پرواز با عشق
فضای نیمه روشن راهروی بیمارستان خیلی خلوت بود، پاسی از شب گذشته بود و دو برادر پشت در اتاق زایمان ثانیهشماری میکردند تا نوزادانشان به دنیا بیایند. احمد دلشوره بیشتری داشت، برادر کوچکتر بود و نخستین تجربه پدر بودن را پشت سر میگذاشت. محمود که دو تا پسر داشت، میدانست نازنین آرزو دارد جنساش جور شود و دختری وارد زندگیش بشود. صدای گریههای نوزادی بلند شد، هر دو برادر به هم خیره شدند و نمیدانستند کدامیک باید به سمت در اتاق عمل بروند. در نیمه باز شد و پرستاری اسم احمد را صدا زد: احمد آقا مبارکه یک پسر کاکل به سر خوشگل به دنیا اومده! احمد نفس راحتی کشید به هیچ کس نگفته بود اما دوست داشت نخستین بچهاش پسر باشد. تصور میکرد آبروی مرد به پسر دار بودنش است و این پسر است که میتواند عصای دست پدر باشد، محمود به سمت برادرش رفت و او را در آغوش کشید.
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
مبارکه داداش، گل پسرت خوش قدم میشه حتماً!
هنوز دستها دور بدن دو برادر گره نخورده بود که صدای گریه نوزاد دیگری بلند شد، این بار محمود خود را به جلوی در رساند وقتی در باز شد و پرستار خواست اسم او را صدا بزند، طاقت نیاورد.
می دونم خانم من محمودم، دختره یا پسر
پرستار با ترشرویی:
سالم باشه دختر و پسر فرقی نداره.
خانم میدونم دو تا پسر دارم، خانمم آرزوی دختر داشت؟
این بار پرستار خندید.
خب به آرزوش رسید خدا بهتون یک دختر هدیه داده است.
فریاد محمود را همه در طبقه سوم بیمارستان شنیدند، چندتایی اسکناس 100هزار تومانی کف دست احمد گذاشت و گفت شیرینی بخرید، بعد بهصورت نوزادش خیره شد و ناخودآگاه گفت اسمش را هدیه میگذارم. آن شب دو برادر وقتی بالای سر دو جاری ایستادند همانجا با یکدیگر عهد کردند که دختر و پسرشان را سر سفره عقد بنشانند.
وقتی نازنین و مهدیه گفتند شاید آن دو یکدیگر را دوست نداشته باشند، دو برادر خندیدند و همزمان گفتند اونش با ما، آن دو نقشههایی داشتند و موفق هم شدند.
هدیه علاقه زیادی به پسرعمویش داشت و میدانست مهدی او را خیلی دوست دارد. احمد و محمود که پا به سن گذاشته بودند به خاطر عهدشان هر کاری کرده بودند تا هدیه و مهدی همدیگر را دوست داشته باشند.
نازنین دل به این کار نداشت اما کاری از دستش بر نمیآمد و میدانست هدیه با دیدن پسرعمویش دست و دلش میلرزد. آن دو هیچ حرفی در مورد علاقهمندی به یکدیگر نزده بودند اما نگاههایشان همه و همه پر از عشق بود. هر بار یکدیگر را به اسم صدا میزدند، صدایشان میلرزید و انگار نفس کم میآوردند. در میهمانیها کافی بود، هدیه لب تر کند و چیزی بخواهد، مهدی خودش را به آب و آتش میزد تا آن را تهیه کند.
سر سفره غذا این هدیه بود که جبران میکرد. بهترین بخش غذا و دسر را جلوی پسرعمویش میگذاشت، یکی باید جرأت به خرج میداد. هدیه میدانست که غرور مهدی شاید این اجازه را به او ندهد به خاطر همین بارها نقشه کشید تا به بهانهای این سکوت پر از راز را بشکند.
مادر هدیه یک اهرم فشار بود خصوصاً اینکه چند باری مهدی را دیده بود با دوستانش که سر کوچه پاتوق میکنند، حتی شنیده بود این پسر سیگار میکشد و یک خط در میان مدرسه میرود اما هیچ کدام دلیلی نمیشد که هدیه دل از محبت به پسرعمویش بکند. قرار نیست همه دکتر و مهندس شوند و یک پسر جوان هم که نمیتواند در خانه زندانی باشد، انرژی دارد و باید با دوستانش سرگرمیای را انتخاب کند.
