سودابه

اپیزود اول: من حوصله خودم را هم ندارم
فاطمه شیخ علیزاده/ «بلند شو پسر جون، بلند شو دستی به سر و روی خودت بکش، این چه قیافه‌ایه برای خودت درست کردی؟»
سودابه ملحفه روی تختم را محکم می‌تکاند. روی کاناپه داخل هال ولو شده‌ام و به سقف خیره‌ام.
ملحفه را روی تخت می‌اندازد و مرتب می‌کند و ریز ریز حرف می‌زند:«آسمان که به زمین نرسیده است. این نشد یکی دیگه. اینقدر از این آدما می‌یان توی زندگی آدم و میرن که خدا میدونه.»
دارم توی ذهنم دو دو تا چهار تا می‌کنم. ماهی چقدر کفاف زندگی‌ام را می‌دهد؟ چقدر باید درآمد داشته باشم که مادرم مجبور نباشد با این سن و سال ظرف زیر یک پیرزن  بگذارد.
سودابه دارد جاسیگاری را تق و تق می‌زند به دیواره سطل آشغال. دستم را دراز می‌کنم:«بده به من.»
جاسیگاری را می‌گذارد روی میزعسلی کنار کاناپه و می‌گوید:«حالا تو سر کار نرو، بشین گوشه خونه قنبرک بزن، زانوی غم بغل بگیر.اون دختره الان عشق و کیفش رو...»
می‌نشینم سر جایم و می‌پرم وسط حرفش:
« بی‌خیال اون دختره. بره هر غلطی می‌خواد بکنه. برم سر کار که چی؟ که آخر ماه
یه قرون و دو زار بیارن بذارن کف دستم؟»
سودابه لیوان‌ها را از روی کانتر آشپزخانه جمع می‌کند و می‌گذارد داخل سینک ظرفشویی:«بشین توی خونه تا یه جا پیدا بشه که وزیری، وکیلی چیزی بخوان بعد تشریف ببر سر کار.»
سودابه دارد روی اعصابم سوهان می‌کشد. نمی‌داند که وقتی اعصابم به هم ریخته است، حوصله خودم را هم ندارم. تیشرتم را در می‌آورم و پیراهن و شلواری که پشت در اتاق آویزان است، می‌پوشم. سودابه می‌پرسد که کجا می‌روم. من هم برای اینکه دلش خوش باشد می‌گویم می‌روم سر کار.
حالا دارم در کوچه تند تند راه می‌روم و دندان قروچه می‌کنم. به سر کوچه که می‌رسم یکدفعه دلم به حال سودابه می‌سوزد. برمی‌گردم به انتهای کوچه خیره می‌شوم و قدم‌هایم آهسته‌تر می‌شود. یاد وقتی می‌افتم که تمام همسایه‌های این کوچه تا کمر از پنجره خانه‌شان آویزان می‌شدند و کتک خوردن مادرم و خواهرهایم وسط کوچه را تماشا می‌کردند.
خدا آن تیر برق وسط کوچه را برای من کاشته بود! پشت آن پنهان می‌شدم و بدنم مثل بید می‌لرزید. گاهی از چک و لگدهای بابا چیزی هم نصیب من می‌شد. وقتی مست می‌کرد دیگر چیزی جلودارش نبود.از مامان اما خاطره زیادی ندارم.همیشه سرکار بود برای اینکه خرج بابای مفت‌خورمان را بدهد. شب‌ها که برمی‌گشت خانه، پوست دست و پایش چروکیده و ترک خورده بود از بس در تشت آب مانده بود برای شستن رخت و لباس مردم.
سودابه برایش روغن دنبه می‌مالید و حالا رخت و لباس خود مامان بوی گند می‌گرفت. از بوی روغن دنبه متنفرم. گاهی مامان دستی به سرم می‌کشید و از بوی روغن عُق‌ام می‌گرفت.
