زنی با چشمان سبز رنگ

«سوسن» از وقتی شوهرش در سفر تجاری به آلمان با یک ویروس ناشناخته در فرودگاه فرانکفورت دچار اختلالات تنفسی شده و قبل از انتقال به بیمارستان درگذشته بود، همه امور شرکت را در دست گرفت. او از همان دوران دانشجویی‌اش در این شرکت کار می‌کرد. 27 سال بیشتر نداشت و دو سال پیش با «حمید» در همان شرکت آشنا شد و سر سفره عقد نشست. ابتدا کسی باور نداشت یک زن عزادار بتواند از ورشکستگی شرکتی نوپا جلوگیری کند، اما بعد از گذشت یک سال شرکت در همه زمینه‌ها پیشرفت داشت و این یک موفقیت بزرگ برای سوسن بود. همه از خوش‌اخلاقی مدیرعامل می‌گفتند و همین اخلاق باعث شده بود پرسنل هر چه در چنته دارند رو کنند و با هم طرح‌های اقتصادی شرکت را رو به جلو حرکت دهند. سوسن تنها زندگی می‌کرد و هرازگاهی به خانه پدری‌اش سرکی می‌کشید و از اینکه پدر و مادر حمید در کانادا زندگی می‌کنند و با وکالت‌نامه‌ای همه دارایی پسرشان را به او بخشیده‌اند، بیشترین شانس را آورده بود.

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

 

یک سفر خارجی پیش رویش بود، باید به آلمان می‌رفت کشوری که حمید را از او گرفته بود، اشتیاق زیادی برای ارائه طرح‌هایش به شرکت‌های خارجی داشت و می‌دانست موفق خواهد شد.
ساعت 12 شب جمعه، هواپیمای تهران- فرانکفورت از باند فرودگاه مهرآباد بلند می‌شد. سوسن برای اینکه آخرین اقداماتش را انجام دهد، صبح جمعه بیدار شد، به مهندس سعیدی مدیر امور مالی و اداری زنگ زد و خواست ساعت 4 عصر به شرکت برود تا به حسابرسی بپردازند و این در حالی بود که به خاطر تعطیلی هیچ‌کدام از کارمندان حتی منشی شرکت آنجا حضور نداشتند. زن جوان دلشوره خاصی داشت، وقتی ماشین را در پارکینگ خالی از خودروی ساختمان شرکت پارک کرد، خوف او را گرفت. زیر لب چیزهایی زمزمه کرد، خود را به آسانسور رساند و شاسی طبقه چهارم را زد. داخل شرکت که شد نفس راحتی کشید، مهندس سعیدی قبل از او به آنجا رفته بود و هر دو پشت میز کار نشستند و اوراق و اسناد شرکت را روی میز گذاشتند.
هنوز عقربه‌ها به ساعت 5 عصر نرسیده بود که صدای شلیک چند گلوله پی در پی شنیده شد. چند رهگذر در کوچه هنوز حیرت‌زده بودند که صدای دیگری نیز شنیده شد، چند مرد جلوی ساختمان با نمای سنگ سیاه جمع شدند و به در چشم دوختند، اما هیچ‌کس از آن بیرون نیامد.
وقتی یکی از مردان موبایلش را از جیبش درآورد تا به پلیس زنگ بزند، مردی جوان با باز کردن پنجره طبقه چهارم در حالی که ناله می‌کرد فریادزنان به آنان اشاره کرد که تیرانداز از کوچه پشتی و از در پارکینگ فرار کرده است و خواست پلیس و اورژانس را خبر کنند.
دقایقی نگذشته بود که به سروان فروتن گزارش دادند یک زن که مدیرعامل شرکتی بود با سه گلوله به قتل رسیده و مدیر مالی شرکت هم با گلوله زخمی شده است.
شرکت تجاری سوسن در مرکز شهر بود و سروان فروتن در کمتر از نیم ساعت خود را به محل جنایت رساند.
چند زن و مرد جلوی ساختمان شرکت ایستاده بودند، اما هیچ‌کس گریه نمی‌کرد. از اینکه جلوتر از مأموران تشخیص هویت به آنجا رسیده بود، راضی به نظر می‌رسید.
