طوفانی در راه

شاید خیلی‌ها بگویند گرسنه‌ایم، اما گرسنه نباشند، شاید خیلی‌ها معنای گریه گرسنه‌ای را درک نکنند. «کالین» دختری در ایالت ماساچوست است. او می‌داند گرسنگی چیست؟! از کودکی با آن زندگی کرده و هر روز به فردایی بهتر امیدوار بوده است. چه شب‌ها که از گرسنگی در رختخواب درهم می‌پیچید، دست روی شکم می‌گذاشت و زمانی که بالش از اشک‌هایش خیس می‌شد، در خواب سفره‌های رنگین می‌دید و دوست داشت همه را به تنهایی بخورد.

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

پدر، یک دوره‌گرد فقیر بود. وقتی کالین خودش را شناخت، یک سؤال بی‌جواب در ذهنش بود:
چرا باید بین این همه خانواده، بچه پدری فقیر باشم.
«کالین» فقط زمانی می‌خندید که سیر بود؛ فرقی نداشت چه غذایی بخورد، حتی نان خالی. مادرش خیلی زود مرد و او را با پدر معتاد و فقیر تنها گذاشت. 8 ساله بود که از خانه‌شان بیرون رفت تا به دور از فضای سرد و بی‌محبت خانه کثیفشان باشد. به خانه‌ها سرک می‌کشید تا خدمتکاری کند اما هیچ‌کس به دختر ناشناس کار نمی‌داد. شاید جز گدایی چاره‌ای نداشت. خیلی‌ها دختربچه‌ای را می‌دیدند که با لباسی ژولیده و سر ‌و ‌صورتی کثیف در خیابان‌ها می‌چرخد و دست گدایی به سوی زنان و مردان دارد. گاهی با سوء‌استفاده از احساسات رهگذران، پول خوبی به ‌دست می‌آورد. صحنه لذت کالین از خوردن غذاها واقعاً تماشایی بود.
وجود دختربچه کارتن‌خواب سر‌و‌صدای زیادی در شهر به پا کرد تا جایی که همه بسیج شدند کالین را از خیابان‌ها جمع و در پرورشگاه از او نگهداری کنند.
نخستین روزی که کالین را به پرورشگاه شهر سپردند، مسئول آنجا احساس کرد دخترک آشنا است. او به یاد نیاورد که کالین سه ماه پیش با پای خود به پرورشگاه رفته و خواسته بود سرپناهی داشته باشد و این مرد، دخترک را رانده بود.
کالین سرپناهی یافت. هر وقت غذا می‌خورد به یاد برادر کوچک‌ترش می‌افتاد که حتماً گرسنه مانده است.  او یک روز از پرورشگاه فرار کرد، همه مسئولان آنجا تعجب کردند، چراکه دخترک از بودن در پرورشگاه راضی بود.
شب نشده بود که کالین با پسربچه‌ای برگشت. مسئول پرورشگاه ابتدا نخواست برادرش را بپذیرد اما چون می‌دانست اگر کالین و پسر 4 ساله آواره خیابان‌ها شوند، آبروی او به خطر خواهد افتاد  
 به ناچار تسلیم شد.
سال‌ها گذشت و کالین بزرگ‌تر شد. برادرش از 15 سالگی فراری و چند باری به زندان افتاد و از سابقه‌داران ماساچوست شناخته شد، اما کالین یک آرزو داشت و آن ازدواج با جوانی  بود که بتواند زندگی خوبی برای او فراهم کند. از فقیری و گرسنگی نفرت داشت تا اینکه کبوتری روی شانه‌هایش نشست.
وقتی یک‌بار برای خرید از پرورشگاه بیرون رفته بود، جوانی شیک‌پوش به او احترام گذاشت و اجازه گرفت دقایقی با هم حرف بزنند.
او بسیار زیبا حرف می‌زد. گرمی کلامش به دل کالین نشسته بود. هر روز صبح که بیدار می‌شد، ثانیه ‌شماری می‌کرد تا ساعت 10 به میدان اصلی شهر برود. فیلیپ همیشه با همان وقار و لباس‌های شیک به میله‌های آهنی تکیه داده  و از دور قدم‌های موزون کالین را نظاره می‌کرد. وقتی قرار شد با هم ازدواج کنند، انگار دنیای کالین رؤیایی شده بود. فیلیپ را دوست داشت، این را بارها به او گفته بود.
وقتی شنید او نمی‌تواند مادر و پدرش را راضی کند تا به خواستگاری دختری پرورشگاهی بروند، دلش شکست، به یاد پدرش افتاد که در آتش‌سوزی 8 سال پیش مرده بود.
