گفت‌وگوی «ایران» با محمود جوانبخت درباره کتاب « زخم روی زخم»

کارم با عراق دوران داعش هنوز تمام نشده

مریم شهبازی
روزنامه نگار

«زخم روی زخم» روایتی است از مقاومت ترکمانان شیعه در برابر داعش. ماجرایی واقعی از گفته‌هایی ناشنیده از آنچه در همسایگی‌مان بر عراقی‌ها گذشته. محمود جوانبخت برای تألیف این کتاب سفرهای بسیاری به مناطق تحت تصرف تکفیری‌ها داشته، سفرهایی به قلب معرکه‌ای که داعشی‌ها سبب شده بودند، بی‌آنکه از وقایعی که ممکن بوده به سرش آید بترسد. توجیه‌‌اش نیز این است که اگر تقدیرآدم به وقوع حادثه‌ای باشد، حتی با خانه‌نشینی هم نمی‌توان از آن گریخت!  این نویسنده و مستند ساز در تازه‌ترین نوشته‌اش که با همراهی نشر جام‌جم در اختیار علاقه‌مندان  قرار گرفته،  از رشادت زنان و مردانی نوشته که با دست خالی پای حفظ سرزمین‌شان ایستادند. در گفت‌وگوی امروزمان با محمود جوانبخت نکاتی را درباره «زخم روی زخم» می‌خوانید؛ از  ماجرای معصومه و نرجس گرفته تا شهید مرتضی و حاج‌علی، پیرمرد هشتاد و یک‌ساله‌ای که کمر خمیده‌ و سن‌وسالش هم مانع این نشد که گوشه‌ای‌پنهان شود و طریق عافیت‌طلبی در پیش بگیرد؛ رفت و جنگید و  آب و خاکش را پس گرفت.

    شما قبل از انجام سفرهای مرتبط با تألیف این کتاب، در اوایل دهه 80 هم به عراق رفته‌اید؛ همزمان با حمله امریکایی‌ها به این کشور که در نتیجه‌اش مستند «عراق سرزمین جنگ‌ها» را ساختید. چه می‌شود که یک دهه بعد، در اوج درگیری عراقی‌ها با داعش دوباره عزم سفر به این سرزمین را می‌کنید؟
مُهر مستندسازی که به پیشانی‌ات بخورد دیگر نمی‌توانی نسبت به اتفاقات این‌چنینی بی‌تفاوت باشی. در همه دنیا همین طور است، در سفرهای زیادی که به نقاط مختلف جهان داشتم با عکاس‌ها و خبرنگارانی از کشورهای مختلف روبه‌رو شدم که آنها را هم در ماجرای حمله امریکا به عراق دیده بودم و هم بعدتر در ماجرای داعش که همچون خودم عزم سفر کردند و پای کار آمدند. انگار یک قاعده نانوشته بین‌المللی است که وقتی یک نفر درباره حوزه‌هایی همچون جنگ، بنویسد یا مستند بسازد دیگر قادر به ترک آن نیست.
    به نوعی گرفتارش می‌شود!
 بله و کافی است جایی جنگ یا درگیری جدی راه بیفتد تا به سمت آن کشیده شوی. البته اینهایی که گفتم یک بخش از چرایی فعالیتم در این حوزه است. دلیل مهم دیگرش آن است که عراق از دیرباز پاره تن ما بوده، ما هم پاره تن آنان. حتی به لحاظ سرزمینی، بخش عمده‌ای از خاک عراق در دوره‌هایی همچون هخامنشیان و ساسانیان جزو خاک ما بوده، ایوان مدائنی که در اشعار شعرای ما جا خوش کرده، چهل پنجاه کیلومتری بغداد است. ذکر همین یک نمونه کافی است تا توجه‌مان به اشتراکات فرهنگی دو ملت جلب شود، نقاط مشترکی که بعد از ظهور اسلام بحث دینی را هم باید به آن اضافه کرد. همین است که ما و عراقی‌ها هرگز برای طولانی مدت با هم در قهر و قطع روابط نبوده‌ایم، حالا بماند که بحث رفت‌وآمد به عتبات هم برای ما ایرانیان اهمیت زیادی دارد. فارغ از این مسائل که هر یک به تنهایی دلیل مهمی هستند، واقعیت امر این بود که دلم می‌خواست به لحاظ رسانه‌ای کاری برای خواهران و برادران عراقی‌ام انجام بدهم و از طرفی به مردم خودمان هم نشان بدهم که داعش کیست و چه‌روزگاری بر عراقی‌ها گذشته است.