ماشین را دقیقاً جلوی در ورودی ساختمان که کاملاً باز بود، نگه داشت و از آن پیاده شد. صدای ناله‌های مردانه‌ای در همان ابتدای حضورش نظر او را جلب کرد به سمت آمبولانس که در گوشه‌ای از خیابان و نزدیک ماشین مأموران کلانتری ایستاده بود، نگاهی انداخت؛ مردی با کت و شلوار ‌سرمه‌ای رنگ دستان خون‌آلودش را به بدنه برانکارد سفیدرنگ چسبانده بود و از درد به خود می‌پیچید. تصور کرد که آن مرد همان مهندس سعیدی مدیرمالی شرکت است، از چهارچوب قهوه‌ای‌رنگ در ساختمان گذشت و داخل شد. آنجا حتی از اتاق یا کیوسک و نیز نگهبان هم خبری نبود. سنگفرش گرانیتی را با دقت نگاه کرد، اثری از قاتل وجود نداشت و قطره‌ خونی نیز دیده نمی‌شد. وقتی جلوی آسانسور ایستاد در ضلع غربی آن راه‌پله‌های طبقه زیر همکف را دید. ابتدا بایستی به محل جنایت می‌رفت، داخل کابین آسانسور شد و شاسی شماره چهار را زد. داخل کابین اثری از درگیری یا جنایت نبود، وجود نداشتن  اثری از قاتل در این مسیر طولانی نشان از تیزهوشی او داشت. وقتی آسانسور با تکان تندی از حرکت ایستاد، در را با فشار دستش باز کرد و از آن خارج شد. در پاگرد طبقه چهارم تنها یک در چوبی فندقی‌رنگ بود که هر دو لنگه‌اش کاملاً باز بود و برای انتقال مهندس با برانکارد نیاز بود تا هر دو لنگه در باز باشد. داخل که رفت استوار محمدی را دید که روی یک صندلی نشسته و در حال نوشتن مطالبی روی برگه صورتجلسه است. با صدای بلند سلام داد و با دست اشاره کرد که او به کار خودش مشغول باشد. یک سالن انتظار 50 متری پیش رویش بود. میز کار منشی شرکت هم خیلی شیک به نظر می‌رسید و در دکوراسیون داخلی شرکت از رنگ‌های شاد زیادی استفاده شده بود و به نظر می‌رسید چند متخصص دکوراسیون هم‌اندیشی کرده‌اند. همه جای این سالن مرتب بود جز کفپوش سرامیکی آن، در دو متری در خروجی آثار پاشیدگی خون به شعاع نیم‌متری روی سرامیک قهوه‌ای‌رنگ دیده می‌شد و از آنجا این خون به سمت در باز اتاقی در ضلع شرقی سالن امتداد داشت. قطره‌های خون بعد از محل پاشیدگی به‌صورت پراکنده‌ای بود، به گونه‌ای که سروان فروتن پی برد کسی که مورد اصابت قرار گرفته، محل خونریزی را با فشار دادن دستش بند آورده و قطره‌های خون هر از گاهی در مسیرهای حرکت وی روی سرامیک ریخته است. رد خون را دنبال کرد و داخل اتاق شد که روی در آن تابلوی دفتر مدیرعامل نصب شده بود که با صحنه فجیع قتل مواجه شد. زن جوانی در حالی که مانتو و روسری به تن داشت بین گاوصندوق با دری نیمه‌باز و میز کار به‌صورت طاقباز روی زمین افتاده و خون زیادی در اطرافش پاشیده بود. رد خونی که متعلق به مهندس بود هم در اطراف جسد و به سمت پنجره پشت میز کار و زیر صندلی‌ای در سمت چپ میز کار و ضلع مخالف افتادن جسد به چشم می‌خورد.