«کالین» و «فیلیپ» پنهانی در کلیسای خالی ازدواج کردند و او با گرفتن جشن کوچکی در پرورشگاه، آنجا را ترک کرد و به خانه کوچک شوهرش رفت.
همه زندگی‌اش شیک و دوست‌داشتنی بود. می‌خواست فریاد بزند و از این همه خوشبختی به خود ببالد. دو سال گذشته بود، فیلیپ همان مرد دوست‌داشتنی‌اش بود اما انگار طوفان در راه بود.
یک شب وقتی فیلیپ و کالین سر میز ناهارخوری بودند، مأموران پلیس آنها را غافلگیر کرده و شوهر کالین را با خود بردند. او یک کلاهبردار حرفه‌ای بود و در کمتر از دو هفته کالین بی‌سرپناه شد و در خیابان‌ها تک و تنها ماند.
هرچه تلاش کرد تا کاری برای شوهرش بکند، نشد. فیلیپ باید تا زمان بازگرداندن بدهی‌هایش در زندان می‌ماند و چون پولی در بساط نداشت مشخص نبود  چه زمانی از زندان آزاد شود.
در یک شب بارانی کالین تنها به سمت پرورشگاه می‌رفت که خودرویی با سرعت زیاد از خیابان فرعی خارج شد. صدای ترمز خیلی شدید و زیاد بود اما فایده‌ای نداشت. کالین روی هوا پرتاب شد و با اصابت به دیوار بی‌هوش روی زمین افتاد.
پیرمرد پولدار که در صندلی عقب خودرو نشسته بود، فریادی به راننده کشید اما کار از کار گذشته بود. کالین در بیمارستان بستری شد. «فاگ» از ثروتمندان شهر بود و از پزشکان خواست زن جوان را زنده نگه‌ دارند.
45 روز می‌شد که کالین به کما رفته بود و پزشکان هیچ اقدامی نمانده بود که انجام نداده باشند. نیمه‌شب بود که کالین چشم باز کرد و پرستار دید این زن با دیدن اتاق بیمارستان به جای شادی، از زنده بودنش گریه می‌کند.
شاید گریه خوشحالی بود اما کالین سعی کرد همه دستگاه‌ها را از خود جدا کند و فریاد زد:
چرا؟! چرا؟! نمی‌خواهم زنده بمانم، چرا نجاتم دادید؟!
فاگ از اینکه زن جوان زنده است، خوشحال بود. قول داد تا او را حمایت کند اما کالین انگار در این دنیا نبود . او فقط و فقط مرگ خود را می‌خواست.
در کمتر از یک هفته سه بار دست به خودکشی زد. فاگ حتی پذیرفته بود بدهی‌های فیلیپ را بدهد اما کالین اعتنایی نمی‌کرد. چاره‌ای نبود، فاگ، کالین را نزد دکتر مایکل مورفی برد و این پزشک در همان مطالعه نخست پرونده پزشکی این زن فهمید که او از دنیای شیرین ارواح بازگشته است.
کالین روی میز هیپنوتیزم نشست و از همان دقایق نخست، بعد از یک هفته، لبخند در چهره‌اش نمودار شد و آرام گرفت.
چرا می‌خندی؟
خوشحالم از اینکه از هر نوع سرافکندگی و بیچارگی خلاص شده‌ام. خودم را می‌بینم چگونه بی‌جان زیر باران افتاده‌ام. هیچ فرقی با زنده بودنم ندارد، بهتر که مرده‌ام.
مگر خودت کجایی؟
بالای سر جسدم و در فاصله 2 متری از زمین، اما نه خسته‌ام، نه گریان و نه اینکه خیس می‌شوم، خیلی راحتم.
تنهایی؟
یک دختر زیبارو که چهره مهربانی دارد کنار دستم ایستاده است، انگار او را به خوبی می‌شناسم، دستم را محکم فشار می‌دهد و می‌گوید برویم.
به کجا؟
من هم پرسیدم به کجا، فقط خندید.
کدام سمت می‌روید؟
رو به بالا،. او دستم را محکم چسبیده و نمی‌دانم چرا آثاری از سختی کشیدن من به همراه خود در چهره‌اش پدیدار است، من زیاد هم سنگین نیستم، فیلیپ می‌گفت آرزو دارد من را مقداری چاق ببیند.
