته این دوطرفه بود و اونجوری که همکلاسی‌هام می‌گفتند وقتی من سر کلاس نبودم، معلم‌ها خوش به حالشون بود. ناظم و مدیر اصلاً کاری به کارم نداشتند و آرزوشون این بود من رفوزه بشم و خلاص! اما من روی سنگ پای قزوین داشتم و ول کن مدرسه نبودم. شب امتحان تا صبح بیدار می‌موندم. ننه اکرم می‌گفت اگه بچه سر به هوایی نبودم، حتماً پروفسور می‌شدم. آخه می‌دونید؛ خیلی باهوش و زیرک بودم. تا اول دبیرستان با وجود اینکه همه معلم‌ها از دستم ناراضی بودند اما با نمره‌های ناپلئونی قبول می‌شدم؛ قبول یه‌ضرب. این کار یه جورهایی ننه اکرم رو راضی می‌کرد. از اول نظری هم شدم شهریوری اما قبولیم ردخور نداشت. از بابام نگفتم؛ اون خیلی زحمتکش بود و بهش عمو اسماعیل می‌گفتند. توی یه تعویض روغنی کار می‌کرد. از همه دنیا یه خونه قدیمی اونم ارثیه پدری داشت. هر وقت مشکلی پیش می‌اومد سند خونه رو می‌گرفت زیر بغلش و می‌رفت توی بنگاه‌ها تا با فروش اون مشکلات رو راست و ریس کنه. من همیشه از نظر پول در مضیقه بودم. آرزو داشتم یه روز پول توجیبی درست و حسابی داشته باشم. بعضی وقت‌ها با دوستانم یه کارهایی می‌کردم که روم نمی‌شه بگم. دور و بر دزدی بود اما  یه جوری سرپوش روش می‌ذاشتیم و می‌گفتیم برای تفریحه. اولین بار توی یه بقالی دله دزدی کردم. وقتی دوستانم از مرد بقال خواستند یه نوشابه از یخچال بده، سریع کل آدامس و شکلات‌ها رو توی جیبام پر کردم. اون روز چقدر خندیدیم. بعد رفتم هندوانه دزدی و آخر سر دخل رو خالی می‌کردم. پول زیادی دستم نمی‌اومد اما برای پاتوق بازی کافی بود، دیگه شده بودم متراژکن خیابون‌ها. دوستام زود به زود عوض می‌شدند و هر کدوم یه بهره‌ای از شیرین‌کاری‌های من می‌بردند. شده بودم یه پا دله دزد، همه چیز بلند می‌کردم. شب‌ها دیر به خونه می‌رفتم و صبح‌ها تا ساعت 12 می‌خوابیدم. ننه اکرم کلافه شده بود و عمو اسماعیل از همه جا بی‌خبر هنوز هم صبح‌ها که می‌خواست سر کار بره، برام 500 تومانی پول توجیبی می‌ذاشت. ننه اکرم خیلی تودار بود حتی داداشام و آبجی‌ام نمی‌دونستند من چه رذلی شده بودم. تنها دلخوشی اونها، قبول شدن من توی امتحانات شهریورماه بود که البته این مورد هم در آخرین مرحله اونم پای کنکور از کار افتاد و من دیپلم ردی شدم.
از وقتی مدرسه‌ام تموم شد، دیگه شدم یه ولگرد به تمام معنا. از صبح تا شب با چند تا دوستم توی خیابون‌ها می‌چرخیدم. بعضی وقت‌ها از افغانی‌ها زورگیری می‌کردیم؛ بیچاره‌ها سریع هر چی پول داشتن، یه جا می‌دادن و ما چند تایی مشت و لگد نثارشون می‌کردیم و بعد رهاشون می‌کردیم.
