ماه عــسل
جاده باریک پیچ در پیچ شمال با آن نمنم باران برای پایان سفر ماه عسل «محسن» و «شیرین» رؤیایی بود؛ صخرههای هفت برادران با حرکت برفپاککنهای خودرو و صدای موزیکی که آرام بود بسیار زیبا دیده میشدند. شیرین گاهی سکوت میکرد. محسن میدانست که به یاد خاطرات تلخش افتاده است. دورانی که «مهران» به خواستگاریاش رفت و او چشم و گوش بسته پذیرفت با این جوان ازدواج کند. مهران از کارمندان شرکت بود و هیچ کس اطلاع نداشت او اعتیاد دارد. ظاهر شیک و آراسته با آن چربزبانیاش کافی بود تا شیرین به او بله را زودتر از انتظار بگوید. محسن که مدیرعامل شرکت بود وقتی شنید مرغ از قفس پریده به خاطر حیایی که داشت کادوی خوبی خرید و به آنان هدیه داد، اما در دلش غوغایی بود.
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
در آن دوران آشوبی به جانش افتاده بود و با آن کلنجار میرفت تا اینکه هنوز سه ماه نگذشته بود که شنید کار آن دو به طلاق کشیده است. نمیخواست فرصت را از دست بدهد، حتی اجازه نداد پشیمانی سراغ شیرین بیاید. او را به اتاق دعوت کرد و با لکنت زبان از او خواستگاری کرد.
شیرین باور نمیکرد وقتی شنید از مدتها پیش از ازدواجش محسن او را دوست داشته و قادر به بیانش نبوده، تنها لبخندی زد و گفت که فعلاً زود است.
باید انتظار میکشید. سخت بود، اما ارزش داشت. روزها میگذشت و محسن همه حرکات شیرین را زیر نظر داشت. میدانست شوهرش خیلی اصرار دارد او به خانهاش بازگردد. مهران خودش از شرکت رفته بود و دیگر سر کار نمیرفت. محسن میدید توانسته دل شیرین را زنده نگه دارد. وقتی مطمئن شد عروسخانم جوابی جز بله ندارد، ماجرای خواستگاری را علنی کرد و هنوز چندساعتی نگذشته بود که تلفن زنگ خورد. صدای گرفته مهران را شناخت، چونکه منتظرش بود، خنده بلند شیرین او را به جاده بارانی کشید و دید تازهعروس از ترس میخندد و آنان در لبه پرتگاه هستند. با هر سختیای بود. فرمان را جمع و جور کرد. وقتی ماشین از حرکت ایستاد، نفسها در سینه حبس شده بود. در نزدیکی تهران هر دو دلشوره داشتند و میدانستند دلیلش چیست اما هر دو تصمیم داشتند هر سدی پیش رویشان باشد با قدرت تمام بردارند و زندگی شیرینی داشته باشند.
غروب دوشنبه بود که موبایل کشیک قتل زنگ خورد، سروان فروتن که در حال بازجویی از خانواده مقتول در پروندهای بود، با بیحوصلگی شاسی بلند مکالمه را فشرد، استوار کریمی هستم از مرکز پیام جنایی.
- یعنی باز قتلی رخ داده؟!
قربان! یک مرد که انگار سه روزی نمیشد از ماهشیرین برگشته داخل شرکت خودش با گلوله به قتل رسیده است.
- سرقتی هم رخ داده است؟
هیچ چیزی به سرقت نرفته، انگار انتقامجویی بوده است.
