فریاد سودابه

آنچه تا کنون خوانده‌اید: فرهاد جوانی است که مدتی قبل دلش را به دختری به نام آیدا باخته بود.او به امید ازدواج با آیدا به سربازی رفت اما آیدا در دوران خدمت سربازی فرهاد با پسر دیگری آشنا شد و او را رها کرد.همین باعث شد که همه بدبختی‌های فرهاد مثل فیلم ضبط شده‌ای از جلوی چشمانش عبور کند.او در خانواده‌ای با مشکلات مادی و معنوی به دنیا آمده و بزرگ شده بود.مادرش پرستار سالمند بود و خواهری مهربان به نام سودابه دارد که وقتی مادرش برای کار بیرون از خانه می‌رود، سودابه هم به کارهای خانه رسیدگی می‌کند و هم به درد دل فرهاد گوش می‌کند.تلخی زندگی سخت فرهاد زمانی پیش چشم او بیشتر شد که آیدا به خاطر وضعیت مالی او را رها کرد.انگار همه بدبختی‌هایش را آیدا بود که به رخش کشید.همین باعث شد فرهاد دست به عصیانگری زده و نقشه سرقت در ذهنش بکشد.

فاطمه شیخ علیزاده
اپیزود اول: نیایی تنها می‌روم!
دو تاس از جیبم بیرون می‌آورم و روی صندلی سنگی پارک می‌نشینم.تاس‌ها را روی میز شطرنج می‌ریزم. دو و سه می‌آید.
رو به عرفان می‌گویم: می‌بینی! شانس من در همین حد است!
عرفان می‌گوید: با این شانس می‌خواهی بروی دزدی؟ سر کوچه نرسیده تو را می‌گیرند.
لال شوی عرفان! مجبور بودی سق سیاه بزنی؟
خودم را به نشنیدن می‌زنم.برای یک بار هم که شده می‌خواهم به نشدن فکر نکنم!
وقتی بابا غیبش زد با خودم فکر کردم می‌گردم و پیدایش می‌کنم.به او می‌گویم که برگردد.فکر می‌کردم به دست و پایش می‌افتم تا دلش با ما نرم شود.
فقط 12 سالم بود که بابا رفت دنبال زندگی خودش با معشوقه‌اش! از او دل خوشی نداشتم اما آدم در آن سن و سال فکر می‌کند یک روز آدم‌ها شبیه رؤیاهایش می‌شوند.نشد بابا را پیدا کنم و او هرگز شبیه رؤیای من نشد.بعداً فهمیدم عاشق شده و اتفاقاً خدا را شکر کردم که دست از سر زندگی ما برداشت.
بعد می‌خواستم درسم را ادامه دهم.معلم ریاضی‌مان گفته بود هوش خوبی دارم.عاشق کامپیوتر بودم.فکر می‌کردم می‌توانم روزی یک کامپیوتر بخرم و با آن کار کنم.درس بخوانم و مهندس کامپیوتر شوم و بازی طراحی کنم.در رؤیای خودم شرکت‌های خارجی برای طراحی بازی رایانه‌ای از من دعوت می‌کردند.همه این رؤیاها نشد چون درس خواندن هم فراغ خاطر می‌خواست!
این بار اما نشدنی در کار نیست.
رو به عرفان می‌گویم: «ما دزدیم؟»
می‌گوید:«نه!»
می‌گویم: «تو می‌دانی من هم می‌دانم که ما دزد نیستیم.فقط یک بار! یک بار به مغازه طلافروشی می‌رویم و بار زندگی‌مان را می‌بندیم و دیگر دست به سرقت نمی‌زنیم.اگر هم تو نیایی من خودم می‌روم.»
عرفان را جو گرفته.اخم‌هایش را در هم می‌کشد و احساس می‌کند همدست جیمز باند است.دستانش را روی میز سنگی قلاب می‌کند و می‌گوید: «نقشه چیست؟»
می‌گویم: «پس هستی؟»
همان‌طور که با ژست همدست جیمز باند به روبه‌رو خیره شده سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد.
