صفحات
شماره هشت هزار و دویست و سی و پنج - ۲۷ تیر ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و دویست و سی و پنج - ۲۷ تیر ۱۴۰۲ - صفحه ۱۷

کوچه تاریک

سرش را روی دسته صندلی گذاشت وقتی چشم باز کرد، انگار نیمه شب بود، به سختی سر برگرداند. ساعت نزدیک چهار صبح بود هنوز فرشاد به خانه برنگشته بود احساس درد شدیدی در ناحیه کمر و دنده‌هایش کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا این قدر مضطرب است چه شده که آن طور خوابش برده است. آرام کنار اتاق دراز کشید و پاهای ورم کرده‌اش را به دیوار تکیه داد. به یاد روزی افتاد که بدون هیچ فکری بدون اینکه لحظه‌ای به مخالفت‌های پدرش فکر کند سرش را زیرانداخته و از خانه بیرون زده بود. اشک در چشمانش جمع شده و از گوشه چشمانش به میان موهایش می‌خزید. چطور می‌توانست به خودش بقبولاند که بعد از این ۸-۹ ماه زندگی فرشاد به همه حرف‌هایی که زده بود پایبند نیست. انگار پدرش درست می‌گفت اگر پسری دختری را برای زندگی بخواهد خانواده‌اش را جلو می‌فرستد تا برایش آستین بالا بزنند؛ دخترم این پسره یک لاقبا نه عشق را می‌فهمد و نه همسرداری را و من هم نمی‌توانم تو را که با این همه سختی و بدون مادر مثل گل بزرگ کرده‌ام دست پسری مثل او بسپارم به مادرت قول داده بودم که برایت هر کاری را که می‌توانم انجام دهم حالا هم دیگر در این مورد حرف نزن بهتر است که فکر او را از سرت بیرون کنی.