سروان فروتن در حال نوشتن آدرس محل جنایت حوالی میدان فاطمی بود وقتی به راه افتاد. سروان از اینکه تازهدامادی به قتل رسیده است خیلی ناراحت بود. اصلاً نمیخواست تصور کند عروسخانم چه حالی دارد. نیم ساعتی نگذشته بود که خودرو در برابر ساختمان قرمزرنگی ایستاد و سروان از آن پیاده شد. خودرو مأموران تشخیص هویت پزشکی قانونی و کلانتری در برابر ساختمان ایستاده بودند و برخلاف تصور آنجا خیلی آرام بود و مشخص میکرد همه تیمهای عملیاتی و تحقیقاتی داخل شرکت هستند. آسانسور دقیقاً در سمت راست قرار داشت. سرباز کلانتری نیز جلو در ورودی پلهها ایستاده بود. وقتی از او پرسید قتل در کدام طبقه رخ داده است، پی برد شرکت در طبقه همکف است و باید دو پله را پشت سر بگذارد تا به در اصلی شرکت در راهروی همکف برسد. یک در به رنگ چوب که روی آن نوشته شده بود شرکت چوب برادران و از داخل آن صدای هیاهو را میشنید. با تکان دادن سر داخل شرکت شد و سرفهای بلند کرد. همه ناگهان ساکت شدند. همه به او و کارش احترام میگذاشتند. فقط پروژکتور گروه فیلمبرداری مأموران تشخیص هویت سر جایش باقی ماند، همه به خاطر عادتی که به رفتار سروان داشتند، پس از احوالپرسی با وی از در شرکت خارج شدند و در راهرو ایستادند. هیچکس جز استوار کریمی که از کلانتری آمده بود، در شرکت نماند. سروان با دقت به شرکت نگاهی انداخت، طبقه همکف همهاش متعلق به شرکت چوب بود و سالن انتظارش نهتنها با نمای چوب زیبا بود، بلکه مساحت زیادی داشت که سروان آن را 120 متر تخمین زد. کف سالن پارکت و مبلمانش به رنگ چوب بود که احساس میشد در خانههای شمال هستند. در دو طرف این سالن بزرگ اتاقهای دیگری دیده میشدند که در ضلع غربی و سمت راست سروان تنها یک در چوبی و دریچهای تعبیه شده روی آن قرار داشت و با تابلویی مشخص بود که آنجا امور مالی و صندوق است و جالب اینکه روی آن نوشته شده بود ورود افرادی غیر از پرسنل امور مالی ممنوع است. دریچه کاملاً باز و لامپ داخل اتاق روشن بود، در ضلع شرقی و سمت چپ سروان در سمت پنجرهها که روبهروی در ورودی بود، در اتاقی دیده میشد که نیمهباز بود و تابلویش نشان میداد دفتر مدیرعامل است و چسبیده به آن راهرویی به طول 12 متر و عرض حدود 2 متر وجود داشت که اتاقهایی در آن قرار داشت.
سروان به محل افتادن جسد نگاهی انداخت، ابتدا موقعیت میز منشی را در نظر گرفت که پشت به پنجرهها بود و در فاصلهای 2 متری با در اتاق مدیرعامل قرار داشت و نزدیکترین میز با وسیله به آن اتاق بود.
در واقع منشی شرکت پشت به پنجرهها مینشست و چون کامپیوتر روی میزش قرار داشت، پرده چوبی ضخیمی برای جلوگیری از نفوذ نور و تابیده شدن روی مانیتور به پنجره آویزان کرده بودند که نمای زیبایی داشت. درهای ورودی امور مالی و دفتر مدیرعامل دقیقاً در دوسوی مخالف و روبهروی هم قرار داشتند و میز منشی بین آن دو قرار داشت و فاصلهاش از اتاق امور مالی زیاد بود، سروان فروتن هنوز به جسد نگاهی نینداخته بود، او نمیخواست اگر در حاشیه جسد چیز مهمی وجود دارد، از دید او پنهان بماند و گاهی از سلیقه و ابتکارات به کار رفته در این شرکت یا جاهای دیگر لذت هم میبرد.
وقتی آسانسور کوچک و افقی را پشت میز منشی دید که زیر سکوی پنجرهها برجستگی مسیر حرکتش با نمای زیبای طراحیهای تاریخی مزین شده بود ولی با نورپردازی بسیار دیدنی پنهان مانده بود و این مسیر آسانسوری تا اتاق مدیر امور مالی ادامه داشت، پی برد که میتوان از تکنولوژی برای از بین بردن اتلاف وقت جلوگیری کرد، چراکه نامهها یا دستورات مدیرعامل یا برعکس مدیر امور اداری توسط این آسانسور افقی جابهجا میشد. دیگر چیزی نمانده بود که بازبینی کند، کف پذیرایی را نگاهی انداخت. تصور کرد مأموران تشخیص هویت و دیگر کسانی که به آنجا رفت و آمد داشتهاند، وسواس لازم را برای از بین نبردن آثار جنایت به کار بردهاند. به سمت جسد حرکت کرد، مردی جوان، قدبلند با کت و شلوار شیک نوکمدادی پای میز منشی جلوی در ورودی شرکت و سرش به سمت میز منشی بود.