دیگه از دله دزدی خسته شده بودیم. یک شب که با بچه‌ها توی یکی از پارک‌های جنگلی دور هم جمع شده بودیم، «اسی» یه پیشنهاد داد و این طرح بدون مخالفت توی جمع عمومی اوباش به تصویب رسید. اولین کارمون سرقت دو تا موتور جوندار بود. کار سختی نبود؛ خیلی راحت این کار رو کردیم و صاحب دو تا موتور شدیم. بعد یه تمرین ویراژ بود؛ حدود 20 روزی طول کشید تا قلق موتورها دستمون اومد. شده بودیم یه پا حرفه‌ای، تک چرخ می‌زدیم و توی خیابون‌ها می‌چرخیدیم. می‌خواستیم مطمئن بشیم که می‌تونیم خیلی راحت پولدار بشیم. کیف‌قاپی رو شروع کردیم، کلی ترس و دلهره بعد یه پول حسابی و خوشی. آره دزدی حسابی به این کار می‌گن، خیلی راحت بود. اولش بایستی آدم پولدارها رو تعقیب می‌کردیم بعدش کیف اونا رو می‌دزدیدیم. توی 10 بار، 8 بارش به هدف می‌خورد اما حتی ظرف غذای این و اونم می‌دزدیدیم. چقدر مدرک توی آشغال‌ها انداختیم. الان که فکر می‌کنم، دعا دعا می‌کنم خدا از گناهانم بگذره. اینقدر آفتاب خورده بودیم که شده بودیم زغال. از ساعت 9 توی خیابون‌ها بودیم حتی جیب هم می‌زدیم. اگه بی‌پول می‌شدیم حتی توی کوچه‌های خلوت جلوی زن و مرد رو می‌گرفتیم و با تهدید چاقو، کیف‌هاشون رو یا گردنبند طلاشون رو می‌قاپیدیم حتی یک بار کتونی هم از پای یه پسر بیرون کشیدیم. عجب کتونی تاپی بود، توی بازار قیمتش کردم مخم سوت کشید. 100 هزار تومان برای یه جاپای بندی. بعضی‌ها عجب پول‌هایی خرج می‌کردند.
توی خونه کمتر کسی با من حرف می‌زد، سعی می‌کردم توی جیب داداشام و آبجیم پول بذارم. برای ننه اکرم خرجی می‌ذاشتم و هر جا می‌رفتم، می‌گفتم با موتور مسافرکشی می‌کنم. عجیب بود؛ ننه اکرم و عمو اسماعیل هیچ چیز از من نمی‌پرسیدند. اصلاً نمی‌گفتند چه مرگته! اما همیشه نگاه‌هاشون نشون می‌داد که از داشتن اینجور بچه نادون و ابله اصلاً راضی نیستند.
چند باری گریه‌های ننه اکرم رو توی خفا شنیده بودم حتی دعاهاشو سر نماز شنیده بودم اما مگر می‌شد آرام بشم، شده بودم یه آس و پاس. انگار توی کله‌ام به جای مغز، کاه ریخته بودند. حیف کاه، اصلاً پوک بود. دزدی‌هام سر جای خودش، یواش یواش رفته بودم توی نخ سیگارکشی. حتی پای بساط تریاک هم نشسته بودم، اما این زهرماری به من نساخته بود که صد البته خوشحالم چون الان می‌بینم که همه دوستام چجوری خیابون خواب شدن.
دیگه کار از کار گذشته بود، من یه بار هم از سوی پلیس‌ دستگیر شدم و چند روزی بازداشت بودم اما با بستن دهنم هیچ چیزی رو به گردن نگرفتم و آزاد شدم. وقتی بعد از یک ماه اومدم خونه، یه ذره اوضاع و احوال بروبچه‌ها عوض شده بود. عمو اسماعیل خیلی غمزده بود و ننه اکرم رنگ و روش پریده بود. هر چه پرسیدم، کسی چیزی نگفت. اصرار کردم تا اینکه آبجی راضیه که تقریباً آنتن جاسوسی‌ام بود، خط رو به دستم داد. مامانم مریض بود. اون دیسک کمر داشت و از نوع حادش بود. بایستی عمل می‌شد حالا یه چیز دیگه؛ یه غده هم زیر گوشش بود که دکترها گفته بودند بایستی سریع اونو دربیارن، مشکل اصلی پول بود. وقتی فهمیدم همه ناراحتی‌ها به خاطر پوله، توی دلم گفتم اینکه کاری نداره، من سه سوت می‌تونم کلی پول بریزم به پای ننه اکرم. مگه مردم که اونو ناراحت ببینم، حرف از بالای 10 میلیون بزن. فوقش سهم خودم رو از دوستام پیش‌خرید می‌کردم چند دفعه‌ای مجانی باهاشون کار می‌کردم.
اون شب رفتم توی پاتوق، بچه‌ها از وقتی من دستگیر شده بودم، رفته بودند توی سوراخ موش و با دیدن من یکه خوردند. بعد انگار با یه قهرمان طرف هستند منو به یه شام مجانی دعوت کردند.