سروان فروتن با پی بردن به اینکه مهندس سعیدی بعد از این جنایت با همان جراحت و خونریزی خود را به پنجره رسانده است، سپس به خاطر تحلیل رفتن قوای جسمانی تا رسیدن آمبولانس روی همان صندلی نشسته است، این مسیر را قدم به قدم رفت، آثار خون انگشتان مهندس روی دستگیره پنجره وجود داشت و صحنه طبیعی به نظر می‌رسید. وقتی به سمت جسد سوسن برگشت دستکش مخصوص جراحی را به دست کرد و روی دو زانو نشست. در بازرسی جسد آثار اصابت سه گلوله به گونه سمت راست، گردن و روی قلب را دید و از محل افتادن جسد فهمید که این زن با تهدید قاتل ابتدا گاوصندوق را باز کرده است و وقتی عامل جنایت دست به سرقت زده، با شلیک گلوله ابتدا سوسن را و سپس مهندس را هدف قرار داده است، احتمال داد که قاتل نمی‌دانست مهندس زنده می‌ماند و آن را سرنخ اصلی خود دانست. وقتی سروان از اتاق مدیرعامل خارج شد، تیم پزشکی قانونی و تشخیص هویت را دید که سر رسیده بودند، آنها اسلحه کلتی را از نوع رولور زیر میز منشی پیدا کرده بودند که از آن چهار گلوله شلیک شده بود.
لبخندی زد و خواست به نمونه‌برداری دقیق و عکسبرداری از جسد و ردهای خون بپردازند، سپس نگاه دیگری به اتاق مدیرعامل انداخت. هیچ‌چیز غیرعادی‌ای جز اثاثیه همیشگی یک رئیس شرکت آنجا نبود، سپس اتاق‌ها و حتی آشپزخانه را یکی پس از دیگری بازرسی کرد، اما چیزی به دست نیاورد، حتی رد خون نیز جز سالن انتظار تا اتاق مدیرعامل در هیچ جای دیگر به دست نیامد. باید به بیمارستان می‌رفت، اما ابتدا تصمیم گرفت به پارکینگ نیز سر بزند. از پله‌ها خود را به زیرزمین رساند. آنجا هیچ خودرویی جز ماشین پژو قرمزرنگ با تزئینات داخلی زنانه چیزی ندید. حتماً متعلق به سوسن‌خانم بود، خیلی آرام به حیاط پشت ساختمان رفت و در بزرگ ورودی پارکینگ را باز کرد و خود را در کوچه‌ پشتی ساختمان دید.
از بیرون نگاهی به نمای ساختمان انداخت، مهندسی جالبی داشت و جز پنجره دفتر مدیرعامل دیگر پنجره‌ها به کوچه‌ پشتی مشرف بود.
دیگر کاری آنجا نداشت، در تماس تلفنی با مأموری که همراه مهندس سعیدی به بیمارستان رفته بود شنید که او بیهوش به اتاق عمل برده شده و ران پایش از روبه‌رو هدف یک گلوله قرار گرفته است.
به خانه پدرش بازگشت و فردای آن روز به بیمارستان رفت.
مهندس سعیدی در حال خوردن صبحانه بود که در باز شد و سروان داخل رفت. با اشاره دست از او خواست صبحانه را کامل بخورد. چند دقیقه‌ای جلوی پنجره نمای بیرون بیمارستان را نگاهی کرد تا اینکه با سرفه مهندس به سمت او برگشت.
خواست دقت کرده تا چیزی را از قلم نیندازد:
 - چرا جمعه سر کار رفتید؟
 درخواست سوسن خانم بود، چون شب قرار بود به آلمان برود برای حسابرسی به شرکت رفته بودیم.
- تنها بودید؟
 من ابتدا رفتم بعد سوسن خانم آمد.
- کسی در جریان رفتن شما به شرکت بود؟
 نمی‌دانم، من که به کسی نگفته بودم.
- کسی کلید شرکت یا ساختمان را دارد؟
کلید ساختمان را واحدهای دیگر نیز دارند، اما قاتل زنگ زد و ما در را باز کردیم.
- پس او را می‌شناختید؟
 سفارش پیتزا داده بودیم، وقتی زنگ خورد تصورمان این بود که پیتزا آورده‌اند، شاسی‌ در بازکن را زدیم، حتی من در ورودی شرکت را نیمه‌باز گذاشتم تا پیک، پیتزا را به راحتی داخل بیاورد.
- بعد قاتل را دیدی؟
- خیلی وحشتناک بود، وقتی در چهارچوب در اتاق مدیرعامل او را دیدم، در جایم خشکم زد. یک کلاه بافتنی سیاه‌رنگ روی سرش کشیده بود که جای چشمان و دهانش باز بود، اسلحه‌ای هم در دستش بود که سمت من و سوسن خانم نشانه رفت.