سروان فروتن خود را بالای سر جسد رساند و ایستاد، از نوع پاشیده شدن خون که بهصورت دایرهای در اطراف مقتول و روی اثاثیه چوبی دیده میشد، مشخص بود قاتل خیلی به مهندس نزدیک شده است. جز قسمتی به اندازه تنه یک انسان که زیر پاهای جسد بود و سروان دقیقاً در امتداد آن ایستاده بود، اطراف جسد خون زیادی پاشیده شده بود، به گونهای که تصور کرد گلوله از بدن مقتول خارج شده است، چون پشت سر او نیز خون زیادی دور میز و حتی پرده چوبی پاشیده شده بود. سروان بالای سر جسد خم شد. او اشتباه نمیکرد، تعداد گلولهها بیش از یکی بود و مهندس با اصابت سه گلوله به صورت، گردن و سینه به قتل رسیده بود و با دیدن مالیدگی خون روی بدنه میز منشی پی برد که مهندس با اصابت گلوله و به خاطر نزدیکی اسلحه به او پرتاب شده و به میز خورده و روی زمین افتاده است.
هیچ پوکهای نیز در آنجا به دست نیامده بود؛ این را گروهبان تأیید کرد و مشخص شد احتمالاً اسلحه رولور بوده است که پوکهها را پرتاب نمیکند. سروان به اتاق مدیرعامل رفت، آنجا مرتب بود، حتی کیف سامسونت مهندس که کاملاً باز دیده میشد و داخل آن تراولچکهای زیادی وجود داشت دستنخورده سر جایشان بودند و مشخص میشد انگیزه قاتل چیزی جز سرقت بوده است. در اتاقهای دیگر و اتاق مدیرعامل نیز که با سیستمهای دزدگیر کاملاً حفاظت شده بودند، چیزی به دست نیامد. سروان از گروهبان شنید که جنایت وقتی رخ داده که همه پرسنل رفته بودند و تنها جانشین مدیر امور مالی این جنایت را دیده و به پلیس خبر داده است.
جای تعجب داشت، اما استوار ادامه داد که مهندس سامانی در حال جمعبندی کارها بوده و میخواسته همراه مقتول از شرکت خارج شود که صدای مرد غریبهای را شنیده است که با مهندس در حال صحبت است و بعد صدای شلیک گلولهها را شنیده است و از ترس نتوانسته از اتاق خارج شود. باید با مهندس سامانی گپی میزد. وقتی سراغش را گرفت، شنید که به خاطر افت فشار و شوکه شدن به بیمارستان انتقال داده شده است.
سروان از شرکت خارج شد و از همکارانش به خاطر اینکه به طرز فکر او احترام گذاشتهاند، تشکر کرد و آنجا را برای رفتن به بیمارستان ترک کرد. در بیمارستان شنید که مهندس سامانی زیر سرم است و حالش بهتر شده است، به خاطر همین برای اینکه وقت را از دست ندهد، سراغ تنها شاهد جنایت رفت، او رنگپریده بود و صدایش میلرزید:
شما پلیس هستید! من اشتباه نمیکنم.
- بله سروان فروتن هستم مأمور ویژه قتل.
مطمئن هستید قاتل فرار نمیکند؟
- به کمک شما نیاز دارم، انگار قاتل را دیدهای؟
او را ندیدم، صدایش را شنیدم؛ وحشتناک بود.
- میگویی چه شد؟
واقعا نمیدانم چه بگویم.
- چه شد با مهندس تنها بودی؟
کارم طول کشید وقتی پرسنل رفتند، از مهندس اجازه گرفتم کارها را تمام کنم، بعد بروم. او پذیرفت انگار امشب میهمان داشتند، چونکه شیرین خانم زودتر رفت.
- قاتل چگونه وارد شرکت شد؟
من داخل اتاق مدیر امور مالی و صندوق بودم، انگار در باز بود، چون صدای زنگی نشنیدم. داشتم با کامپیوتر حسابرسی میکردم که صدای مهندس را شنیدم او دقیقاً این جملات را گفت که تو «مجید» دوست اون پسره هستی، میگویم پدرت را دربیاورند، مرا تهدید میکنی!