بعد می‌گوید: «ما که دزد نیستیم.هیچ وقت هم دست به خلاف نزده‌ایم.فقط همین یک بار برای اینکه بار زندگی‌مان را ببندیم.»
می‌گویم: «طلافروشی سر خیابان بنفشه.آمارش را گرفته‌ام.صاحبش از آن بدجنس‌های روزگار است.از آنها که خون مردم را در شیشه می‌کنند!»
عرفان دارد چهار چشمی نگاهم می‌کند.انگار دارد به کشفیات علمی مهمی گوش می‌دهد.اینطور با شوق گوش دادنش من را به وجد می‌آورد.با آب و تاب بیشتر می‌گویم: «رحم ندارد.به آدم‌های بدبخت بیچاره که گرفتاری مالی دارند پول نزول می‌دهد.بعد برای پس گرفتن پولش آن هم با سود، هیچ مهلتی نمی‌دهد و حتی ممکن است بدهکار را به زندان هم بیندازد.خیلی‌ها را به خاک سیاه نشانده.»
عرفان می‌گوید: «می‌خواهی انتقام اهالی محل را از او بگیری؟»
می‌گویم: «ما به دخل یک انسان زحمتکش نمی‌زنیم! طلاهای مغازه‌اش را خالی می‌کنیم.هم دل کسانی که این مرد بیچاره‌شان کرده خنک می‌شود و هم خودمان به نان و نوایی می‌رسیم.»
دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید عالیه!
می‌زنم قدش!
اپیزود دوم: کاش بگویی نرو!
«سر ظهر که می‌شود مغازه‌اش را می‌بندد و به خانه‌شان می‌رود.حدود ساعت 4 یا 5 دوباره به مغازه می‌آید.وقتی می‌خواهد مغازه را ببندد خیابان هم خلوت است.برای همین معمولاً کسی در آن ساعت‌ها در مغازه نیست.»
عرفان می‌گوید: «فکر همه جایش را کرده‌ای جز اسلحه!»
این را که می‌گوید یک لحظه در دلم چیزی فرو می‌ریزد.در این چند روز هر لحظه صد بار با خودم تکرار کردم که من از چیزی نمی‌ترسم! اما گاهی به خودم می‌آمدم و می‌گویم چه کار می‌کنی فرهاد؟ این تویی؟ سرقت؟ حالا اسلحه؟
چقدر غریبه است این واژه‌ها با سفره‌های محقری که مادرم با زحمت‌کشی برای ما پهن می‌کرد!
بعد دوباره صدای خنده‌های آیدا و بوی روغن دنبه یادم می‌آید و باز به خودم می‌آیم و می‌بینم در حال دندان قروچه هستم.
خشمگین که می‌شوم در تصمیمم مصمم می‌شوم.
گوشه‌ای خیره شده‌ام و بدون اینکه به عرفان نگاه کنم می‌گویم: «اسلحه لازم نیست.اگر همراه ببریم برای ترساندن این مردک نزول خور باید از آن استفاده کنیم.مثلاً تیر بزنیم به پیشخوان.بعد سر و صدا می‌شود و جمعیت مثل مور و ملخ می‌ریزد توی مغازه.»
عرفان با آن ژست مسخره‌اش که گمان می‌کند خیلی آدم شده است اخم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید راست میگی!
دلم می‌خواهد پس کله‌اش بزنم و بگویم چقدر تو احمقی! راست میگی و زهر مار! مگر من سر دسته باند اشرارم که اینقدر به من اعتماد می‌کنی؟چرا هر چه می‌گویم تأییدم می‌کنی؟چرا نمی‌گویی بی‌خیال! چرا سعی نمی‌کنی منصرفم کنی؟
اگر یک کلمه بگویی بیا بی‌خیال شویم، من در این تصمیم مردد می‌شوم.بعد باد درغبغب می‌اندازم و می‌گویم من که عزمم را جزم کرده بودم اما رفیقم دستم را گرفت و نگذاشت! اما لابد تو هم می‌خواهی کم نیاوری!