سودابه بیشتر از مامان برایم مادری کرد. سودابه هم مثل من از زندگی‌اش خیر ندیده است! مگر چند سالش بود که آن همه کار و مسئولیت سرش ریخته شد؟ فوقش 12 سال داشت که ناهار درست می‌کرد و وقتی خودش دبیرستانی بود از مدرسه بدو بدو خودش را دم دبستان من می‌رساند تا دنبالم بیاید.
حالا هم که ازدواج کرده تا برود سر خانه و زندگی خودش و یک نفس راحت بکشد، باز هم دارد جور در به دری ما و بدبختی‌مان را می‌کشد.
اپیزود دوم: دوران عاشقی
در پارک نشسته‌ام و دارم سیگار پشت سیگار دود می‌کنم. این چه مرضی است که مثل خوره به جانم افتاده است؟ سودابه راست می‌گوید. همه فکر و ذهنم شده آیدا! در خیابان راه می‌روم و خاطرات روزهای بودنش دست از سرم برنمی دارد. چهار سالی می‌شد که با دیدن آیدا زندگی برایم معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده بود. وقتی با او در خیابان راه می‌رفتم حس می‌کردم سوپرمن در خیابان راه می‌رود. او به من انگیزه و امید داده بود. فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین مرد روی زمینم.
سودابه می‌گفت: تو هنوز کم سن و سالی و در اولین تجربه رابطه نباید اینقدر احساس خرج کنی. می‌گفت این دختر هم سنی ندارد و فردا که از ارتباط با تو پشیمان شود، ضربه احساسی می‌خوری و با کله می‌روی توی دیوار؛ آن وقت بیا و جمعش کن!
این‌ها را که می‌گفت عصبی می‌شدم. با خودم می‌گفتم خواهرم چه می‌داند عشق یعنی چه؟ تا بوده که دعواهای مادر و پدرمان را دیده است. بعد هم دست خواستگارش را گرفته و با هم زیر یک سقف رفته‌اند. هیچ وقت ندیده بودم مثل آیدا لباس بپوشد و شوخی کند و بخندد.اصلاً همان خنده‌های آیدا بود که دلم را می‌برد. همان که سودابه به آن می‌گفت سبکسری؛ اما من برایش ضعف می‌کردم.
یک روز به سودابه گفتم می‌خواهم بروم سربازی تا بعدش با آیدا ازدواج کنم.
وقتی حرف ازدواج وسط آمد، سودابه خیلی جدی شد. داشت پلو آبکش می‌کرد. سبد را توی سینک کوبید و جلوی من ایستاد. زل زد به چشم‌هایم و گفت دختری که رژ لب نارنجی می‌زند و کفش پاشنه 10 سانتی قرمز می‌پوشد و با تو در کوچه راه می‌رود و غش‌غش می‌خندد زن زندگی نیست! بچه تو چطور می‌خواهد به چنین دختری بگوید مادر؟
گفتم ای بابا خواهر من دوره و زمانه عوض شده. تو چرا اینقدر عقب مانده و قدیمی فکر می‌کنی؟
می گفت برای راضی کردن مامان روی او حساب نکنم. اما من با خودم فکر می‌کردم از پس راضی کردن مامان برمی‌آیم.
در تمام طول دوران خدمت فقط به آیدا فکرمی‌کردم. هر بار فرصتی می‌شد و چند ساعتی مرخصی می‌گرفتم با دوستان هم‌خدمتی‌ام در شهر گشتی می‌زدیم و بستنی می‌خوردیم و من هم به آیدا زنگ می‌زدم. اوایل خیلی ابراز دلتنگی می‌کرد. تمام رؤیاهایم را با او مرور می‌کردم و می‌گفتم زود برمی‌گردم. چند ماه یک بار در مرخصی او را می‌دیدم.
یک بار وقتی برگشتم و با او قرار گذاشتم من را که دید اخم‌هایش در هم رفت. قیافه گرفته بود و محل نمی‌گذاشت. گفتم چه شده؟ گفت بعد از این همه وقت آمدی همدیگر را ببینیم اما سوغاتی برایم نیاورده‌ای!
گفتم از پادگان چه چیزی می‌توانستم بیاورم؟ توقع داشتم بعد از این همه وقت اینقدر از دیدنم ذوق کند که فکر این حرف‌ها نباشد.