خواستم از اتاق بیرون بیایم که از دریچه در چوبی صحنه را دیدم. مردی قدبلند با پیراهن طوسی آستینکوتاه شلوار نوکمدادی پشت به من بود. کلاه اسپورتی هم به سر داشت، مهندس به او وحشتزده نگاه میکرد، چون صورتش دقیقاً به سمت من بود، دیدم که ترسیده است. حالت گفتارش عوض شد و خواست التماس کند که صدای شلیک سه گلوله را شنیدم و بعد...
- اسلحه را دیدی؟
طوری ایستاده بودند که دیده نمیشد، اما دست راست آن جوان که انگار مجید است، به سمت مهندس بود.
- او تو را ندید؟
از ترس زیر در پنهان شدم تا اینکه صدای بسته شدن در خروجی را شنیدم کمی مکث کردم و بعد به بیرون دویدم. مهندس روی زمین افتاده بود، او را خیلی دوست داشتم. ناخواسته خودم را رویش انداختم و گریه کردم.
- چه کسی به پلیس خبر داد؟
من، عذاب وجدان داشتم چرا نتوانستم برای نجات جان مهندس کاری کنم. خیلی زود به خودم آمدم و به پلیس زنگ زدم، بعد کناری به دیوار تکیه دادم و گریه کردم.
- مشخصات چهرهاش را میتوانی بیان کنی؟
چهرهاش را ندیدم، پشت به من بود. وقتی فرار کرد من از ترس زیر در بودم، وگرنه مرا هم میکشت. فقط اسمش را مطمئنم مجید است، اما او کیست نمیدانم.
سروان دید که حال مهندس سامانی کاملاً خوب نشده است، او حتی از نگاه کردن به لباسهایش که خون محسن به آن مالیده شده بود، میترسید و مدام میگفت که چرا به او لباس بیمارستان نمیدهند.
باید از تازهعروس هم بازجویی میکرد، به خاطر نزدیکی بیمارستان به شرکت باز به آنجا برگشت. این بار جمعیت زیادی جلو در ایستاده بودند و زنی جوان گریه میکرد، حدسش درست بود شیرین به آنجا آمده بود.
وقتی تازهعروس نزد او که به خودرو تکیه داده بود رفت، پرسید: فقط بگو مجید کیست؟!
انگار برق شیرین را گرفته باشد، پس کار اون نامرد بود. مجید و مهران را میکشم بدبختم کردند، همیشه میترسیدم، اما تصور نمیکردم که...
- مجید کیه؟
دوست شوهر سابقم، او و مهران هر دو هممنقل بودند و معتاد. یک بار وقتی شنیده بودند محسن از من خواستگاری کرده، جلو خودرویش را گرفته و او را تهدید کرده بودند.
- به شرکت آمده بودند؟
اصلاً، مهران اینجا کار میکرد، اما دوستش چون قیافه تابلویی داشت، این طرفها نیامده بود.
همین کافی به نظر میرسید. سروان فروتن سمت استوار رفت و خواست چند مأمور کلانتری همراهش باشند. مهران و مجید پای منقل بودند که بازداشت شدند و هر دو حیرت کردند. وقتی به آگاهی برده شدند، ابتدا مهران روبهروی سروان نشست.
- شنیدم از مهندس نفرت داشتی؟
شما جای من بودید، ناراحت نمیشدید؟ هنوز همسرم را طلاق نداده بودم که از او خواستگاری کرد. اگر شانسی داشتم، او از من گرفت.
- یعنی مرگ حق او است؟
نمیدانم، باید حقش باشد، چطور مگه؟!
- دوستت مجید اسلحه دارد؟
پسر بدی نیست، اما شر است. پای دوست از خود میگذرد. به من ثابت شده است.
- یعنی گفتی بکش و او کشت؟
چه کسی را، از بکش، بکش حرف میزنی!
- شوهر شیرین را کشتید؟
من اطلاع ندارم، بعید میدانم مجید هم قاتل باشد، اما او یک بار که سراغ مهندس رفتیم، به من گفت که حق مهندس مرگ است.