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

مینا بی‌توجه به حرف‌های پدر به فرشاد فکر می‌کرد. فرشاد پسر خوش تیپ و خوش صحبتی بود. خیلی تصادفی با او آشنا شده بود. آن روز وقتی مدرسه تعطیل شده بود، برف بسرعت می‌بارید. مینا به آرامی روی برف‌ها قدم برمی‌داشت. از مدرسه تا خانه‌شان مسافت زیادی بود ولی او هر روز این مسیر طولانی را پیاده طی می‌کرد پدرش از او خواسته بود سوار هیچ ماشینی نشود. مینا در حالی که بشدت می‌لرزید از کنار پیاده رو شروع به حرکت کرده بود. چند بار پایش لیز خورده و نزدیک بود که روی زمین بیفتد ولی هر طور بود خودش را کنترل کرده و نگذاشته بود روی زمین بیفتد. در یک لحظه سرش را بلند کرده و به خیابان نگاه می‌کرد هیچ کس در پیاده‌رو نبود انگار برف همه را خانه‌نشین کرده بود.
در یک لحظه جوانی که چند پاکت پلاستیک پر خرید کرده بود از مغازه‌ای بیرون آمد همین که خواسته بود به طرف ماشینش حرکت کند پایش لیز خورد و نقش زمین شده بود. مینا با دیدن پسرجوان و پاکت‌های پلاستیکی که روی زمین ریخته و پخش شده بود به طرف او رفت وسایل او را جمع کرده درون پاکت ریخت. پسرجوان وقتی از جا بلند شده بود از مینا تشکر کرد:
- از اینکه به من کمک کردید تشکر می‌کنم حالا خواهش می‌کنم اجازه بدهید که شما را تا خانه برسانم. مینا هر اندازه تشکر کرده بود بی‌فایده بود. پسرجوان اصرار کرده بود و مینا که احساس می‌کرد انگشتان پایش سرمازده شده سوار ماشین شده و در تمام طول راه ساکت به بیرون خیره شده بود. فرشاد او را تا جلوی در خانه‌شان رسانده بود نخستین بار بود که او از نزدیک با پسری حرف می‌زد.
 صبح روز بعد باز هم در سرما حاضر شده بود که به مدرسه برود. پدر با اینکه ماشین داشت به مینا گفته بود من دیرم شده خودت به مدرسه برو، فقط عجله نکن که زمین بخوری و استخوان‌هایت بشکند. مینا با ناراحتی رفتن پدر را دیده بود. با خودش فکر می‌کرد چقدر تنها مانده است بیشتر روزها همکلاسی‌هایش را پدرانشان به مدرسه می‌رساندند ولی او باید در روزی برفی هم مثل روزهای دیگر خودش به تنهایی به مدرسه می‌رفت. شال گردنش را برداشت روی سرش انداخت و راه افتاد. همین که به سر کوچه رسید دوباره روی یخ‌ها لیز خورد وقتی سربلند کرد آن پسر را دید که از زمین خوردن او می‌خندید.
 سوار شو تا مدرسه من تو را می‌رسانم.
اخم کرد.
 برای چه؟
برای اینکه امروز خطرناک‌تر از دیروز است. زود باش وگرنه مدرسه‌ات دیر می‌شود تا الان هم خیلی دیر کردی.
من از نیم ساعت پیش منتظر شما بودم.
مینا سوار شد از آن روز به بعد دوستی و محبتی میان او و فرشاد به وجود آمده بود. فرشاد هر روز صبح  و عصر او را به مدرسه و به خانه می‌برد. گاهی هم با هم دوری می‌زدند و فرشاد با او حرف می‌زد. فرشاد پسر آخر خانواده بود، سربازی‌اش را رفته بود و روی ماشین کار می‌کرد؛ می‌گفت از اینکه برادرش با انتخاب مادرش زن گرفته و بعد از چند سال زندگی هنوز دعوا و بگومگو دارند، فکر می‌کند باید همسرش را خودش انتخاب کند.
مینا وقتی از زبان فرشاد شنید که چقدر به او علاقه‌مند است، یکه خورد باورش نمی‌شد که فرشاد تا این اندازه به او علاقه‌مند شده باشد.
 اگر یک روز تو را نبینم سرم درد می‌گیرد و دیوانه می‌شوم. صبح که تو را می‌بینم شارژ می‌شوم و می‌توانم بکوب تا عصر که تعطیل می‌شوی کار کنم. عصر هم وقتی باز با تو حرف می‌زنم خستگی را فراموش می‌کنم اصلاً می‌دانی از وقتی با تو آشنا شده‌ام چقدر پس‌انداز کرده‌ام؟ خبر‌داری که چقدر زندگی‌ام را تغییر داده‌ای و متحول کرده‌ای؟
مینا به خودش می‌بالید همین وابستگی را نسبت به فرشاد در خودش احساس می‌کرد. از وقتی با او آشنا شده بود از بی‌اعتنایی‌ها و دیر آمدن‌های پدرش ناراحت نمی‌شد با خودش فکر می‌کرد اگر کاری را پدر برایم نکند حتماً فرشاد آن را انجام خواهد داد. فرشاد شادی و امید را برای او آورده بود. برای همین وقتی یک روز پدر فرشاد را دیده بود که مینا را سوار ماشینش می‌کند جلو رفته و یقه‌اش کرده بود. فرشاد خیلی راحت از او حمایت کرده بود.
- من می‌خواهم با مینا ازدواج کنم. او را دوست دارم و به هیچ عنوان هم حاضر نیستم از او دست بکشم.
مینا هم من را دوست دارد و می‌خواهد با من ازدواج کند.
پدر مینا با غیظ گفته بود؛  برو با خانواده‌ات بیا.
فرشاد با خونسردی گفته بود؛  آنها مخالفند ولی مخالفت آنها برای من اهمیتی ندارد.
 پدر فرشاد یک سیلی به صورت فرشاد زده بود.
- من هم مخالفم و دخترم را به تو نمی‌دهم.
فرشاد خندیده بود.
- اهمیتی ندارد چون من و مینا تصمیم‌مان را گرفته‌ایم.