توی رستوران ماجرای بیماری ننه اکرم رو به بر و بچه‌ها گفتم و اونا با گفتن اینکه تعجب کرده‌اند توی بازداشت اون‌ها رو معرفی نکردم، قبول کردند که چند مورد کیف‌قاپی رو دودستی به من تقدیم کنن. همان لحظه از رستوران جیم شدیم و پول صاحب رستوران رو هم ندادیم. توی خیابون سراغ کیف یه آقا خوش تیپه رفتیم و توی یه چشم بهم زدن، اون توی دست ما بود. کیفش خیلی خوشگل بود و سنگین. بازش کردیم حدود 5 میلیون تومان توش بود ... خلاصه دو روز از کلید خوردن کیف قاپی‌های حمایتی از ننه اکرم نگذشته بود که من 20 میلیون تومان پول رو گذاشتم توی پاکت و رفتم خونه.
فضای خونه خیلی سنگین بود، وقتی من می‌رفتم توی خونه، انگار همه مجسمه می‌شدند. می‌دونستم جایی برای زندگی توی اون جمع ندارم اما مطمئن بودم اونا منو دوست دارند. می‌خواستم یه جورهایی از ننه اکرم به خاطر صبرش تشکر کنم به خاطر همین با کلی ذوق و شوق، ننه اکرم، عمو اسماعیل و بروبچه‌ها رو دور خودم جمع کردم و بعد با باز کردن کیف با خنده گفتم که از فردا می‌تونید برید بیمارستان و ننه اکرم رو بستری کنید. هنوز خنده روی لبام بود که دیدم ننه اکرم سرش رو از روی ناراحتی تکون داد و آروم گفت که به این پول‌ها که حرومه، نیازی نداره و بهتره بمیره اما هیچ وقت با پول‌های مردم درمون نشه. کلی آسمون و ریسمون بافتم اما نشد. آخرش جوش آوردم و با برداشتن پول‌ها خواستم از خونه بزنم بیرون اما عمو اسماعیل سد راهم شد.
 یه بقچه زیر بغل داشت و اونو به من داد. وقتی توی پاتوق بودم، بقچه رو باز کردم. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم؛ همه پول‌هایی که من مرتب به اونا داده بودم، توی بقچه بود. حدود 6 میلیون می‌شد. عجب روزگاری بود. ننه اکرم داشت از درد عذاب می‌کشید و دست به این پول‌ها نزده بود.
45 روزی سر و کله‌ام طرف‌ خونه‌مون پیدا نشد. وقتی یه بار برای برداشتن مقداری لباس رفتم خونه، دیدم بولدوزر افتاده به جون دیوارها. نپرسیده، فهمیدم که عمو اسماعیل زده به سیم آخر و برای درمون ننه اکرم خونه رو فروخته. اون شب خوابم نبرد، یاد کسانی افتادم که کیف‌شون رو قاپیده بودم. بعضی‌ها پشت سرمون داد می‌زدند که پول دوا و دکتره، بعضی‌ها توی موبایل التماس می‌کردند که تموم دارایی اونا همین پوله. عجب آدم کثیفی بودم و ننه اکرم چه بدشانس بود که پسر ناخلفی مثل من گیرش اومده بود. 6 سالی می‌شود که آدم حسابی شده‌ام، بعد اون شب رفتم پیش پلیس و خودم رو لو دادم. 6 ماهی توی زندون بودم همون جا تونستم با مخی که داشتم، دیپلم رو بگیرم. وقتی آزاد شدم، با حمایت دادگاه و زندان و قبول شدن توی کنکور اومدم دانشگاه. الان آخرین ترم دانشگاه رو پشت سر گذاشتم. راستشو بخواید یه مقداری هم عاشق شدم و یک دختر خوبی هم نشون کردم. وقتی برای دیدن ننه اکرم و عمو اسماعیل به خونه مستأجری رفتم، به اونا قول دادم با کار کردن پول خرید خونه رو جور کنم و امیدوارم این کار رو هم بکنم. بعد از 10 سال فهمیدم آغوش گرم مادر که می‌گن، چیه و مادر وقتی بچه‌اش رو توی بغل می‌گیره که ازش راضی باشه.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و چهل و دو
 - شماره هشت هزار و دویست و چهل و دو - ۰۴ مرداد ۱۴۰۲