سوگند زیر نور فانوس

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

احساس می‌کرد روز خوبی است. پشت میز کارش نشسته بود و در حال حسابرسی اداره‌اش بود که تلفن زنگ خورد و گوشی را برداشت، صدای مجید برادرش را از آن سوی گوشی شنید.
سلام داداش میتونی مرخصی بگیری!
 - مجید جان چطور مگه اتفاقی افتاده؟
نه جایی کار دارم می‌خوام با من باشی، راستشو بخوای باید برم بیمارستان آزمایش خون بدم، میدونی که من از خون می‌ترسم.
- داداش جون هر جا بگی باهات میام، خوشی یا ناراحتی فرقی نداره.
وقتی گوشی را سرجایش گذاشت از پشت میز کار بلند شد و به دفتر رئیس رفت. مدت‌ها بود با مجید تنها نبودند و خیلی دوست داشت به یاد جوانی‌ها با برادرش قدمی بزند. سوار ماشین شد و رادیو را روشن کرد. مجید گفته بود سر کوچه‌شان منتظر است، بنابراین با سرعت به راه افتاد. در مسیر به یاد خاطراتش با مجید و بچه‌محل‌ها افتاد و بی‌هوا زد زیر خنده و قهقهه‌کنان برادرش را دید که با اضطراب قدم می‌زند. چند باری بوق زد اما با دیدن چهره فرو رفته مجید نگران شد. وقتی برادرش در صندلی جلو نشست و با او احوالپرسی کرد، علت نگرانی‌اش را پرسید اما پرت و پلا شنید. او احساس کرد، مجید پنهانکاری می‌کند. پرسید به کدام بیمارستان بروند و وقتی شنید باید به سمت بیمارستانی بروند که در نزدیکی خانه‌شان است، بیشتر نگران شد.
- مجید اتفاق بدی افتاده؟
نه، داداش باید آزمایش خون بدم.
- از اینجا تا محل ما می‌آیی که آزمایش بدی، ما روگرفتی، بگو چی شده؟
هیچی میریم میفهمی.
- نکنه برای بچه‌هام اتفاقی افتاده؟
بچه‌ها سالمند چیزی نشده.
- لاله چطور؟
وقتی مجید مکث کرد تا جوابی پیدا کند، علی از کوره در رفت.
- بگو چی شده، لاله چطوره؟
- هیچ چیزی نشده تصادف کرده و الان توی آی سی یو بستریه.
دیگر حرفی نزد و به یاد لاله افتاد. مادری زحمتکش برای بچه‌هایش و زنی دلسوز که نقش زیادی در پیشرفت او داشت.
چه سختی‌ها که تحمل نکرده بود تا زندگی‌شان سر و سامان پیدا کند. پایش را تا آخر روی پدال گاز گذاشته بود تا اینکه جلوی بیمارستان ترمز شدیدی کرد و بدون اینکه پارک کند از پشت فرمان پیاده شد و با صدای بلند از مجید خواست ماشین را در جای مناسبی پارک کند. به سمت سالن پذیرایی بخش آی سی یو دوید، همه جا آشنایانش را می‌دید اما هیچ توجهی به آنان نمی‌کرد تا اینکه پدرش را روی صندلی گریان دید.
- بابا چی شده؟ عروست چی شده؟!
مرد نمی‌خواست حرفی بزند.
 پسرم خدا بهت صبر بده!
صدای فریاد علی را همه راهروهای بیمارستان شنیدند. زانوهایش سست شد و روی کف‌پوش سنگی بیمارستان نشست و با دو دست به سر و صورتش کوبید.
همه می‌دانستند علی، «لاله» را خیلی دوست دارد و از اینکه همسری با خصوصیات او دارد به خود افتخار می‌کند. در مراسم عزاداری لحظه‌ای نبود که کسی علی را گریان نبیند. حسین و زهرا فرزندانش را در کنار خودش داشت و مرتب با آنها حرف می‌زد. مرد خوش‌خنده و بذله‌گو به یک عروسک گریان تبدیل شده بود که همه‌اش با خودش حرف می‌زد. شب نخست خاکسپاری لاله با فانوسی سر قبر نشست و تا صبح با او حرف زد. همه تصور می‌کردند علی دوام نخواهد آورد اما روز هشتم نشده بود که این مرد وقتی از خواب بیدار شد، دستان حسین و زهرا را گرفت و با پدر و مادرش خداحافظی کرد.