ظهر بود که از مدرسه خارج شد، وقتی نرگس و مریم او را تنها گذاشتند و به خانههایشان رفتند هدیه به سمت خانهشان حرکت کرد. سنگینی نگاههایی را روی دوشش احساس میکرد ای کاش مهدی دل به دریا میزد و سراغش میآمد در همین فکرها بود که صدای بوق ماشینی را شنید، سلام دختر عمو بیا داخل ماشین با هم بریم خانهتان؛ اشتباه نکرده بود مهدی را پشت فرمان دید با خنده به او نگاهی انداخت تویی پسرعمو، مزاحم نباشم.
نه بابا چه مزاحمتی شما تاج سر هستید و من غلام شما!!
هدیه احساس کرد پسرعمویش دل پر حرفی دارد، نمیخواست این موقعیت را از دست بدهد در را باز کرد و در صندلی جلو نشست. ماشین که حرکت کرد، صدای موسیقی فضا را پر کرده بود. مهدی حاشیهبافی زیادی کرد، حوصله هدیه داشت سر میرفت و میدید نزدیک خانه شدهاند اما مهدی در حال پرت و پلا گفتن است دیگر طاقت نداشت.
- پسر عمو یک سؤال دارم میشه با دقت جواب بدید.
- چه سؤالی درسی که نیست، من شاگرد زرنگی نیستم!
- نه میخوام بدونم چرا به من ابراز علاقه نمیکنی، میدونی که قراره با هم ازدواج کنیم نکنه تو دختر دیگری را زیر سر داری.
- غلط کنم روی حرف بزرگترها چیزی بگم باباهامون مردانه به هم قول دادهاند.
- یعنی فقط به همین دلیل؟!
-نه دخترعمو، راستش را بخواهی به تو علاقه دارم و با هیچ دختری جز تو ازدواج نمیکنم اما در این برهه تصور میکنم همان دختر عمو و پسر عمو باشیم تا وقتی که قراره لباس عروس بپوشی و به من بله بگویی.
این حرف خیلی به دل هدیه نشست وقتی جلوی خانهشان از ماشین پیاده شد یادش افتاد خیلی حرفها بود که نگفته است میخواست او دیگر سیگار نکشد و اگر درس نمیخواند، کار درست و حسابیای پیدا کند.
وقتی هدیه به دانشگاه رفت، مهدی با سری کچل لباس سربازی پوشیده بود و در برجک نگهبانی میداد. هر شب که به ماه نگاه میکرد، حس شاعرانه به او دست میداد و آواز سر میداد. هر ماه که تمام میشد داخل کلاهش یک ستاره میکشید و ثانیهشماری میکرد تا خدمتش تمام شود. برای همه چشم برهم زدنی نبود که مهدی از سربازی برگشت در این مدت هدیه خیلی کم توانسته بود پسرعمویش را ببیند. باید کار مناسبی پیدا میکرد و این بابای احمد بود که او را به مغازهاش برد و در آنجا به پسرش کاری داد.
مهدی میخواست روی پای خودش بایستد اما دوستبازیهایش اجازه نمیداد، احمد بارها به پسرش تذکر داد که دخترعمویش چشم به راه است و باید خیلی زود سر و سامان بگیرد.
یکسالی نگذشته بود که مهدی و هدیه با حمایت دو برادر سر سفره عقد نشستند. چه نگاههای شیرینی داشتند، همه در آن مراسم عروسی دیدند که عروس و داماد چگونه عاشقانه با هم حرف میزنند و انگار تازه همدیگر را پیدا کرده بودند.
همانطوری که احمد و محمود به یکدیگر قول داده بودند، خانهای با اثاثیه کامل برای آن دو تدارک دیدند.
بعد از مراسم عروسی، هدیه و مهدی سوار بر ماشین محمود به شمال رفتند تا ماهعسل شیرینی داشته باشند. ساحل دریا زیباترین منظره طبیعت بود که آن دو دست در دست هم میتوانستند ببینند.
هدیه آن دوره را بهترین لحظات عمرش میدانست و سعی داشت کمتر بخوابد و بیشتر در کنار شوهرش باشد. مهدی گاهی اوقات دستپاچه نشان میداد به طوری که هدیه احساس میکرد او چیزی را پنهان میکند. پسرعمویش بعضی وقتها خود را به عمد گم و گور میکرد و وقتی برمیگشت در مورد اینکه کجا بود و چه میکرد با اضطراب بهانه میآورد.
هدیه به اندازهای غرق در شادی بود که همه این لحظات را با وجود لمس کردن خیلی زود فراموش میکرد.