    برای تألیف این کتاب شما به نقاطی سفر کرده‌اید که بسیاری از آنها مورد حمله داعشی‌ها بوده، از بابت اتفاقات احتمالی حضورتان هراسی نداشتید؟
اگر بخواهیم بنای تصمیم‌گیری‌ها و سبک زندگی‌مان را بر فرار از احتمالات بگذاریم که نمی‌شود! آن چیزی که قرار باشد سرمان بیاید بالاخره می‌آید، چه وسط میدان نبرد باشیم و چه در کنج خانه‌مان! من دوران جنگ تحمیلی را به یاد دارم. آن ‌وقت‌ها بعضی خانواده‌ها مانع حضور فرزندان خود در جبهه می‌شدند. حق هم داشتند، پای مرگ و زندگی درمیان بود. با وجود این در خاطرم هست که شهیدی در وصیت‌نامه‌ خود خطاب به مادرش نوشته بود: «مادرجان، نگاهی به صفحات حوادث روزنامه‌ها بینداز. ببین سالی چند نفر در تصادف و حوادث اینچنینی می‌میرند!» حالا هم همین‌طور است، نمی‌خواهم خودم را فرد شجاعی نشان بدهم اما واقعیت این است که اگر قرار باشد اتفاقی برای من بیفتد حتی ماندن در خانه هم مانع از آن اتفاق نمی‌شود. این حرفه نیز همین‌طور است، خطرات خود را دارد؛ همان‌طور که یک نجار یا مهندس ساختمان‌ساز که پای کار خود با دستگاه و جرثقیل می‌روند ممکن است با انواعی از اتفاقات ناخوشایند روبه‌رو می‌شوند.
    بحث خطرات احتمالی در مشاغل مختلف و زندگی عادی با اینکه آدم با پای خود وسط معرکه‌ای برود که یک‌طرف آن گروه‌های تکفیری همچون داعشی‌ها هستند فرق دارد. مخصوصاً با یک جنگ عادی روبه‌رو نبودید و معلوم نبود اگر گرفتار می‌شدید چه بر سرتان می‌آمد!
بله. خب نمی‌توان منکر اینها شد؛ مخصوصاً وقتی در بغداد بودیم و یکسره صدای انفجار می‌آمد، در زمان حضور داعش در عراق، در دیگر شهرها هم جنگ بود. بی‌اغراق بگویم، روزی نبود که در نقطه‌ای از عراق یا حداقل در چند نقطه این کشور، تفکیری‌ها دست به حمله انتحاری نزنند؛ تا آنجا که در زمان استقرارم در عراق بارها صدای انفجار شنیدم. گاهی در رفت‌وآمدهای درون‌شهری، آن هم برای مسیرهای کوتاه با ترافیک‌های سنگین روبه‌رو می‌شدم. بعد می‌فهمیدم یکی- دو کیلومتر آن‌طرف‌تر کسی انتحاری زده، خودش را منفجر و تعداد زیادی از مردم را هم شهید و زخمی کرده است! در آن دوران عراق، بروز چنین وقایعی تنها به مناطقی که داعش در دست داشت، محدود نمی‌شد و در اغلب شهرها دیدن این صحنه‌ها عادی بود.
