عاشقانه‌های شیطانی در تلگرام

زن جوانی که ازدواج عاشقانه‌ای داشت در تلگرام دلبسته مرد غریبه‌ای شد که می‌دانست چگونه زنان را فریب بدهد. وقتی راز این زن فاش شد شوهرش بشدت با او برخورد کرد و بخت با زن جوان یار بود که هیچ وقت به ملاقات مرد نامرئی فضای تلگرامی نرفته بود.

چه بانوی جذابی!
 برایم نوشته بود: «چه بانوی جذابی! بارها عکس‌تان را دیده‌ام و بارها تحسین‌‌تان کرده‌ام.» بعد هم پیام داد: با افتخار سلام بانو
اشک‌های پشیمانی
 صورت سرد و بی‌روحی داشت و مشخص بود شب‌ها و روزهای زیادی است که گرمای زندگی را احساس نکرده!
 نشست و دقایقی فقط اشک ریخت و در حالی که با دست صورتش را از سیل اشک‌های جاری نجات می‌داد، گفت: ای کاش زمان برمی‌گشت.
 4 ماه قبل!
 ای کاش الان چهار ماه قبل بود! ای کاش اصلاً بر می‌گشت به زمانی که دختری پرشور بودم و با برادرانم هر روز را به بازی و شادی و گاهی دعوا و قهر می‌گذراندیم.
 چقدر دلم برای همه آن روزها و ساعت‌ها و لحظه‌ها تنگ شده!
 آهی کشید و منتظر ماند تا سخنی بگویم، سکوتم مجابش کرد تا ادامه دهد، نمی‌دانست چگونه داستان اشک‌ها و غم‌هایش را تعریف کند و بی‌کلام هق هق می‌کرد.
 گفتم: چهار ماه پیش...
 به سخن آمد؛ چهار ماه پیش دوستم، من را به گروهی تلگرامی اضافه کرد، گروهی از دختران، پسران، مردان و زنانی از شهرهای مختلف که برخی همدیگر را می‌شناختند و برخی نه.
 گروه برای چت و هم صحبتی تشکیل شده بود و درباره مسائل مختلف در آن گفت‌و‌گو می‌شد.
 روزهای نخست فقط خواننده گفت‌و‌گوی دیگران بودم و از پر شدن زمان‌های خالی و تنهایی‌ام لذت می‌بردم. روزی سه تا چهار ساعت در حال مطالعه چت دیگران بودم.
 کم کم از برخی اعضای گروه که فعال‌تر بودند، شناختی نسبی پیدا کردم. سخنان‌شان جذاب بود و عکس‌هایی که می‌گذاشتند و حتی عکس پروفایل‌شان هم نشان می‌داد که آدم‌های متفاوتی هستند.
 یکی از آنها «مهسا» بود، دختری از شهر کناری محل سکونت من.
 در فضای خصوصی با او ارتباط گرفتم و دوستی مجازی‌مان عمیق شد و پس از چند هفته گفت‌و‌گوی مجازی، قراری حضوری در بوستانی نزدیک خانه‌مان گذاشتیم.
 آن روز دخترم شیرین را به مادرم سپردم و رفتم سر قرار.
 مهسا دختری 26 ساله، زیبا، مجرد و تحصیلکرده بود که وقتی دیدمش به آنچه از او تصور می‌کردم، می‌آمد!
 برای همین به لبخندی میهمانش کردم و در کافه‌ای همان حوالی نشستیم و ساعت‌ها گفت‌و‌گو کردیم.
 بیشتر درباره گروه و اعضایش سخن گفتیم. آدم‌های فعال گروه و تیپ‌های شخصیتی آنها و جذابیت‌هایی که دارند.
 خورشید غروب کرده بود و هوا داشت تاریک می‌شد که مهسا ساعتش را نگاهی انداخت.
 فهمیدم دیرش شده و گفتم ببخشید، آنقدر حرف زدم که دیرت شد.
 مهربانانه گفت: نه عزیزم، هم‌صحبتی با تو خیلی شیرین است.
 واژه شیرین را که شنیدم، دلم برای دخترم شور زد و سریع خداحافظی کردم و برگشتم منزل مادرم. شیرین هم دلتنگم بود و بی‌درنگ او را برداشتم و رفتم خانه.
 دیدم همسرم «سعید» هم از سر کار برگشته و دراز به دراز وسط هال خوابیده! عادتش همین است تا وقتی سرکار است که نیست، وقتی هم که می‌آید یا خواب است یا خسته!
 خلاصه آن شب را تا صبح به گفت‌و‌گویم با مهسا فکر می‌کردم و همزمان گروه را چک!
 پروفایل تمام اعضایی را که درباره‌شان با مهسا سخن گفته بودیم نگاهی انداختم. مهسا بیشترشان را می‌شناخت، بویژه پسرها و مردهای فعال گروه را...
 از فردای آن شب هم چه وقت‌هایی که سرکار بودم و چه خانه و چه توی تختخواب، در حال گفت‌و‌گوی مجازی با مهسا و اعضای گروه بودم.