- چه گفت؟
او حرفی نزد فقط با دست اشاره می‌کرد، البته دلیلش را بعداً فهمیدم. با اشاره‌هایش خواست گاوصندوق باز شود، بعد کیسه سیاهی را به من داد و من هر چه پول و دلار و سکه در گاوصندوق بود را داخل کیسه ریختم، حدود 5 میلیارد تومان بود. او در این مدت فقط به التماس‌های سوسن خانم گوش می‌کرد.
وقتی کارم تمام شد و کیسه را به او دادم. من را کناری زد و اسلحه را به سمت سوسن خانم گرفت، باور نمی‌کردم. سه گلوله پی در پی شلیک شد. بیچاره زن حتی نتوانست فریادی بزند، عصبانی شدم و به سمتش دویدم که گلوله‌ای به پایم زد.
- چرا هیچ حرفی نزد؟
 تصورم این است که او یک زن بود، من چشمانش را دیدم سبزرنگ بود و طوری لباس پوشیده بود که مردانه باشد و لاغراندام بودن و قدبلندی‌اش چنین قابلیتی به او داده بود.
- زنی با این مشخصات را می‌شناسی؟
 من نمی‌شناسم، شاید پرسنل بدانند، وقتی گلوله‌ها را شلیک می‌کرد، کینه خاصی را در وجودش احساس می‌کردم.
- سوسن‌ خانم با کسی مشکل داشت؟
 از منشی بپرسید او بهتر می‌داند.
- بعد از زدن تو چه کرد؟
- پا به فرار گذاشت. چند ثانیه‌ای جرأت حرکت نداشتم، صدای روشن شدن موتور را شنیدم و دیدم سوار موتوری با باک سبزرنگ شد. کلاه‌کاسکت به سرش گذاشت و فرار کرد.
- انگیزه‌اش سرقت بود؟
 تصور نمی‌کنم، او کینه‌ای برخورد کرد.
سروان فروتن باید به‌دنبال زنی هفت‌ تیرکش می‌گشت و این کار آسانی نبود. آن روز وقتی به اداره برگشت، پرونده قتل سوسن خانم از کلانتری به آنجا تحویل داده شده بود که آن را ورق زد. رهگذرانی که قتل را به پلیس اطلاع داده بودند، جزئیات مشاهدات خود را بیان کرده بودند و در همان صحنه قتل پلیس از دختری به نام رویا که منشی شرکت بود و با تماس دوستش در همسایگی شرکت خود را به آنجا رسانده بود، تحقیق کرده بود.
رویا گفته بود تنها دشمن سوسن خانم همسر جوان مردی به نام سامان است که یکی از رقبای تجاری شرکت آنان بوده و با علاقه‌مندی به مقتول رابطه خوبی با وی برقرار کرده بود و حتی صحبت از طلاق همسر و ازدواج با سوسن خانم نیز به میان آمده و این را جز رویا که محرم راز مقتول بود کسی نمی‌دانست.
انگار قدم به قدم به قاتل نزدیک می‌شد. با تماس تلفنی‌ای که با موبایل رویا داشت، از همانجا مشخصات ظاهری آن زن را پرسید، اسمش سمانه لاغراندام و قدبلند بود.
از اینکه به راحتی توانسته بود قاتل نقابدار را شناسایی کند، راضی به نظر می‌رسید. سمانه چند ساعتی طول نکشید که در آگاهی روبه‌روی سروان فروتن نشست.
- شنیده‌ام موتورسواری‌ات بد نیست؟
 جرم که نیست، پوشش خودم را رعایت می‌کنم.
- عرف نیست؟ قانونی هم نیست!
بیشتر مواقع در پیست خصوصی موتورسواری می‌کنم.
- چند تا موتور داری؟
- دو تا، مشکی و سبز، چطور مگه. اگر می‌خواهید بدانید کلاه‌ کاسکت نیز دو تا دارم، مشکی و سبز.
- از اطلاعاتی که داده‌ای متشکرم، با سوسن خانم چه خصومتی داری؟
 او زندگی‌ام را خراب کرده است و می‌خواهد شوهرم را از چنگم دربیاورد.
- می‌خواسته چون تو دستش را از دنیا کوتاه کرده‌ای؟
منظورتان را نمی‌فهمم، او الان رفته آلمان و من باید مجازات شوم.