    به نیت ساخت مستند قدم در این سفر گذاشتید یا از ابتدا ایده‌ای برای مکتوب کردن دیده‌هایتان هم داشتید؟
راستش همان‌قدر که دلبسته مستندسازی هستم گرفتار نوشتن هم شده‌ام. هرچند اگر روزی بگویند فلانی فقط در یکی از این دو حوزه حق فعالیت‌ داری قطعاً نوشتن را انتخاب خواهم کرد. البته به مستندسازی هم علاقه‌دارم و اصلاً اگر آن نباشد فقط به اتکای نویسندگی که نمی‌توان گذران زندگی کرد. در کشور ما هنوز نویسندگی شغل نشده و حتماً در کنارش باید به کار دیگری هم مشغول بود؛ حالا چه بهتر که ‌آن کار هم در زمره علاقه‌مندی‌های خود آدم و حتی مرتبط با عرصه‌ای باشد که درباره‌اش می‌نویسد.
    در بخشی از کتاب نوشته‌اید که با مستند نمی‌‌توان همه چیز را به تصویر کشید و گفته‌اید برخی حس‌ها و مشاهدات را باید به قلم آورد تا مخاطب آنها را لمس کند؛ درست برخلاف تصور رایج که گمان می‌کنیم دوربین راوی خوبی است!
دوربین هم یک محدودیت‌هایی دارد اما در نوشتن این‌طور نیست و نویسنده قادر است درونیات خود را بیرون ریخته و خود واقعی‌اش را آشکارا پیش روی مخاطب بگذارد. ولی اختیار دوربین دست شما نیست. برای همین است که هرگز از نوشتن غافل نمی‌شوم.
    حتی وقتی به نیت مستند‌سازی هم عازم سفری ‌شوید باز دست از یادداشت‌نویسی برنمی‌دارید؟
یادداشت‌نویسی در مستندسازی کاربرد زیادی دارد و در موقع تدوین یک‌چیزهایی را به کارگردان یادآوری می‌کند. این دو را نمی‌توان از هم جدا کرد. یک‌مرتبه در همین سفرم به عراق در مسیری مانع‌مان شدند؛ نگذاشتند جلوتر برویم. گفتند 2 کیلومتر آن‌طرف‌تر درگیری جدی با داعش پیش آمده! منتظر بهبود شرایط بودیم که صدای انفجار مهیبی آمد. بعد از هفت- هشت دقیقه، وانتی با چند جنازه آمد. راننده‌اش گفت که یک داعشی زیر پلی پنهان شده بوده، همین که کاروان بچه‌های حشد الشعبی سر می‌رسد به میان جمعیت می‌آید و سبب شهادت چند نفر می‌شود. صحنه عجیبی بود، جنازه‌ شهدا تکه تکه شده و وانت غرق خون بود. همان‌موقع گوشه‌ای از جاده نشستم و بخشی از آنچه که شاهدش بودم یادداشت کردم. راستش دوربین آنقدر که تصور می‌رود ابزار قدرتمندی در انعکاس وقایع نیست و همین شد که شروع به نوشتن کردم.
    چرا برای تألیف «زخم روی زخم» و تبعات حضور داعشی‌ها سراغ قوم ترکمانان رفتید؟
غائله داعش اواخر سال 1396 تمام شد و عراقی‌ها حدود 4 سال درگیر حملات تکفیری‌ها بودند. فقط ترکمانان نبودند که در این جریانات آسیب دیدند اما این قوم نه فقط در حمله داعشی‌ها، بلکه از سوی رژیم بعث هم با ظلم زیادی روبه‌رو بودند. ترکمانان مردم بسیار مظلومی هستند. آنها حدود 10 درصد جمعیت عراق را تشکیل می‌دهند اما حضور سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مهمی در جامعه
 ندارند.
اینها بعد از کردها، دومین اقلیت عراق را تشکیل می‌دهند و تقریباً نسبت شیعه و سنی در بین ترکمانان عراق مساوی است. ترکمانان با ترکمن‌های ایران فرق دارند و شاید بتوان گفت به آذری‌های ما نزدیک‌ترند.
    فقط بابت مظلومیت ترکمانان سراغ آنان رفتید یا بحث ایستادگی‌شان در مقابل داعش مطرح بود؟
 هر دو اینها. ما یک سال بعد از یورش داعش توانستیم به عراق و مناطق ترکمان‌نشین سفر کنیم.