 چند هفته‌ای نگذشته بود که شده بودم، فعال گروه!
 تقریباً هر روز از اعضای گروه به خصوص مردها پیام خصوصی داشتم که به بهانه‌های مختلف می‌خواستند گفت‌و‌گو کنند که معمولاً جواب نمی‌دادم یا با پاسخی کوتاه، عدم تمایلم به چت خصوصی را ابراز می‌داشتم.
 از فعالیتم در گروه و چت روزانه با مهسا و گفت‌و‌گو با اعضای دیگر، دو ماهی گذشته بود و احساس می‌کردم حال بهتری دارم، بویژه وقتی در گروه هستم و درباره خودم و افکار و ایده‌هایم نظر می‌دهم.
 زمان‌های خالی و تنهایی در خانه و وقت‌هایی که سعید همیشه خواب بود و یا پای تلویزیون و در سکوت، دیگر برایم زجرآور نبود و مدام با دوستان مجازی‌ام گفت‌و‌گو می‌کردم.
 حتی اندک زمان‌هایی که سعید حرف می‌زد یا شیرین وقتم را می‌گرفت، آزارم می‌داد و می‌خواستم بیش از پیش تنها باشم و چت کنم.
 جرأت‌ام برای اظهار نظر در گروه بیشتر شده بود و با اعتماد به نفس سخن می‌گفتم. حتی گاهی سخنانم را به صورت فایل صوتی هم می‌فرستادم و هر از چند گاهی عکس پروفایلم را هم تغییر می‌دادم و با لباس و آرایشی متفاوت انتخاب می‌کردم که اغلب هم مورد تأیید و تحسین دوستان مجازی‌ام قرار می‌گرفت.
 مردی خوش صدا
 یک روز یکی از مردهای فعال گروه در پی وی (فضای خصوصی) با جمله‌ای بی‌سابقه درباره عکس پروفایلم گفت‌و‌گو را آغاز کرد.
  نوشته بود: «چه بانوی جذابی... بارها عکس‌تان را دیده‌ام و بارها تحسین‌تان کرده‌ام.» بعد هم پیام داد: با افتخار سلام بانو...
  بارها و بارها و بارها جمله‌اش را خواندم و هربار که خواندم حریص‌تر شدم برای دوباره خواندنش!
 غرق در تعریف و تمجید «مجید» بودم و ناخواسته نوشتم: سلام آقا... چشمانتان جذاب می‌بیند. لطف شماست...
 درباره مجید قبلاً با مهسا حرف زده بودیم. از جمله مردهای فعال گروه بود که زبانی خاص و صدایی گرم داشت.
 وقتی فایل صوتی می‌فرستاد، چند بار گوش می‌دادم و عکس‌های ارسالی و تصاویر پروفایلش را هم دنبال می‌کردم.
 خلاصه اینکه مرد خاص گروه بود و از اینکه با من وارد ارتباطی خصوصی شده بود، ناخواسته خوشحال شدم.
 همان سلام و تعریف معجزه گونه مجید از من، آغازی شد برای چت‌های خصوصی و طولانی من و مجید!
 درباره ارتباطم با مجید با مهسا هم سخن گفته بودم و او نیز با تبریک این رابطه دوستانه، تردیدم برای ادامه رابطه و همچنین احساس گناهم را تا حد بسیاری رفع کرد.
 یک ماهی از ارتباط من و مجید می‌گذشت و من خیلی به او و حرف‌هایش وابسته شده بودم.
 هر روزم با سلام و صبح بخیر مجازی با مجید آغاز و شب‌هایم با شب بخیر گفتن به مجید تمام می‌شد.
 روزی نبود که مجید بهانه‌ای نیابد که از من تعریف کند و حالم را بهتر!
 من هم با ارسال عکس‌هایم و حتی گزارش زندگی روزمره کاری و شخصی‌ام به او کمک می‌کردم تا مرا همچنان تشویق و تحسین کند؛ مثلاً اگر کیکی می‌پختم برایش عکس می‌گرفتم و می‌فرستادم، لباس جدیدی می‌خریدم، می‌پوشیدم و برایش عکس می‌فرستادم، گاهی شعری می‌خواندم و صدایم را می‌فرستادم و....
 و او نیز هر بار با واژه‌هایی که تاکنون نشنیده بودم، مرا به وجد می‌آورد و دگرگونم می‌کرد.
انگار می‌دانست دلم نیازمند شنیدن چه واژه‌ها و جمله‌هایی است و دقیقاً همان‌ها را برایم می‌نوشت و می‌گفت. وقتی می‌خواندم، درونم معجزه‌ای اتفاق می‌افتاد.
 در این روزها سکوت سعید و نبودن‌ها و سردی‌هایش کمتر آزارم می‌داد و حالم با گوشی و تلگرام و گروه و مجید خوب بود.
 حتی مجید یکی دوبار هم درخواست قرار حضوری با من را داشت که هم دلم می‌خواست سرقرار با او بروم و هم به خودم اجازه این کار را نمی دادم.