همه تلاش کردند علی را در خانه پدری نگه دارند اما او گفت نمی‌خواهد لاله از بی‌خانمانی آنها ناراحت شود و می‌خواهد به خانه خودش رفته و نظم همیشگی را به زندگی‌اش بدهد. می‌دانست سخت است چون بیشترین بخش سنگینی کارهای خانه به گردن لاله بود اما نبایستی بیکار نشست. حسین و زهرا در داخل خانه همراه پدر گریه می‌کردند و آخرین یادگارهای مادر را در کمدها می‌گذاشتند و می‌دانستند که روح لاله دوست ندارد در زندگی‌شان همیشه ماتم و غم باشد.
فردای آن روز علی و دو بچه‌اش به سفر رفتند. باید روحیه تازه‌ای به دست می‌آوردند. در جاده‌های شمال علی فقط به یاد ماه‌عسل خودشان بود با ماشین کرایه‌ای، چه دل خوشی داشتند. بچه‌ها توانستند بعد از چند روز خنده به لبان پدر بنشانند. سه روزی در شمال بودند، یک خانه ویلایی کنار دریا اجاره کرده بودند و همه جا جای مادر را خالی می‌کردند و اشک به چشم‌هایشان می‌نشست.
وقتی به تهران برگشتند، علی باید به سر کار می‌رفت و تازه به مشکلات برخورد. اول مهر بود و مدارس باز شده بودند. حسین و زهرا هر دو به مدرسه می‌رفتند و باید کسی آنان را‌ تر و خشک می‌کرد، ننه مریم داوطلب شد به کمک پسرش برود و از پدر علی اجازه گرفت برای نگهداری از نوه‌هایش به خانه آنها برود.
ابتدا به نظر نمی‌رسید مشکلی پیش بیاید و ننه مریم نزد آنان رفت. علی هم مثل همیشه سر کار می‌رفت، رئیس پذیرفته بود به خاطر مشکلات او، سقف اضافه کاری را بپردازد و علی زودتر از قبل به خانه‌اش برود. او هم سعی می‌کرد کارهایش را با نظم خاصی انجام دهد تا بهانه‌ای به دست کسی نداده باشد. سه ماهی به این شکل گذشت. علی با وجود اینکه کاملاً نبودن لاله را در زندگی‌شان لمس کرده بود، گاهی با غرغرهای پدرش مواجه می‌شد که از بودن ننه مریم نزد آنها گله‌مند بود. البته ننه مریم شکایتی نداشت اما همیشه نگران شوهرش بود و آن را به زبان می‌آورد. علی که همه این حرف‌ها را کنایه می‌دانست به تکاپو افتاد تا زیر بار منت نباشد، بنابراین به جست و جوی پرستار پرداخت. هر کسی می‌آمد بدون ایراد نبود تا اینکه یک پیرزن مهربان جای ننه مریم را گرفت. علی یکی از اتاق‌های خانه را به او داد و حاج خانم شد همراه بچه‌های این خانه، پرستار خوبی بود. به سال درگذشت لاله رسیده بودند که حاج خانم هم فوت کرد و علی باز در برابر مشکل تازه‌ای قرار گرفت. چند روزی از مراسم سالگرد لاله نگذشته بود که همه خانواده علی یک شب از او اجازه گرفتند تا به خانه‌اش بروند.