    شما که خطرات این سفر را به جان خریده بودید پس چرا هفده ماه بعد از شروع درگیری داعش با عراقی‌ها عازم این کشور شدید؟
خیلی زود عزم رفتن کردیم اما نشد. خرداد 93 موصل سقوط کرد و ما مهر سال 94 موفق به رفتن شدیم. با این حال طی تمام آن‌ماه‌ها، روزی نبود که خبرها را رصد نکنم. در صحبت‌های مکرر با دوستان عراقی می‌دانستم که داعش به مناطق ترکمان‌نشین هم حمله کرده، داعش تا شمال کرکوک پیش‌روی کرد تا اربیل را هم بگیرد ولی نتوانست. درنهایت چند منطقه ترکمان‌نشین مثل آمرلی و بشیر را گرفت که من تمرکز نوشته‌ام را بر بشیر گذاشتم.
    کتاب با دو ماجرای اصلی آغاز شده؛ معصومه و نرجس، خواهرانی که گرفتار داعش شده‌ و در نهایت جان‌شان را از دست می‌دهند و البته شرح مختصری از چگونگی گرفتاری شهید مرتضی. چرا این دو ماجرا را انتخاب کردید؟
داستان دو خواهر خانواده ابومصطفی و همین‌طور ماجرای شهیدی که به دست داعش می‌افتد، دروازه ورودم به ماجرای ترکمانان شد. این دو ماجرا برای من حکم افتتاحیه را داشت. وقتی برای تحقیقات بیشتر به مناطق مرتبط رفتم، بشیر آزاد شده بود اما داعشی‌ها هنوز در منطقه بودند. بچه‌های حشدالشعبی که می‌آمدند کم‌کم تکفیری‌ها را از مناطق تحت تصرف آنان بیرون می‌کردند. به همین خاطر تکفیری‌های رانده شده از بشیر، حدود 10 کیلومتر آن طرف‌تر مستقر شده بودند. خاکریزهایی که در جنگ‌وگریزها شکل گرفت بود من را یاد دوران جنگ خودمان می‌انداخت، مخصوصاً که روحیات ترکمانان که شبیه آذری‌های خودمان است و همین فضا دلبستگی‌‌‌ام را به موضوع بیشتر می‌کرد.
    با این حال چرا در کتاب، ماجرای دوخواهری که در شروع درباره‌شان می‌خوانیم پررنگ نیست؛ فقط در همان چند صفحه ابتدایی و البته کمی هم در فصل یازدهم به آنها پرداخته‌اید؟
خب اصل قصه‌شان همان‌ اندازه است که در کتاب آمده، من کل ماجرا را نوشته‌ام. اینکه چه اتفاقی برای‌ آنان رخ می‌دهد و... برای جذب بیشتر مخاطبان، همچون تکنیک‌هایی که در مستندسازی هم کاربرد دارد کمی ماجراها را پس‌وپیش کرده‌ام تا ذهن خواننده درگیر شود. در کنار اینها حتی فضای داستان را به لحاظ جغرافیایی هم توصیف کرده‌ام؛ اینکه فلان منطقه کجای نقشه است، حتی نقاط شمال و جنوب را هم گفته‌ام. به امید اینکه اگر کسی که کتاب را خوانده روزی مسیرش به آن مناطق بخورد، احساس کند اینجا برای او آشناست و بگوید من درباره این شهر خوانده‌ام، چقدر آشناست!
    «زخم روی زخم» نوعی مستندنگاری است اما فصل اول و آخر شبیه داستان شده، به‌ویژه فصل نخست، جایی که می‌گوید خنجر را که روی گلوی مرتضی گذاشتند صدای معصومه را می‌شنود و... اینجا رد پای تخیل در آنها خودنمایی می‌کند!