درنهایت، باید بهانه‌ای جور می‌کردم تا بتوانم یک روز را تنها تهران باشم و این بهانه و این فرصت به راحتی جور نمی‌شد. ولی یکی از دغدغه‌هایم همین بود که دنبالش بودم که بهانه‌ای پزشکی بسازم و تنهایی سفری به تهران بروم.
 یک روز صبح زود که می‌خواستم سرکار بروم، گوشی‌ام را که به شارژ بود یادم رفت ببرم و وقتی رسیدم شرکت، دیدم گوشی توی کیفم نیست! همه ساعت‌های سرکار را منتظر بودم برسم خانه و فایل‌های ارسالی و یادداشت‌های مجید را ببینم و بخوانم. وقتی رسیدم خانه هم همین کار را کردم و تا شب با گوشی بودم و مجید...!
 سعید هم چند وقتی بود که می‌گفت: خیلی به گوشی معتاد شده‌ای و برای چشمانت ضرر دارد. یا گاهی می‌گفت: از کارهایت به خاطر گوشی عقب می‌مانی! و حتی یک بار به خاطر همین گیردادن‌هایش با هم دعوا کردیم.
 کمی حساس شده بود و من هم می‌فهمیدم! ولی حساسیت او به اندازه جذابیت رابطه با مجید و گروه برایم مهم نبود.
 جمعه فراموش نشدنی
 صبح جمعه همان هفته ساعت 10 صبح بود که سعید با لگد بیدارم کرد و شروع کرد به داد و بیداد و فحاشی!
 بهت زده بودم و نمی‌دانستم جریان چیست!
 ترسیده بودم و برای همین شیرین را بغل کردم و گوشه تخت نشستم.
 بعد از دقایقی فریاد، با تهدید گفت: برو شیرین را بگذار خانه مادرت و برگرد. تا آن روز سعید را اینقدر جدی و ترسناک ندیده بودم.
 شیرین را رساندم و برگشتم. نشسته بود روی مبل و زار زار گریه می‌کرد. دلم آشوب بود و فکرم هزار جا می‌رفت. نمی‌دانستم چرا دیوانه شده ولی هرلحظه هزار بار از خدا می‌خواستم راجع به تلگرام و گروه و مهسا و مجید نباشد!!!
 اما.... بود!
 پرسید مجید کیه!؟
 سرم پایین بود و دستانم می‌لرزید. دوباره با فریاد پرسید مجید کیه!؟
 گفتم: نمی‌شناسم. زد روی گوشی و صدای مجید پخش شد: «سمیرا عز… چقدر امروز....!!!»
 صدای مجید توی اتاق می‌پیچید و دنیا دور سرمن!
 هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم و فقط صدای مجید و داد و بیداد سعید را می‌شنیدم.
 آن لحظه به اندازه همه دنیا از بودنم پشیمان بودم و دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد! با تمام وجودم آرزو می‌کردم ای کاش همه اینها خواب بود و چنین اشتباه بزرگی نمی‌کردم.
 ولی خواب نبود و واقعیت بود، واقعیتی تلخ که زندگی آرام مرا زیر و رو کرده بود.
 سعید پس از ساعتی فریاد و دعوا و فحش! نشست پای تلفن و به مادرم زنگ زد! صدای تلفن روی آیفون بود و صدای مادرم را می‌شنیدم.
 سعید ماجرای گوشی من و تلگرام و گروه و مجید و همه آنچه را که داستان بی‌آبرویی من بود برای مادرم تعریف کرد.
 اشک‌ها و التماس‌های بی‌صدای من پای تلفن و زیر نگاهش هم هیچ فایده‌ای نداشت.
 می‌دانستم که مادرم با آن همه آبرو و حیا و اعتقادات محکم، دق می‌کند!
 مادرم پس از شنیدن حرف‌های سعید، به لکنت زبان افتاد و به سعید گفت هیچ کاری نکن تا من بیام.
 آمد و آنچه نباید، اتفاق افتاد.
 ... بماند!
**
 قصه‌اش را با همین جمله نصفه پایان داد ولی اشک‌هایش نه...!
 باز هم تکرار کرد ای کاش زمان برگشتنی بود... چهار ماه قبل، ... 15 سال قبل و حتی بیشتر....
 برای سمیرا جلسات مشاوره منظم برنامه‌ریزی شد و برای سعید هم.
 پرونده این زوج که ازدواج‌شان عاشقانه ولی ارتباط‌شان ناشیانه و بدون مهارت و دانش بود هنوز باز است و هر دو در جلسات منظم مشاوره حضور پیدا می‌کنند.
 حال بهتری دارند و به آینده بهتر هم امیدوارند.
 تنظیم: سرگرد سیدمحمدشاهچراغ، مرکز مشاوره آرامش سمنان
صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و پانزده
 - شماره هشت هزار و دویست و پانزده - ۰۳ تیر ۱۴۰۲