روز بازگشت وقتی در پیچ و خم جاده چالوس برفپاکنها قطرات باران را از روی شیشه به کناری میزد، هدیه دست شوهرش را گرفت:
- مهدی جان به تنها آرزوی زندگیم رسیدم فقط اگر سیگارت را ترک کنی بزرگترین محبت را به من و بچههایمان که باید به دنیا بیایند میکنی!
مهدی که پک طولانی ای به سیگارش میزد به سمت او برگشت:
- قول میدم ترک کنم به خاطر تو حتی حاضرم آنقدر غذا نخورم که بمیرم.
انگار دنیا را به هدیه داده بودند از خوشحالی جیغ بلندی کشید و پاکت سیگار مهدی را از پنجره بیرون انداخت و صدای موسیقی را زیاد کرد.
احمد، احساس میکرد پسرش مشکلی دارد . بارها دیده بود که از گاوصندوق مغازهاش پول غیب میشود و چون جز او و مهدی اجازه نزدیک شدن به گاوصندوق را نداشت، مطمئن بود پسرش پولها را بر میدارد اما سکوت کرد و با تصور اینکه شاید مشکلات مالی به زندگی مهدی و هدیه فشار میآورد به روی خود نیاورد.
روزها گذشت و هدیه به رفتارهای مرموز بیشتری از مهدی برمیخورد. دوستان عجیب و غریبی داشت که به در خانه میآمدند. چند باری از همسایهها شنیده بود که آشنایان مهدی معتاد هستند اما پشت گوش انداخته بود. هر بار قولی که در شب بارانی از مهدی شنیده بود را یادآور میشد اما مهدی بهانه میآورد که به سیگار عادت کرده و بایستی تعداد آن را در روز کم کند و در حال انجام این تعهد است.
اما در برابر، هدیه میدید که شوهرش نه تنها تعداد سیگارهایش را کنترل نمیکند بلکه روز به روز چهرهاش رنجورتر و اندامش ناتوانتر نیز میشود. هر وقت از او میخواست نزد پزشک بروند و با دادن آزمایش اگر بیماریای دارد مشخص شود باز با واکنش غیرعادی مهدی روبهرو میشد.
نگرانی هدیه که بیشتر شد، او رفتارهای شوهرش را تحت نظر گرفت. چه روز بدی بود وقتی هدیه به قصد خانه از سرکارش که معلم دبیرستانی بود، مرخصی گرفت و سرزده به خانه برگشت. نمیخواست باور کند اما واقعیت داشت مهدی و دو تن از دوستانش پای بساط مواد نشسته بودند اما او تنها کاری که کرد با ضربه پا همه بساط آنها را به هم ریخت و با گریه از مهدی خواست آن خانه را ترک کند.
وقتی تنها ماند انگار دیوانه شده بود. سرش را به دیوار میکوبید و گریه میکرد. مهدی را دوست داشت و نمیخواست ناراحتش کند. آن شب سرسفره شام خوابید اما از پسرعمو خبری نبود. تصمیم گرفته بود بدون اینکه کسی بداند مهدی را مجبور به ترک کند اما از او خبری نبود. سه روز گذشت تا اینکه عمو احمد به در خانهشان آمد و سراغ پسرش را گرفت. هدیه دستپاچه شده بود میخواست بهانه بیاورد اما انگار بلد نبود. عمو احمد با شنیدن ماجرای اعتیاد پسرش به اندازهای عصبانی شده بود که کسی جلودارش نبود و کافی بود مهدی را پیدا کند تا دمار از روزگارش درآورد.
هدیه سر کلاس بود که مطلع شد باید به بیمارستان برود، وقتی با عجله خود را به بالای تخت مهدی رساند، فهمید که عمو احمد با عصبانیت پسرش را به قصد کشت کتک زده است.
قرار بود این راز بین عمو احمد و عروس بماند. مهدی هم تصمیم گرفته بود ترک کند. یک هفته در خانه زندانی شد تا توانست اعتیاد را به کناری بزند. انگار دنیا را به هدیه داده بودند. یک جشن بزرگ ترتیب داد و از اینکه زندگیاش نجات یافته است از عمو احمد قدردانی کرد.
مهدی سر به راه شده بود و دیگر پولی از صندوق مغازه عمو احمد به سرقت نمیرفت و هیچ دوستی به در خانهشان هم نمیرفت. بارها هدیه سرزده به خانه برگشته بود اما انگار مهدی سرش به سنگ خورده بود.