ما گونه‌ای از تخیل‌ورزی داریم که ریشه‌اش در ادبیات دینی است؛ روح آدمی که می‌میرد به عالم معنا قدم می‌گذارد. جایی که مرز زمان و مکان به مفهوم زمینی‌اش از بین می‌رود و روح قادر است حتی به دو هفته قبل بازگردد. بر اساس اعتقاد ما مسلمانان فضایی که به تصویر کشیده‌ام رخ دادنی است. احتمال دور از تصوری نیست که وقتی جلاد تکفیری سر مرتضی را در آن اتاق می‌برد او فراتر از مرزهای دنیوی، صدای معصومه را از دو هفته قبل، در موقعیتی کمابیش مشابه بشنود. اینها بر اساس اعتقادات دینی‌مان خارج از بستر واقعی روایت نیست ولی به هر حال این بر اساس تخیل من بوده که آن لحظه این اتفاق برای مرتضی رخ می‌دهد؛ اما نکته دیگر اینکه نویسنده باید بتواند مخاطب را تا آخر پای نوشته‌اش نگه دارد. به همین منظور شاید یکی دو جا مجبور شدم ماجراهای تکراری را به نقل از افراد مختلفی بازگویی کنم که از شگردهای مستندسازی است. هر چند برای توسل به تکرار برخی بخش‌ها دلیل دیگری هم داشتم؛ اینکه تأکید کنم تا مخاطبان بدانند که این مردمان با دست خالی چقدر مقاومت کرده‌اند.
    شما در کتاب به‌عنوان راوی حضور دارید، نقشی که در برخی بخش‌ها کم‌رنگ شده و آن را به عهده افراد دیگری گذاشته‌اید؛ در این شیوه روایت عمدی بوده؟
بله، من سعی کردم خودم هم به‌عنوان راوی حضور داشته باشم تا مخاطب بداند که با مشاهدات واقعی طرف است؛ با این حال گذاشتم برخی بخش‌ها را هم دیگران روایت کنند تا حاصل نهایی کار برای خوانندگان جذاب‌تر شود.
    همان‌طور که خودتان هم در مقدمه نوشته‌اید: «زخم روی زخم» را می‌توان در قالب‌های مختلفی تعریف کرد، هم ویژگی‌های سفرنامه را دارد و هم مستندنگاری است که شاید حتی خاطره‌نویسی هم محسوب شود‍.
 درست است. خودم هم نمی‌توانم بگویم ژانر و گونه این کار چیست! اینکه بگویم در زمره خاطره‌نویسی‌ها قرار می‌گیرد یا سفرنامه و حتی فیلم‌نوشت! به نوعی می‌توان آن را زندگینامه افراد مختلف هم دانست. نمی‌دانم. اما ژانر این نوشته‌ام هرچه باشد قبل‌تر هم تجربه‌های مشابه آن را داشته‌ام.
    از قبل برنامه‌ای برای ساختار کتاب داشتید یا خودش به این سمت پیش رفت؟
نه، هیچ برنامه‌ای نداشتم. ساختار کتاب بر اساس گفت‌وگوهای ضبط شده، یادداشت‌برداری‌ها و کدهایی که طی سفر و مشاهداتم نوشته بودم پیش رفت. وقتی سفرها و تحقیقاتم به پایان رسید، دوباره همه آنها را از ابتدا دیدم و خواندم. برخی مشاهداتم را فقط در یادداشت‌ها آورده بودم، برخی را در فیلم و صداهای ضبط شده. در کتاب جاهایی که وقایع بار احساسی بیشتری داشتند و همین‌طور اتفاقاتی که موفق به ضبط آنها نشده بودم را مفصل‌تر نوشته‌ام. موقع تألیف کتاب، یادداشت‌ها را مقابلم می‌گذاشتم، راش‌های ضبط شده را مجدد می‌دیدم تا حال و هوای حاکم بر سفرهایی که داشتم در ذهنم زنده شود. همه اینها در نهایت همین کتابی شد که حالا درباره‌اش صحبت می‌کنیم.
    خودتان کتاب «زخم روی زخم» را بیشتر به چه قالبی نزدیک می‌دانید؟
بهتر است این را منتقدان بگویند. تئوری و ساختارها را نویسنده‌ها نمی‌سازند، این کار منتقدان است که می‌گویند فلان اثر شعر است، آن یکی هم سفرنامه و...