نیرویی از زمین تو را به سمت خود نمی‌کشد؟
مطمئناً جاذبه زمین وجود ندارد اما انگار پایم را گرفته‌اند و رقابتی بین این خانم خوشرو با نیروی زمینی است.
اسمی از این خانم نداری؟
چیزی نگفته است. وقتی می‌پرسم لحظه‌ای هر دو توقف می‌کنیم، باز می‌خندد و می‌گوید راهنمایم است و می‌توانم «دامی» صدایش کنم،‌ بعد می‌خواهد سکوت کنم تا سفر زمان زودتر تمام شود، انگار کسانی منتظرمان هستند.
چه کسانی؟
چیزی نگفت، شب بود که من راه افتادم اما الان در ارتفاعی از زمین هستم که همه‌ جا روشن است، زمین کروی شکل زیر پایم است، تعجب می‌کنم من همیشه از ارتفاع می‌ترسیدم.
بپرس چقدر به مقصد مانده‌اید؟
دابی می‌گوید چشم برهم‌زدنی رسیدیم، انگار راست می‌گوید در بین زمین و آسمان یک دالون تاریک است که پشت آن نورانی است،‌ نورهای عجیبی که حلقوی شکل هستند و دور این دالون سیاه را احاطه کرده‌اند.
نمی‌توانید از بین نورها خود را به پشت دالان برسانید،‌ شما که به راحتی پرواز می‌کنید؟
مسیرمان فقط از داخل تونل مجاز است، البته تابلوی ورود ممنوع یا جاده یکطرفه‌ای وجود ندارد، اما دابی یک راهنمای قانون‌پذیر است و من بی او گم می‌شوم.
به تونل رسیده‌اید؟
بله.
داخل آن را توصیف کن.
مقداری طول کشید چشم‌هایم به تاریکی عادت کند، احساس گرمای خاصی دارم، الان می‌توانم ببینم برخلاف تصورم اینجا خالی نیست، کنار تونل درهایی شبیه به زندان‌های شهرمان قرار دارد، میله‌های آهنین که حتماً درون آن یا انباری است یا محل زندان.
از دابی بپرس.
نپرسیده خودش می‌گوید؛ اینجا محل تبعید روح‌های بدذات است که قابل پالایش نبودند.
این روح‌ها تا کی تبعید و زندانی هستند؟
در واقع در اینجا نمی‌مانند، مرتب به کلاس‌های تربیتی برده می‌شوند و زمانی که نورشان یعنی نور بدشان تحت پالایش‌های خاص به رنگ سفید درآمد، اجازه ورود به دنیای ارواح را دارند.
یعنی تو نور سفید داری؟
چه جالب، الان خودم دقت کردم دیدم که نورم سفید است، خیلی خوشحالم باید قدر آن را بدانم.
با این روح‌های سیاه برخورد نداشتی؟
اجازه بیرون آمدن ندارند، باید بمانند تا راهنماهایشان بیایند، در ضمن مسیرشان فرق دارد، آنها از پشت دخمه‌هایشان از این قسمت کنده می‌شوند و...
چرا ادامه نمی‌دهی، بگو و... چی؟
وای خدای من، اینجا چه زیباست، گرم، نورانی و پر از بوهای مطبوع غذا و میوه، انگار به پرستاره‌ترین هتل‌های دنیا آمده‌ام و میهمان ویژه اینجا هستم.
از فضای آنجا حرف بزن؟
یک آرامش کامل در اینجا حکمفرما است، روح‌های زیادی وجود دارند که سرشان به کار خودشان مشغول است.
چه کاری؟
یک عده بین گل‌های شقایق نشسته و ساقه‌های آن را نوازش می‌کنند، در گوشه‌ای برخی از روح‌ها پاهایشان را داخل رودخانه انداخته‌اند و...
مگر جسم دارند؟
نه همه ما انرژی هستیم، آب رودخانه نیز انرژی است، گل‌های شقایق همه و همه انرژی‌هایی هستند که اینجا را تشکیل داده‌اند، حتی غذاها و آشامیدنی‌ها.
کسی به ملاقاتت نیامده است؟
زنی را می‌بینم که مهربانانه به من خیره شده است، جالب است او در این دنیای شگفتی گریه می‌کند، بوی تن این زن آشناست، چشم‌هایم را برای لحظاتی می‌بندم،‌ او مادرم است.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و فریاد می‌زنم:
مادر، مادر.
و خودم را در آغوشش می‌اندازم، باور کنید اگر بگویم راهنمایم هق‌هق گریه می‌کند، همین دابی را می‌گویم که رنگ زرد دارد و همه به او احترام خاصی قائلند.