خاک بر سرت عرفان! چقدر تو دست و پا چلفتی هستی!
بلند می‌شوم و دست‌هایم را در جیبم فرو می‌برم، بالای سر عرفان می‌ایستم.
می‌گویم ساعت چند است؟
گوشی‌اش را از جیب شلوار جین زغالی‌اش بیرون می‌آورد و نگاهی می‌اندازد:«حدود 12»
می‌گویم همین امروز به طلافروشی می‌رویم.
می‌خواهم قال قضیه زودتر کنده شود.مرور کردن این نقشه در ذهنم مثل خوره به جانم افتاده است.
عرفان می‌گوید: «عباس را هم ببریم!»
یک لحظه در سکوت به هم خیره می‌شویم: «یک نفر باید دم در بایستد که اگر مأموری چیزی به ما نزدیک شد آمار بده.سوت بزنه تا جنگی فلنگ رو ببندیم.»
ابروهایم را بالا دادم و چشم‌هایم را ریز کردم و دارم به انگشتانم که در هم فرو رفته نگاه می‌کنم.عرفان می‌گوید: «قد و هیکل عباس درشته.کسی نزدیک بشه یه عربده می‌کشه تا طرف بره دنبال کارش و ما هم فرار کنیم.موتور هم دارد.از مغازه که بیاییم بیرون ترک موتورش می‌نشینیم.»
گفتم یک بار یک حرف درست زدی عرفان!
اپیزود سوم: من یک قاتل هستم
جلوی در مغازه طلافروشی ایستاده‌ام و ضربان قلبم روی هزار است.عرفان و عباس کنارم ایستاده‌اند و حرفی با هم نمی‌زنیم.دیگر به چیزی فکر نمی‌کنم و وارد مغازه می‌شوم.همین که وارد می‌شویم، در پشت سرمان بسته می‌شود.پشت دخل می‌دوم و گلوی صاحب مغازه را از پشت سرش با ساعدم می‌گیرم.دارم عربده می‌کشم و می‌گویم در با کدام کلید باز می‌شود؟عرفان دارد تند تند طلاهای مغازه را در کوله پشتی‌اش می‌ریزد.مرد طلافروش تقلا می‌کند و ناگهان مچ دستم را می‌گیرد.چاقو در دستم شل می‌شود.دستم را دور چاقو محکمتر می‌کنم و به سمت طلافروش بالا می‌آورم.خون دارد در صورتم فواره می‌زند.دستش را سمت کلیدی می‌برد و فشار می‌دهد.می‌گوید: «برید به درک!»
او را رها می‌کنم و سمت در می‌دوم.روی زمین می‌نشیند و دستش سمت تلفن می‌رود.3 نفری ترک موتور می‌نشینیم.تا سر خیابان ثانیه‌ها برایم هزار سال می‌گذرد.درست یک خیابان بالا‌تر خودروهای گشت پلیس اطراف موتور را محاصره می‌کنند.چند نفر روی ما اسلحه کشیده‌اند.فقط کافی است یک حرکت اضافه انجام دهیم تا شلیک کنند.زانوهایم دارد به هم می‌خورد.زیر لبی بی‌اراده می‌گویم سودابه...
اپیزود آخر: مراقب مامان باش سودابه
در یک اتاق 12-10 متری نشسته‌ام.امروز صبح اسمم را خواندند.بلند شدم و قلبم باز هم تند تند می‌زد.مثل روزی که جلوی در مغازه طلافروشی ایستاده بودم.مثل آن روز که در پلیس آگاهی گفتند می‌دانی چه دسته گلی آب دادی؟ مرد طلافروش مرد!
آن روز هزار بار کلمه طلافروش مرد؛ در سرم تکرار شد.بار اول که سودابه ملاقاتم آمد به پهنای صورت اشک می‌ریخت.گفت هرطور شده رضایت می‌گیرم.گفتم در خانه‌شان نرو سودابه! نمی‌خواهم به خانواده یک نزول خور التماس کنی.زمان می‌گذرد و خودشان رضایت می‌دهند.