مینا در مخالفت‌ها و عصبانیت‌ها و زیر ذره‌بین رفتن‌های پدرش ناچار از فرشاد دور مانده بود. هر روز پدر او را به مدرسه و به خانه می‌برد هر چند که فرشاد از دور او را می‌دید و تعقیبش می‌کرد ولی مینا از ترس پدر جرأت نمی‌کرد سرش را بالا بگیرد و فرشاد را ببیند برای اینکه از دست پدر و محدودیت‌ها خلاص شود به حرف رویا دوست صمیمی‌اش گوش کرد. یک شب گریه‌کنان جلوی پدر ایستاد و گفت: حق با شما بود فرشاد مرد زندگی نیست. من به هیچ وجه دوست ندارم که او را ببینم. از اینکه به حرفتان گوش نکردم مرا ببخشید. پدر او را در آغوش گرفته و بوسیده بود. از هفته بعد پدر به علت مشغولیت کاری از او خواست تا عصرها خودش از مدرسه به خانه برگردد و مینا دوباره فرصتی برای تلفن زدن به فرشاد پیدا کرده بود.
- من دیگر امکان ادامه دادن به این صورت را ندارم. اعصابم به هم ریخته و نمی‌توانم کار کنم. دائم در حال خوردن قرص هستم. اگر من را دوست‌ داری باید فکری بکنی وگرنه دیگر هیچ وقت صدای من را نمی‌شنوی اگر بخواهد این طوری باشد من خودم را می‌کشم.
 مینا التماس کرده بود و فرشاد حرف آخر را زده بود باید فکر کنیم.
مینا اعتراض کرده بود و فرشاد از آن روز به بعد دیگر به تلفن‌های او جواب نداده بود. مینا در دوری فرشاد ذره ذره آب می‌شد. هر روز غمگین‌تر و ناراحت‌تر از قبل بود، مریض شده بود و نمی‌دانست چه کار کند تا اینکه یک روز وقتی فرشاد بعد از چند هفته به مینا تلفن زده بود مینا شوق زده به حرف‌های او گوش کرده بود.
- تصمیم‌ات چی شد؟ من اتاقی کرایه کرده‌ام و همه چیز آماده است که زندگی‌مان را شروع کنیم. خانواده‌ام حاضر نیستند که تو عروس‌شان شوی. من هم به خاطر تو آنها را ترک کرده‌ام و تنها زندگی می‌کنم تو می‌خواهی چکار کنی؟ می‌خواهی در کنار پدرت باشی که حاضر نیست خوشبختی و خوشحالی تو را ببیند؟ پدری که تو را فدای خودخواهی‌هایش می‌کند؟
مینا بی‌صدا گریه کرده بود.
- دلم برایت تنگ شده فرشاد ای کاش می‌شد تو را ببینم.
- وسایلت را جمع کن هر چیزی را که لازم‌ داری بردار تا نیم ساعت دیگر سرکوچه‌تان هستم و به خانه خودمان می‌رویم.
- ولی پدرم
- یا من یا پدرت وقتی ازدواج کردیم و بچه‌دار شدیم، پدرت هم از خر شیطون پایین می‌آید و همه چیز درست می‌شود همان‌طور که من و تو می‌خواهیم. راستی شناسنامه‌ات را هم بردار!
 مینا با گریه وسایلش را برداشته بود، حتماً بعد از رفتن او، پدر دلتنگش می‌شد و آن وقت فرشاد را قبول می‌کرد. نیم ساعت بعد فرشاد سرکوچه با دیدن او خندیده بود. مینا را به آپارتمان کوچکی که گرفته بود، برد. کیک کوچکی خریده بود و خودشان دو نفری پیوندشان را به سادگی جشن گرفته بودند. اشک از دیدگان مینا می‌چکید. از روزی که پا به این خانه گذاشته بود درست ۹ ماه می‌گذشت. فرشاد بعد از چند هفته عوض شده بود خیلی از شب‌ها به خانه نمی‌آمد.
- فرشاد وقتی تو به خانه نمی‌آیی من از ترس خوابم نمی‌برد.
- بچه شده‌ای؟
- تو کجا می‌ری؟
من غیر از تو کسان دیگری هم دارم.
- ولى من همه را فدای تو کردم.
فرشاد فریاد زده بود.
- خب می‌خواستی نکنی؟ مگر من مجبورت کرده بودم؟ دنبال دلت، آمدی خب نمی‌آمدی و من را هم بدبخت نمی‌کردی می‌دانی اگر به حرف مادرم گوش کرده بودم و با دختر خاله‌ام ازدواج می‌کردم الان چه وضعی داشتم؟ حداقل یک آپارتمان ۱۵۰ متری در بهترین نقطه شهر داشتم ولی خودم را بدبخت تو کردم.
مینا باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از فرشاد بشنود. فرشاد دیگر آن عشق و محبت را نسبت به او نداشت، دیگر آن آدم سابق نبود.
مینا دو سه هفته‌ای بود که کاملاً تنها شده بود. در این مدت فرشاد به خانه نیامده بود هیچ خبری از او نداشت. هیچ آدرس،  تلفن و نشانی از فرشاد و خانواده‌اش نداشت. فرشاد تلفن همراهش را هم واگذار کرده بود. مینا صبح زود وقتی زنگ آپارتمان به صدا درآمده بود با خوشحالی در را باز کرده بود. زنی میانسال پشت در بود و گفت تا فردا باید از خانه بروید.
- ولی شوهرم!
- شوهرتان اجاره را تا امروز پرداخته و گفته که دیگر نمی‌خواهد این آپارتمان را تمدید کند.
- ولی تا او نیاید من نمی‌توانم وسایل‌مان.....
-کدام وسایل؟ من آپارتمان را مبله اجاره داده بودم تو چه زنی هستی که از هیچ چیز شوهرت خبر نداری؟
مینا ساک کوچکش را بست. غروب بود که از خانه بیرون زده بود کمی پول برایش مانده بود خودش را به کوچه‌شان رساند. لامپ اتاق پدرش روشن بود. در سکوت و تاریکی کوچه بشدت گریسته بود. دل رفتن به خانه را نداشت، گوشه‌ای نشست. هوا سرد بود و در کوچه تاریک، سرش را روی دو دستش گذاشت و....
وقتی چشم بازکرد در بیمارستان بستری بود. چهره شکسته پدرش را بالای سر خود دید، خواست چشمهایش را ببندد که قطره اشکی از چشم‌های پدرش روی گونه‌اش چکید.
 دخترم بخشیدمت نگاهت را از من ندزد!

 

جستجو
آرشیو تاریخی