    حاج‌علی از جمله شخصیت‌های کتاب است که هر چند حضور پررنگی ندارد اما در عین حال توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند. دلیل جایگاه ویژه‌ای که به این پیرمرد مبارز داده‌اید از بابت سن و سالش است؟
 پیرمرد جالبی بود. چندمرتبه‌ای با هم روبه‌رو شدیم. دفعه آخر وقتی به اردوگاه رفتم فهمیدم که آواره شده‌ و با خانواده‌اش آنجا زندگی می‌کند. رفتم دیدار دوباره‌ای داشته باشیم که همسرش گفت نیم ساعت پیش رفته. با آن سن و سال دوباره رفته بود به جنگ با داعش! اردوگاهی مملو از مسلمانان شیعه و سنی آواره شده بود. همه خانه و زندگی حاج علی هم خلاصه شده بود در یک کانکس.
    این پیرمرد هشتاد و یک‌ساله که نه فقط خودش با کمری خمیده، بلکه با جمعی از فرزندان و نوه‌هایش به نبرد با داعش می‌رود کاراکتر جالبی دارد؛ قصد ساخت مستندی از این رزمنده ترکمان را ندارید؟
اتفاقاً به فکر ساخت مستند و حتی تألیف کتاب جداگانه‌ای از او هستم. هرچند که کار من نه فقط با حاج‌علی، بلکه با ترکمانان ناتمام مانده، دعا کنید فرصت دوباره برای سفر به عراق و تکمیل یافته‌های قبلی‌ام پیدا کنم.
    همان طور که خودتان هم گفتید نسبت شیعه و سنی در ترکمانان تقریباً برابر است، هدف داعش در حملاتش به بشیر فقط شیعیان نبوده‌اند؟
نه. داعش خیلی‌ها را آواره کرد، بحث تکفیری‌ها فقط شیعه نبود. همه مردم را می‌کشتند و سرگردان می‌کردند. زمانی که عازم این سفرها شدم جمعیت زیادی از عراق، بخصوص در بخش شمالی‌اش آواره شده بودند و در چادر و کانکس‌ زندگی می‌کردند.
    چرا نقطه مشترک نامگذاری فصل‌های کتاب را در واژه زخم گذاشته‌اید؟
خب اینها مردم زخم خورده‌ای هستند، نه فقط درباره بحث داعش. همان طور که گفتم از بعثی‌ها هم ظلم زیادی دیده‌اند. از وقتی چشم باز کرده‌اند نفت بلای جان‌شان شده، البته بهتر است بگویم بلای جان خاورمیانه شده است! تا قبل از آنکه بحث نفت شود به اینها کاری نداشتند، اما از وقتی نفت پیدا شد از بخش‌های مختلف عراق برای کوتاه کردن دست‌شان از نفت و ثروت و آواره کردن‌شان تلاش کردند. صدام آنان را به بهانه‌های مختلف از زادگاهشان بیرون می‌کرد.
    شما زمان زیادی، حدود سه- چهارسال، صرف سفرهای متعدد برای تحقیقات‌تان کرده‌اید؛ حاصل آنها فقط به همین کتاب محدود می‌شود؟
مشاهداتم از این سفرها به اندازه چند کتاب می‌شود، اگر عمری باشد دوست دارم آثار بیشتری درباره عراق دوره داعش بنویسم. زندگی در بغداد‌ زمان داعش خیلی عجیب بود. به نقاط مختلفی سفر کردم و با گروه‌های زیادی آشنا شدم. البته این سفرها را با همراهی سازمان‌های داخلی خودمان مثل صداوسیما نرفتم. با کمک خود عراقی‌ها موفق بر برقراری ارتباط می‌شدم. با شیخ عباس العیساوی، رئیس شبکه تلویزیونی الفرات رفاقت داشتم، گفت بیا از طرف ما برو، به‌عنوان عراقی. اگر کسی هم پرسید کجایی هستی بگو ایرانی‌ام و برای این شبکه کار می‌کنم. نامه‌نگاری‌های آن را انجام داد، معرفی‌نامه‌ها هم همیشه داخل جیبم بود که مشکلی پیدا نکنم. به خاطر دوستی‌مان کمک زیادی کرد، هر مرتبه سری به الفرات می‌زدم من را به یکی از یگان‌های حشدالشعبی معرفی می‌کرد و می‌گفت: «دوست‌ داری با چه کسی بروی؟» من هم انتخاب می‌کردم و آنها هم استقبال می‌کردند که یک مستندساز ایرانی به جمع‌شان برود. انصافاً هر کاری از عهده‌شان ساخته بود دریغ نمی‌کردند.