مادرت چه نوری دارد؟
نور سفید، او جزو قشرهای معمول ارواح است و در همین نور سفید می‌ماند.
پدرت نیست؟
مادرم می‌گوید که پدر را در تبعیدگاه تونل سیاه نگه‌ داشته‌اند و دوران محکومیتش رو به پایان است، انگار قول داده‌اند پدرم را نزد او ببرند.
مگر می‌شود چنین درخواستی کرد؟
نمی‌دانم، دابی می‌گوید هر دنیایی این‌چنینی مخصوص قشرهایی از یک ایالت،‌ شهر یا کشور است و چنین دنیاهایی زیاد هستند با شکل و شمایل‌های خاص خود، یعنی اینکه ما با ایالت‌های دیگر قاطی نمی‌شویم مگر در کلاس‌های آموزشی که خارج از این دنیاها و بعد از بخش تقسیم قرار دارد.
تو به بخش تقسیم رفته‌ای؟
اصلاً آنجا را نمی‌شناسم، هرچه دابی می‌گوید تکرار می‌کنم، من حتی نمی‌دانم وقتی می‌گویم انرژی هستیم یعنی چه؟!
یعنی تو حرف‌های دابی را تکرار می‌کنی؟
بله، سؤالات شما را می‌پرسم و جواب می‌دهم.
تو را به کجا بردند؟
دابی می‌گوید که من میهمان ویژه دنیای ارواح هستم و مدتی در آنجا از من پذیرایی خواهد شد، راست هم می‌گوید من و مادرم پای سفره‌ای نشسته‌ایم که بارها آن را در خواب دیده‌ام، به یاد برادرم می‌افتم ای کاش او هم نزد ما بود.
اینجا استراحت، آسایش و خوراکی‌های فراوان است، به دابی می‌گویم هیچ‌گاه به زندگی زمین برنخواهم گشت، او می‌خندد و می‌گوید من فقط یک میهمان هستم و نباید به ماندن دلخوش کنم.
می‌گویم در زمین پناهی ندارم، می‌گوید که باید امیدوار باشم، می‌گویم دوست ندارم زنده بشوم و فقط می‌خندد.
کالین به گریه می‌افتد: انگار باید برگردم، نمی‌دانم چند روز در اینجا مانده‌ام اما هیچ شبی ندیده‌ام، اصلاً‌نخوابیده‌ام و احساس خستگی و خواب‌آلودگی ندارم.
چند مدت آنجا بودی؟
نمی‌دانم، شاید 10 ساعتی میهمان بوده‌ام.
به جز خوردن و میهمانی چه کردی؟
من را به ساختمان بزرگی بردند که از شیشه ساخته شده است. در آنجا مرد مهربانی با رنگ آبی روبه‌رویم ایستاد و گفت که وقتی به زمین برگشتم کتاب‌های زیادی بخوانم تا در سفر نهایی‌ام به دنیای ارواح به خاطر دل پررنج و دردی که داشته‌ام و سوادم رتبه بالایی از ارواح بگیرم.
یعنی شخصیت جسمانی و زمینی در رنگ‌ها تأثیر دارد؟
در رتبه‌بندی و سطح کلاس‌های آموزشی تأثیر دارد اگر من مثل مادرم به اینجا بیایم فقط روح عادی می‌شوم اما دابی می‌گوید می‌خواهند از من یک راهنما بسازند.
کی برمی‌گردی؟
همین الان، دوست ندارم بیایم، قول دابی را جدی نگرفته‌ام یعنی من روز خوشی خواهم داشت، به یاد برادرم و فیلیپ و روزگارم افتاده‌ام مادرم را چسبیده و می‌گویم نمی‌خواهم آن همه زیبایی را ترک کنم.
دابی چه می‌گوید؟
من را با دو دست گرفته و می‌خواهد به او اعتماد کنم، حالا در تونل سیاه هستم،‌ صدای پدرم را شنیده‌ام که از من خواست میانجیگری کنم و او به دنیای ارواح برود، چیزی نمی‌گویم و حالا بالای سر جسمم هستم، دوست ندارم، به خدا نمی‌خواهم در زمین بمانم. وقتی کالین به هوش آمد، این‌بار خندید و رو به دکتر مورفی و آقای فاگ گفت: «من را ببخشید، یادم رفته بود در دنیای ارواح چه گذشت، من می‌مانم و...»

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و دوازده
 - شماره هشت هزار و دویست و دوازده - ۳۰ خرداد ۱۴۰۲