آن شب حرف‌های خانواده‌اش مثل پتک بر سر علی بودند. باور نمی‌کرد که اعضای خانواده‌اش بیرحمانه از او بخواهند برای حسین و زهرا نامادری بیاورد، البته اگر بی‌تعصب به حرف‌هایشان گوش می‌داد هم منطقی بودند، اما او دوست نداشت این جور چیزها را حتی بشنود، وقتی بلند داد کشید که خواهش می‌کنم بس کنید، همه ساکت شدند. پدر علی با عصبانیت بلند شد و عصایش را برداشت و تا جلوی در رفت، سپس ایستاد و به سمت او برگشت و گفت: فکر کردی ما لاله را دوست نداشتیم، من او را حتی از این خواهرت هم بیشتر دوست داشتم اما تقدیر این است و همه ما صلاح تو را می‌خواهیم، مطمئن باش لاله هم نظر ما را دارد. بعد با چشم‌غره‌ای از همه خواست همراهش از خانه خارج شوند. علی با بچه‌هایش تنها شد، در چهره حسین و زهرا اضطراب بود. آنها می‌دانستند قرار است در آینده اتفاقاتی بیفتد. از فردای آن روز علی احساس کرد مشکلاتش سنگین‌تر شده است. هیچ وقت حواس درست و حسابی‌ای نداشت و همه کارهایش تحت‌الشعاع  قرار گرفته بود.
در محیط کار عملکرد قابل قبولی نداشت و چند باری رئیس او را به باد کنایه و طعنه گرفته بود. لباس‌های خودش و بچه‌هایش مرتب نبودند و همه می‌دیدند خانواده‌ای که همیشه الگوی دیگران بودند، روز به روز در هم می‌پیچند. یک روز علی وقتی از مدرسه زهرا شنید که ضعف تحصیلی زیادی دارد با روحیه باخته پشت فرمان نشست و با سرعت به سمت محل کارش رفت، هنوز چند خیابان نرفته بود که زن مانتویی وسط خیابان پرید، هر چه پایش را روی ترمز فشار داد، کاری از پیش نبرد و زن جوان با برخورد به جلوی ماشین روی هوا پرت شد و محکم روی جدول کناری خیابان افتاد. علی همه جا را سیاه می‌دید، یاد همسرش افتاد که در چنین حادثه‌ای جانش را از دست داده بود و راننده از صحنه فرار کرده بود، خیلی سریع دنده عوض کرد تا فرار کند اما چهره ناراحت لاله را دید.
وقتی در بیمارستان گفتند که خطر مرگ برای زن جوان از بین رفته است، احساس می‌کرد لاله به او لبخند می‌زند، بالای سر تخت که رفت و به زن جوان نگاه کرد، حس غریبی پیدا کرد. ای کاش این زن همان لاله بود و از مرگ نجات پیدا می‌کرد.
رفت و آمدهای همه روزه علی به بیمارستان که به عیادت رعنا می‌رفت، حالت عجیبی به او داده بود. به هر بهانه‌ای سری به این زن می‌زد و چند دقیقه‌ای با او و خانواده‌اش هم صحبت می‌شد. رعنا از بابت اینکه به وسط خیابان پریده بارها از علی عذرخواهی کرده بود. او دو سال پیش به خاطر اعتیاد شوهرش طلاق گرفته بود و با برادرش زندگی می‌کرد، روز حادثه هم به خاطر دعوا با زن برادرش تصمیم به خودکشی داشت.
على او را یک زن بی‌پناه می‌دید که تفاوتی با بچه‌هایش نداشتند و تصور کرد او می‌تواند زن مهربانی در زندگی‌اش باشد.
یک شب که همه را به خانه‌اش دعوت کرده بود به آنان گفت که می‌خواهد با زنی ازدواج کند. آن شب هیچ کس گریه‌های حسین و زهرا را در اتاق خوابشان ندید. حتی علی هم آن شب  برای شب بخیر گفتن نزد آنان نرفت.
رعنا یک شرط داشت، آن هم مهریه سنگین بود. وقتی به علی گفت که یکبار از مهریه پایین ضربه خورده است، علی پذیرفت ۱۵۰۰ سکه طلا مهریه‌ رعنا شود.
جشن معمولی‌ای گرفتند و رعنا پای در خانه علی گذاشت. نخستین باری که حسین و زهرا را دید، هر دو را با هم در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد.
آرزو داشتم بچه‌های نازنینی مثل شما داشته باشم، خدایا شکر!
علی از این صحنه به وجد آمده بود و بچه‌ها هم لبخند زدند. رعنا خودش را کاملاً در دل علی و بچه‌ها جا کرده بود.