با دلخوری از هم جدا شدیم. از آن روز به بعد هر بار با او حرف می‌زدم، سرسنگین و سرد بود. حتی چند بار جواب تلفن را نداد و بعداً می‌گفت متوجه تماسم نشده است، با اینکه روزهای اول می‌گفت گوشی را از خودش جدا نمی‌کند تا من زنگ بزنم.
دیگر چیزی از خدمتم نمانده بود که یک بار دیگر او را دیدم. می گفت عجله دارد و باید برود. گفتم:« بعد از این همه وقت من را دیدی و چند دقیقه وقت نداری؟ من از الان دنبال کارم که آینده‌مان را بسازم بعد تو این ادا اطوارها را در می‌آوری؟»
پرسید چه کاری؟ گفتم چند جا سپرده‌ام. به تراشکاری و تعمیرات مبل و هر جایی که بشود .می‌خواهم کمی پول پس‌انداز کنم تا بتوانم مغازه اجاره کنم و کافی‌نت بزنم.
گفت ماهیانه چقدر حقوق می‌دهند؟ گفتم هفت ،هشت تومانی می‌شود به گمانم.
گفت تو با ماهی هفت، هشت تومان چطور می‌خواهی برای من زندگی بسازی؟
بی محلی و سردی او را می‌دیدم اما نمی‌خواستم باور کنم که رابطه با او دیگر به گرمی روزهای قبل برنمی‌گردد.
خدمتم که تمام شد شوهر سودابه به یکی از دوستانش رو زد و در تعمیرگاه او مشغول کار شدم. سودابه می‌گفت خیلی خوب است که حرفه‌ای یاد می‌گیری. می‌گفت این کار همیشه مشتری دارد برای همین آینده‌دار است.
رفتار آیدا هنوز به همان سردی بود و هر روز بدتر می‌شد  تا اینکه یک روز دوستم عرفان، به من گفت که آیدا را با یک پسر در خیابان دیده است. می‌گفت آن پسر پرشیا دارد و خانه‌شان چند خیابان بالاتر از ماست.
گفتم او را می‌شناسی؟ گفت من فقط چند باری این پسر را دیده‌ام اما می‌توانم آمارش را برایت بگیرم. فردای آن روز بود که عرفان به من زنگ زد و گفت می‌خواهی با چشم خودت آیدا را با این پسر ببینی؟
عرفان با موتوری که از دوستش قرض کرده بود دنبالم آمد.ماشین پسر در کنار یک بستنی‌فروشی پارک بود.آیدا روبه‌روی پسر کنار شیشه نشسته بود. تمام رگ‌های مغزم درد گرفته بود. احساس می‌کردم تمام خون بدنم در صورتم به جریان افتاده است. از ترک موتور پایین پریدم و با شتاب داشتم سمت بستنی‌فروشی می‌رفتم که عرفان دستم را گرفت. گفت دیوانه شده‌ای؟ می‌خواهی در مغازه دعوا راه بیندازی که صاحب مغازه از تو شکایت کند و کلی خسارت بگیرد؟ صبر کن بیاید بیرون بعد اگر خواستی برو با او صحبت کن.
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی‌آمد. داشتم نفس‌نفس می‌زدم و نگاهم از روی آیدا برداشته نمی‌شد. یکدفعه غش‌غش خندید. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. انگار کر شده بودم و حرف‌های عرفان را نمی‌شنیدم.
سمت مغازه بستنی‌فروشی دویدم و در را با عصبانیت باز کردم. همان لحظه چشم آیدا به من افتاد و مثل فنر از جایش پرید. سمت من آمد و با کیفش محکم به سینه من ضربه‌ای زد و بیرون رفت. دنبال او رفتم و عربده می‌زدم.
