صفحات
شماره هشت هزار و دویست و بیست و چهار - ۱۴ تیر ۱۴۰۲
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و دویست و بیست و چهار - ۱۴ تیر ۱۴۰۲ - صفحه ۱۷

رمز موفقیت

رمز موفقیت
هر وقت می‌دیدم مادرم به دیر آمدن یا بی‌خبر بودن از پدرم، گیر می‌داد، خنده‌ام می‌گرفت، بابا حسن مرد زحمتکشی بود و هر روز خسته و با چشمان سرخ شده از سر کار به خانه می‌آمد.
البته این پایان کار نبود، او برای اینکه خرجی زندگی‌مان لنگ نماند، شب‌ها هم در خانه کار می‌کرد، وقتی می‌خوابیدم ساعت‌ها چراغ خانه روشن بود و او به صحافی کتاب‌ها می‌پرداخت.
کار سختی بود، می‌دیدم که همیشه حسرت یک ساعت خواب بیشتر را دارد، اما مادرم با گله و شکایت‌هایش واقعاً بی‌انصافی می‌کرد.
- کجا بودی؟ چرا تا الان در اداره بودی؟ برو همان جایی که بودی شام بخور و...
- زن، اضافه‌کاری می‌گیرم تا شرمنده شما نباشم و...
حرف‌هایی تکراری که در هفته بارها می‌شنیدم، وقتی از مامان نرگس می‌پرسیدم واقعاً به پدرم شک دارد، می‌خندید و می‌گفت:
- پاک‌تر از این مرد، سراغ ندارم، آقا است!
نمی‌دانم واقعاً چرا نمی‌گذاشت آب خوش‌ از گلوی این شوهر پاک پایین برود.
وقتی به سن جوانی رسیدم، پدرم موسفید و مادرم غرغرو شده بود، پیرمرد فقط می‌خندید، زودتر از آنچه که باید پژمرده شده بود.
خواستگارها پاشنه در خانه را شکسته بودند، اما من می‌خواستم روی پای خودم بایستم به‌خاطر همین با جدیت درس می‌خواندم و پس از دوره دانشگاه شرکتی پیدا شد و پذیرفت در آنجا حسابدار باشم.
مدیرعامل شرکت، یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم بود که سلام و احوالپرسی گرمی با هم داشتیم و چهار سال می‌شد دورادور پژمان را می‌شناختم، او وقتی شنید در آزمون پذیرش شرکت نمره خوبی آورده‌ام از بین چهار رقیب دیگر، من را استخدام کرد و خلاصه از همان روز نخست من نسبت به او دید خوبی پیدا کردم.
هنوز یک‌ سال نشده بود که رئیس هیأت مدیره شرکت که پیرمرد مهربانی بود، از من خواست به دفتر کارش بروم، در آنجا وقتی شنیدم پژمان به خاطر نداشتن پدر از او خواسته تا من را برایش خواستگاری کند، حجب و حیای او را ستایش کردم و از خداخواسته پذیرفتم با این مدیرعامل مؤدب ازدواج کنم.
چه روزهای شیرینی بود، خاطرات شیرین ماه عسل همیشه برایم ماندگار است، پژمان مهربان و دلنشین و من را بدون تعارفات دوست داشت و آن را بارها به زبان آورد.
من از اینکه چنین ازدواج موفقی داشتم، راضی بودم و بین دوستانم فخر می‌فروختم، بارها از زبان دوستان، فامیل و همکارانم شنیده بودم که حسرت داشتن شوهری مثل پژمان را می‌خورند.
همین تعریف‌ها بود که من را مقداری روی پژمان حساس کرد. تا اینکه 9 ماه انتظار گذشت و هدیه کوچولو به دنیا آمد، ناچار شدم خانه‌نشین شوم و همین مدت نگهداری از هدیه کافی بود که دیگر علاقه‌ای به کار در خارج از خانه نداشته باشم.
هنوز دخترم یک‌ساله نشده بود که به رفت و آمدهای پژمان حساس شدم. ابتدا خنده‌ام گرفت و به یاد مادرم افتادم اما می‌دانستم خیلی چشم‌ها در تعقیب زندگی من و شوهرم است، به خاطر همین ترسیدم و به او گیر دادم.
بیچاره ابتدا تصور کرد شوخی می‌کنم اما جدی بود، هر شب که به خانه می‌آمد کل لباس‌هایش را بازرسی کرده و بو می‌کشیدم تا ببینم تار مویی، عطر زنانه‌ای یا این‌جور چیزها روی لباس‌هایش اثری نداشته باشد.
این هم کافی نبود هر وقت در خانه بود و به خاطر کار با او تماس می‌گرفتند فال‌گوش می‌ایستادم تا ببینم او با چه کسانی حرف می‌زند و اگر صدای زنانه‌ای بود، قشقرق به پا می‌کردم.
پژمان بارها خواسته بود به یاد اداره بیفتم که او مدام با همکاران زن به خاطر کار حرف می‌زد و هیچ ایرادی نداشت اما گوش‌هایم بدهکار این حرف‌ها نبود و از او خواستم تماس‌ها را قطع کند و اگر جلسه‌ای شبانه دارد، عذرخواهی کرده و بی‌خیال شود.
چند باری این کار را کرد حتی موقعیتش به خطر افتاد اما من از خر شیطان پایین نیامدم تا اینکه دست به ابتکار تازه‌ای زدم.
وقتی پژمان به خانه می‌آمد، موبایلش را برداشته و زیر دست خودم می‌گذاشتم، هرکس زنگ می‌زد باید خودم جواب می‌دادم اگر یک زن همکار بود محال بود اجازه بدهم با شوهرم حرفی بزند، ‌کلی بهانه آورده و تماس را قطع می‌کردم البته این قسمت اول داستان بود بعد به جان پژمان افتاده و او را با کنایه‌هایم به رگبار می‌بستم.
چند باری با زبان بی‌زبانی گفت که نزد همه همکاران مورد تمسخر است اما اعتنایی نکردم، بعضی وقتی‌ها به تماس‌گیرنده‌ها که زنان همکار بودند، پیامک می‌زدم که دیگر تماس نگیرند غافل از اینکه زندگی‌ام را دودستی به خطر انداخته‌ام.
یک سال از این کارها البته بچه‌بازی‌هایم نگذشته بود که روی دیگر پژمان را دیدم، مردی آرام به یک دیگ پر از آب جوش تبدیل شده بود که هر لحظه امکان انفجارش وجود داشت.
او حتی قید بچه را هم زد و خیلی زودتر از آنچه که تصور می‌کردم، با دادن مهریه، طلاقم را داد و به خانه پدری‌ام برگشتم.
هر بار با او تماس می‌گرفتم تا بخواهم به‌خاطر بچه کوتاه بیاید، ‌یک جمله می‌شنیدم: «تو من را نزد همه شکستی و تحقیرم کردی!» بعد از 6 ماه التماس بالاخره توانستم پژمان را راضی کنم که عذرخواهی‌ام را بپذیرد، من به تغییر جدی رفتارم دست زدم و بدین ترتیب حدود 8 سالی است که در کنار هم زندگی خوبی داریم و پژمان توانسته پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری طی کند.
هر وقت از او می‌پرسند رمز موفقیت‌ات چیست؟! جوابی جز اینکه بگوید: حمایت‌هایم همسرم!!! ندارد.
جستجو
آرشیو تاریخی