یک ماهی از این ازدواج می‌گذشت که علی باز بذله‌گو و با نظم شده بود، از سوی دیگر روحیه خوبی هم در آن خانه دمیده شده بود. بچه‌ها خیلی شاد بودند و همه با دیدن این زندگی لذت می‌بردند.
على سعی داشت حساسیتی برای رعنا به وجود نیاید بنابراین از لاله اگر تعریفی می‌کرد در مقابل حسن‌های رفتاری رعنا را نیز می‌گفت تا حسادتی به وجود نیاید اما رعنا یک آرزو داشت.
آن شب بچه‌ها برای نخستین بار صدای دعوای پدر و رعنا را شنیدند. مشخص نبود چه اتفاقی افتاده است، صبح که شد از سفره صبحانه و نوازش کردن‌های رعنا خبری نبود. علی هم با عصبانیت کیف کارش را برداشت و رفت. حسین و زهرا نمی‌دانستند چه بکنند، بین دو طرف دعوا گرفتار شده بودند اما تصور می‌کردند همان روز این دعوا خاتمه خواهد یافت.
یک ماه نشد که همه چیز به هم خورد، رعنا دست بزن پیدا کرده بود و به هر بهانه‌ای دو بچه را به باد کتک می‌گرفت و هر چه به پدر می‌گفتند که در آن خانه دیگر مهربانی‌ای نیست، علی پشت گوش می‌انداخت تا اینکه...
حسین در بیمارستان بستری شد، ضربه محکمی که رعنا با ماهیتابه به سرش کوبیده بود باعث خونریزی مغزی‌اش شده بود.
علی خیلی خودداری کرد تا به جان رعنا نیفتد، در بیمارستان هیچ کس جز رعنا نبود. این زن با نگرانی آمد حرفی به علی بزند که در برابر عربده‌های او خاموش شد. دیگر جایی در خانه‌ام نداری گمشو. همین کافی بود. یک هفته طول کشید تا علی بچه‌اش را از بیمارستان تحویل بگیرد. خطر رفع شده بود وقتی به خانه برگشتند قول داد دیگر هیچ زنی به آن خانه پا نگذارد. رعنا چند باری تماس گرفته بود و با پرخاشگری علی را تهدید کرده بود.
 وقتی مهریه‌اش را به اجرا گذاشت، علی چاره‌ای جز رفتن به زندان نداشت. همه زندگی‌اش را جمع می‌کردی، باز هم مقدار مهریه سنگین رعنا جور در نمی‌آمد.
 مرد تنها پشت میله‌های زندان به یاد آرزوی رعنا افتاد که او می‌خواست مادر شود اما علی به یاد قولی افتاد که یک شب تاریک در زیر نور فانوس به لاله داده بود و پشت میله‌های زندان نمی‌دانست آیا لاله از او راضی است یا نه؟!
 البته می‌دانست که حالا فقط باید به حسین و زهرا که در خانه ننه مریم سرگردان بودند، فکر کند. وقتی در زندان باز شد و علی بیرون رفت، حسین و زهرا به سمتش دویدند و او را در آغوش کشیدند.
 رعنا با یک نامه از آنها جدا شده بود و مهریه‌اش را بخشیده بود. علی می‌دانست رعنا هم یک رنج دیده است اما اصلاً دوست نداشت تجربه تلخ را دوباره تکرار کند از همانجا با بچه‌هایش به خانه ننه مریم رفت و جلوی پدرش ایستاد و گفت: ننه مریم باید به خانه ما بیاید تو هم ناراحتی از اینجا دل بکن و با ما باش!
 سر کارش نشسته بود که تلفن زنگ خورد، مجید بود نگران شد. او باز خواست با یکدیگر تنها باشند وقتی این بار سر قرار رفت، او را خندان دید و هر دو به خانه مجید رفتند. وقتی داخل شدند صدای کف‌زدن‌ها و سوت‌کشیدن‌ها بلند شد، حسین در دانشگاه سراسری شاگرد ممتاز شده بود.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و سی و چهار
 - شماره هشت هزار و دویست و سی و چهار - ۲۶ تیر ۱۴۰۲