«اینجا چه غلطی می‌کنی با این پسر عوضی؟»
آیدا هم صدایش را بالا برده بود و فریاد می‌زد:«تو غلط می‌کنی من را تعقیب می‌کنی! به تو چه ربطی داره با چه کسی کجا می‌روم؟ مگر شوهر منی؟ من خیلی وقت است تو را نمی‌خواهم. اگر هم تا حالا رک نگفتم برای این است که فکر کردم عاشقی، خواستم ضربه نخوری بدبخت. اما اشتباه کردم باید مثل سگ با تو رفتار می‌کردم.»
دستش را کشیدم گفتم غلط اضافه نکن.
دستش را کشید و جیغ زد.
پسری که با آیدا بود، سمتم آمد و تخت سینه‌ام زد و گفت مرتیکه لات اوباش چه غلطی می‌کنی؟ برو گمشو تا زنگ نزدم به پلیس.
بعد دست آیدا را کشید و سمت ماشین رفتند.
عربده می‌زدم و به آن پسر فحش می‌دادم.عرفان و چند رهگذر من را گرفته بودند. آیدا یک لحظه سر جایش ایستاد و دستش را به زور از دست پسر جدا کرد و چند قدم عقب برگشت و گفت:«یه بار دیگه دنبال من راه بیفتی میدم پدرت رو در بیارن.»
بعد هم راهش رو کشید و رفت.
تمام وجودم پر از حس انتقام شده بود. به عرفان گفتم   این دختر نمک‌نشناس باید تاوان بدهد. عرفان می‌گفت دیوانه بازی در نیاور. مگر به تو قولی داده بود؟
راست می‌گفت!
آیدا هیچ وقت به من قولی نداده بود.همیشه دنبال خنده و خوشگذرانی بود.هر وقت من حرف جدی‌ای از آینده با او می‌زدم، مسخره‌بازی در می‌آورد. محض رضای خدا یک بار هم حرف جدی نمی‌زد.
اما باز هم قلبم آرام نمی‌گرفت و فکر می‌کردم باید انتقام بگیرم.
اپیزود سوم: یک نقشه ساده
سوپرمنی که دنبال آیدا راه می‌افتاد تبدیل شده بود به زورو!
در خیابان راه می‌روم و دلم می‌خواهد از زمین و زمان انتقام بگیرم. وجودم پر از خشم است. از بابا خشمگینم. از آیدا خشمگینم.از آن پیرزن هاف هافو که صبح تا شب به جان مادر بدبختم غر می‌زند خشمگینم. از زمین و زمان گله دارم. از آدم پولدارها و کسانی که ماشین مدل بالا دارند حالم به هم می‌خورد. اصلاً از همه کسانی که ماشین دارند حالم به هم می‌خورد. مخصوصاً از کسانی که پرشیا دارند.
آخ که اگر من پرشیا داشتم شاید الان آیدا کنارم نشسته بود و داشت غش‌غش می‌خندید! من هم دلم برایش غنج می‌رفت.
من چه چیزی کمتر از آن پسره به دردنخور دارم؟ قیافه‌اش شبیه جغد بود. قدش تا کمر من هم نمی‌رسید. یک تار موهای خرمایی‌ام به صد تا هیکلش می‌ارزید. فقط این بی‌پولی شد بلای جانم.
تا کی باید حسرت یک زندگی آدمیزادی به دلم بماند؟ تا کی نکبت و نکبت و نکبت؟
ماشین و سفر و گوشی مدل بالا توی سرم بخورد! این درآمد بخور و نمیر کفاف یک شلوار جین و عینک دودی را هم نمی‌دهد!
در خیابان با اخم راه می‌روم. دست‌هایم در جیبم است و نوک پایم را محکم به هر چیزی که جلوی راهم باشد می‌زنم.
می‌خواهم جرأت کنم و دست به کاری بزنم کارستان!
نقشه یک سرقت نان و آبدار دارد در ذهنم جان می‌گیرد. از چیزی نمی‌ترسم. بعد از آن با پول همه چیز می‌خرم. حتی عشق!
پول به آدم همه چیز می‌دهد. آدم را قدرتمند می‌کند.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و بیست و نه
 - شماره هشت هزار و دویست و بیست و نه - ۲۰ تیر ۱۴۰۲