- یعنی اگر تو هم نمیگفتی او شاید دست به قتل میزد؟
بعید میدانم، اما... شاید هم...
سروان فروتن این بار سراغ مجید رفت.
- شنیدم حاضری پای رفیق بمیری؟
بستگی داره رفیق کی باشه!
- مثلاً همین مهران؟
پسر خوبیه مگر قراره بمیرم!
- بالاخره خون ریختی، مجازات داره.
من تا حالا هیچ خونی نریختم.
- شوهر شیرین را کی کشته؟
نمیدانم، اگر کشته شده حقش بود، نامردی کرده بود، مرام نداشت.
- تو در صحنه قتل دیده شدهای؟
دروغ است.
- به آن شرکت رفته بودی؟
اصلاً.
- پرسنل آنجا تو را میشناسند؟
اصلاً، فقط شیرین خانم مرا میشناسد. البته مهندس هم مرا دیده بود، چون سد راهش شده بودم.
نیمهشب شده بود و مجید با پراکندهگویی سعی داشت خودش را بیگناه نشان دهد. وقتی سروان به خانهاش رفت به اندازهای خسته بود که نتوانست فکری بکند. روی تخت دراز کشید و خوابید. ساعت 11 صبح روز بعد بود که سروان به اداره رفت و شیرین را جلو در دید. او همراه مهندس سامانی و مرد دیگری که مشخص شد رئیس امور مالی است، آنجا ایستاده بودند. لبخندی زد و گفت که نگران نباشند، چون قاتل شناسایی شده است، بعد خواست همگی داخل بروند. وقتی آنها منتظر بودند مجید و مهران را نزدشان بیاورند، سروان رو به مهندس سامانی کرد و گفت: تو قاتل هستی!
و ادامه داد در صحنه قتل و سالن انتظار شرکت جسد را در حالی دیدم که پاهایش به سمت دیوار و تقریباً در ورودی شرکت و سرش بعد از اصابت به میز منشی به سمت آن افتاده بود، بعد دقیقاً زیر پای جسد تنها به اندازه تنه یک انسان اثری از پاشیدگی خون نبود. پس قاتل در آن قسمت ایستاده بود و از فاصله نزدیک شلیک کرده بود، در سمت راست و چپ من یعنی در ورودی اتاق امور مالی و مدیرعامل که دقیقاً روبهروی هم بودند، قرار داشتند و دریچهای دور در اتاق امور مالی و صندوق بود و میز منشی بین آن دو قرار داشت. پس با توجه به نحوه افتادن جسد، آن با این دو در موازی بود و با توجه به شناسایی شدن محل ایستادن قاتل و مقتول هر دوی آنها باید بهصورت نیمرخ به این دو در ایستاده باشند و شما از دریچه برخلاف ادعایت نمیتوانستید قاتل را از پشت سر ومقتول وحشتزده را از روبهرو دیده باشید و هیچ نشانهای از چهره قاتل تیرانداز نداشته باشید، چراکه با آن شرایط باید نیمرخ هر دو را میدیدید، پس دروغ میگفتید.
مهندس سامانی قبل از اینکه از خود دفاع کند، همین یک دلیل را شنید و ناچار سر به زیر انداخت و گفت: حقش بود، سالهای زیادی رئیس امور مالی بودم، ناگهان سروکله دوستش پیدا شد. چون دوستش بود او را به جای من گذاشت و من جانشین شدم. البته برداشتهای غیرقانونیام از حسابها را فهمیده بود به خاطر همین قبل از رفتن به ماه عسل خواست خودم به بهانهای استعفا بدهم. برایم سخت بود، میدانستم راز نگهدار است و به کسی چیزی نمیگوید، به خاطر همین دست به چنین قتلی زدم!
- تو مجید را از کجا میشناختی؟
او را نمیشناختم، یک بار در حالی که مهندس پریشان بود، دیدم او و شیرین خانم با هم حرف میزنند. باز در شرکت کسی جز من نبود. مهندس جریان مزاحمت مهران و جوان قدبلندی که کلاهی اسپورت به سر داشت را گفت و شیرین خانم آنجا اسم مجید را برد و گفت او خلافکار و شرور است.