سه ماهی نگذشته بود که هدیه یک سیگار له شده داخل آستر کت مهدی پیدا کرد، خیلی اتفاقی بود، جایی که هیچگاه تصور نمیکرد محلی برای پنهان کردن مواد مخدر مهدی باشد. آن روز سکوت کرد از آن به بعد هر شب دور از چشم مهدی داخل آستر کاپشن را بازرسی میکرد تا اینکه یک بسته نایلونی بیرنگ که داخل آن گردسفید رنگی بود از آستر کاپشن بیرون آورد.
نمی دانست چه بکند به اندازهای بلند جیغ کشید که مهدی از خواب پرید و مثل دیوانهها به این طرف و آن طرف دوید تا اینکه روبهروی چهره برافروخته هدیه ایستاد و هروئین را در میان انگشتان او دید.
عصر بود که مهدی هر چه زنگ خانه را زد کسی در را به رویش باز نکرد از صبح به مغازه پدرش رفته بود و آن روز هیچ تماسی با هدیه نداشت با نگرانی چند باری زنگ همسایهها را زد اما همه از سرنوشت هدیه بیاطلاع بودند.
می دانست کلید یدک خانهشان نزد زن عمو نازنین است به خانه عمویش رفت و سراغ هدیه را گرفت. آنها هم بیخبر بودند حتی از زن عمو شنید که برای کاری به مدرسه زنگ زده بود و آن روز هدیه سر کار نیز نرفته است و هر چه به خانه زنگ زده ، کسی تلفن را جواب نداده است. مهدی خونسردانه و با گفتن اینکه حتماً کاری پیش آمده است و تا شب هدیه به خانه برخواهد گشت به آشپزخانه رفت، یخچال را باز کرد و شیشه نوشابه را سرکشید.
قرار شد مهدی و پسرعمو مجیدش به خانه آنها بروند، در را که باز کردند همه جا سکوت بود. مهدی به بهانه تشنگی به آشپزخانه رفت و از مجید خواست به اتاقها نگاهی بیندازد. هنوز شیشه آب را از یخچال در نیاورده بود که فریادهای مجید را شنید، پسرعمو بیا ببین خانه خراب شدیم، خواهر نازنیم به قتل رسیده است. بیا!
با عجله خود را به اتاق خواب رساند جسد هدیه در حالی که لباس پوشیدهای نداشت زیر رختخوابها دیده میشد با عجله لحاف و تشکها را به کناری زدند اما کار از کار گذشته بود. مهدی عصبانی شد میدانستم کاسهای زیر نیم کاسه است، اخلاق هدیه عوض شده بود احساس میکردم خیانتی در کار است و...
مجید میخواست حرفی بزند اما صحنه قتل ادعاهای پسر عمو مهدی را واقعی نشان میداد. سکوت کرد پاهایش نای رفتن نداشتند. روز هفتم عزاداری بود و مهدی نزد هر کسی نشسته بود از رفتارهای عجیب هدیه در روزهای آخر حرفهایی زده بود. همه در حال خوردن ناهار بودند که مأموران پلیس جلوی در خانه آمدند. بابا احمد هم با آنها بود، وقتی مهدی را صدا زدند همه دیدند که پدرش جلوی نگاههای آنان سیلی محکمی به گوش مهدی زد و پلیس به دستانش دستبند زد. مهدی وقتی هدیه با پیدا کردن هروئین در آستر کاپشن درها را به روی او قفل کرده و اجازه نداده بود از خانه خارج شود به سمت زنش حمله و خفهاش کرده بود و بعد با صحنهسازی طوری وانمود کرده بود که پای غریبهای در میان است. در جلسه دادگاه این مجید بود که بیشتر از همه گریه میکرد.
تو پسرعمویم بودی به خواهرم تهمت زدی اما من از خجالت نتوانستم از پاک دامنی هدیه دفاع کنم اگر این کارها را نمیکردی. عکس هدیه در دستان مجید بود و او بلند بلند گریه میکرد. عمو احمد که باعث دستگیری پسرش بود و همه ماجرای اعتیاد پسرش را نزد پلیس فاش کرده بود، بلندتر از دیگران گریه میکرد و مرتب میگفت او را اعدام کنید؟
مهدی پای چوبه دار وقتی قرار شد آخرین خواستهاش را به زبان بیاورد، سر به زیر انداخت «من عفو نمیخواهم میلههای زندان به من فهماند که لیاقت زنده ماندن را ندارم اما هدیه در خوابم آمد و خندید، حتماً من را بخشیده است میخواهم پدرم من را ببخشد».