سودابه هق هق گریه کرد و گفت: «کدام زمان می‌گذرد؟ فیلم دوربین مدار بسته مغازه‌اش در محل پخش شده.در همه گوشی‌ها فیلم لحظه قتل هست! برای همین می‌خوان به پرونده‌ات توی وقت ویژه رسیدگی کنن!»
بدبخت شدی سودابه!
آن از زندگی نکبتی با پدر و مادرمان! این هم از آبروریزی که برادرت به بار آورد.من می‌خواستم یک روز نام خودم را بین بهترین مهندسان کامپیوتر ببینم سودابه!می خواستم با آیدا ازدواج کنم و او برایم غش‌غش بخندد و من کیف کنم!
می‌خواستم برای مامان بهترین کرم‌ها را بخرم که دیگر دست و پایش بوی روغن دنبه ندهد!
می‌خواستم باعث سرافرازی تو باشم پیش شوهرت و خانواده‌اش!
اما حالا آبرو برایت نگذاشته‌ام سودابه!
روز دادگاه که رسید خانواده‌اش با گریه سرم فریاد می‌زدند.یکی از آنها به مادرم ناسزا گفت.عربده زدم و به سرباز گفتم بگو نام مادرم را نیاورد.
یک زن جوان جیغ زد و گفت می‌بینید چقدر اوباش است.حتی الان هم دارد لات بازی درمی‌آورد.
بعد همان زن و همان مرد که فحاشی می‌کردند جلوی قاضی با مظلومیت ایستادند و گفتند فقط قصاص می‌خواهند.
آنها داشتند تقاص پول‌های حرام را پس می‌دادند که صاحب طلافروشی سر سفره‌شان آورده بود.
دلم برایشان نمی‌سوخت.فقط یک چیز می‌خواستم.اینکه سودابه به آنها التماس نکند.
اتهاماتم را خواندند: تشکیل باند، سرقت و قتل!
فقط گفتم من تشکیل باند ندادم.با دو تا از دوستانم نقشه سرقت کشیدیم.قرار نبود کسی بمیرد.
همه چیز همان‌طور گذشت که سودابه می‌گفت.خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم.
صبح امروز که اسمم را صدا کردند یکی از دوستانم بلند شد و سرم دست کشید.او پدرزنش را کشته و جسدش را تکه تکه کرده بود.اما همسرش به او رضایت داده تا بچه‌هایش بی‌پدر نشوند.شاید برای اینکه از صحنه قتل و مثله کردن جسد پدرش فیلم و عکسی منتشر نشد رضایت داد!
اما قضیه من فرق دارد.مردم صحنه جنایت را دیده‌اند و باید خیلی زود اعدام شوم.من آفتاب امروز را نمی‌بینم.
دیروز مامان و سودابه به دیدنم آمدند.نتوانستم حرف‌هایم را به سودابه بزنم چون مامان همراهش بود.
یک سرباز وارد اتاق می‌شود.یک روحانی هم هست.دستم را می‌گیرد و دلداری‌ام می‌دهد.می‌گوید دعا کنم.چند مسئول قضایی هم به من می‌گویند تقاضای بخشش کنم.
انگار لال شده‌ام.سردم است و بدنم دارد مثل بید می‌لرزد.پاهایم سست است و به سختی روی زمین کشیده می‌شود.
وارد محوطه زندان می‌شوم.از سرما دندان‌هایم به هم می‌خورد.یک نفر می‌گوید سمت خانواده‌اش برو و عذرخواهی کن.
دو قدم جلو می‌روم و با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گویم ببخشد.
صدایم را خودم هم به سختی می‌شنوم.
چشمم به طناب می‌افتد.نفسم حبس شده و بیرون نمی‌آید.روی پله می‌روم و یادم می‌آید به سودابه نگفتم مراقب مامان باش! طناب را دور گردنم می‌اندازند: مراقب مامان باش سودا....
صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و سی
 - شماره هشت هزار و دویست و سی - ۲۱ تیر ۱۴۰۲