- تو او را کشتی؟
 شوخی نکنید، خودم دیروز شنیدم با شوهرم حرف می‌زد و قرار و مدار می‌گذاشت، حتی او را به شرکت دعوت کرد و بین من و شوهرم دعوا شد و من هم به حالت قهر از خانه بیرون زدم و به پیست موتورسواری رفتم.
- ابتدا به شرکت سوسن‌ خانم سر زدی، بعد به پیست رفتی؟
 این کار را نکردم، اشتباه می‌کنید.
سروان دلایل کافی برای بازداشت این زن داشت، به خاطر همین با بی‌حوصلگی او را به بازداشتگاه انداخت تا در فرصت مناسب از سمانه بازجویی کند.
آن شب وقتی در خانه همه خوابیدند، سروان پرونده قتل سوسن را باز کرد و به مطالعه آن پرداخت و از اینکه سمانه را بازداشت کرده بود، ناراحت شد، او بی‌گناه بود و باید شبانه به خانه‌اش برمی‌گشت.
سروان متوجه شد وقتی وارد شرکت شده بود، در دو متری در ورودی و روی سرامیک‌های قهوه‌ای‌رنگ آثار پاشیدگی خون به شعاع نیم متری را دیده بود و رد خون از آنجا تا دفتر مدیرعامل و در مسیرهای مختلف دیده می‌شد. پس با توجه به پاشیدگی خون در آنجا گلوله‌ای که به مهندس سعیدی اصابت کرده بود، باید در آن قسمت بوده باشد، اما او ادعا کرد در اتاق مدیرعامل پس از اینکه سه گلوله به مقتول شلیک شد، او به سمت قاتل حمله کرده که یک گلوله به پایش اصابت کرده است.
از سوی دیگر سروان متوجه شد در بازرسی از شرکت جز مسیر جلوی در خروجی تا دفتر مدیرعامل تا جلوی پنجره این دفتر و صندلی در ضلع مخالف جسد «سوسن» در هیچ جای دیگر ردی از خون پای مهندس سعیدی نبود اما از رهگذران شنیده که مهندس از پنجره دفتر مدیرعامل فریاد زده است قاتل از کوچه پشتی و در عقبی ساختمان فرار کرده است و مهندس نیز به او گفت که دیده قاتل سوار موتوری با باک سبزرنگ شده، کلاه‌کاسکت گذاشته و با سرعت فرار کرده است. این در حالی بود که خودش در بررسی صحنه جنایت از حیاط پشتی ساختمان نمای آن را دید که جز دفتر مدیرعامل پنجره همه اتاق‌ها به سمت حیاط بود، پس مهندس سعیدی نمی‌توانست پشت ساختمان را ببیند و دروغ می‌گفت.
در ضمن وجود نداشتن پیتزا در ساختمان نمی‌توانست دلیل قاطعی باشد، چراکه شاید پیک پیتزا را آورده و در همهمه حضور پلیس آنجا را ترک کرده باشد.
هنوز اذان صبح نگفته بود که مهندس سعیدی با شنیدن دلایل سروان فروتن چاره‌ای جز اعتراف ندید. من مقتول را دوست داشتم و اگر شرکت با مرگ حمید، روی پا ماند همه را مدیون من است، اما این زن با وجود وعده‌هایی که برای ازدواج به من داده بود، به عشقم پشت پا زد. عقده‌ای شدم، حتی وقتی اصرارهایم را دید، تهدید به اخراجم کرد. می‌دانستم اگر با شوهر سمانه ازدواج کند، مرا از اداره خواهد راند، بارها آنها را تعقیب کردم، حتی سمانه را در جریان قرار دادم و گفتم که سوسن می‌خواهد وارد زندگی‌اش شود، اما رو در رو نتوانستم و تلفنی به سمانه رساندم که زندگی‌اش در خطر است. روز جنایت من با نقشه قبلی به شرکت رفتم و شب قبل گاوصندوق را خالی کردم. بعد وقتی به پیتزافروشی زنگ زدم و سفارش غذا دادم ، اسلحه را از زیر کتم بیرون آوردم و گلوله‌ها را شلیک کردم. حق سوسن مرگ بود، او مرا هم کشته است.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و نوزده
 - شماره هشت هزار و دویست و نوزده - ۰۷ تیر ۱۴۰۲