    شما تاریخ خوانده‌اید و عمده‌ فعالیت‌های‌تان نیز پیرامون بحث دفاع مقدس و حوزه‌های مرتبط آن بوده، این علاقه‌مندی و دغدغه‌مندی از کجا آمده؟
ما دهه پنجاهی‌ها، نسل غریبی هستیم. تا چشم باز کردیم دیدیم انقلاب شده و هنوز زمانی نگذشته بود که جنگ هم از راه رسید. بنابراین طبیعی بود که جذب همین موضوعات شوم، اولین نوشته‌ها و حتی عکس‌هایی که گرفتم در همین رابطه بود. دلمان می‌خواست در راستای آرمان‌های انقلاب و خون شهدا کاری کنیم. دنبال این بودیم که صدای مظلومان شویم. هنوز سال‌های جنگ در دهه شصت به خاطرم مانده، تازه قدم به سال‌های نوجوانی گذاشته بودم و می‌خواستم بروم جبهه. اما می‌گفتند سنم کم است، نمی‌گذاشتند. همین شد که من و باقی بچه‌های محل با دستگاه‌های استنسیل چاپ و صیت‌نامه‌های شهدا را منتشر می‌کردیم. دوازده- سیزده سال بیشتر نداشتیم و فقط همین کار از عهده‌مان ساخته بود.
    این روزها مشغول چه کاری هستید؟
در خلال سفرهایی که به نقاط مختلف جهان داشته‌ام به تاریخ اندلس و نقشی که مسلمانان در اسپانیا و پرتغال داشته‌اند علاقه‌مند شدم و یک مجموعه مستند کوتاه پنج قسمتی درباره‌اش ساخته‌ام. مستندهایی که در نتیجه یادداشت‌برداری‌های همیشگی‌ام به سرانجام رسیدند. برای جست‌و‌جوی رد مسلمانان سفرهایی به اسپانیا و پرتغال رفته‌ام که طی آنها نکات قابل توجهی را فهمیدم. از جمله اینکه کاخ الحمرا یک شاهکار مهم از هنر اسلامی در اندلس اسپانیا است که درآمد سالانه قابل توجهی برای اسپانیای امروز از طریق صنعت گردشگری و استقبال توریست‌ها به‌دنبال دارد. تا به امروز یکی- دو فصل از سفرنامه‌ تحقیقی‌ام برای آشنایی مردم با تاریخ اندلس را نوشته‌ام. مسلمانان حدود 800 سال در اندلس حضور داشته‌اند و منشأ اتفاقات مهمی در این خطه از جهان شده‌اند.
    پیش‌بینی خودتان این است که کی آماده انتشار شود؟
همان‌طور که اشاره شد تازه در فصل‌های ابتدایی کار هستم. کارهای اینچنینی زمانبر هستند، بخصوص که متأسفانه ریتم زندگی هم خیلی تند شده، تا به خودمان بیاییم بخش زیادی از عمرمان گذشته است. امیدوارم زودتر به سرانجام برسد.

 

بــــرش

در بخشی از کتاب آمده: «از سنگر بیرون رفتیم. شیخ محمد گفت روی خاکریز احتیاط کنید. پرسیدم نکند منطقه را خالی کرده باشند. گفت نه، هستند ولی تعدادشان کم شده. ما دائم رصدشان می‌کنیم. هنوز هستند و رفت‌وآمد می‌کنند ولی چون از پشت‌شان مطمئن نیستند و از آن طرف هم در جنوب موصل و اطراف حویجه مناطق در حال آزادسازی است، نیروهای‌شان اینجا ازدحام ندارد. رفتم بالای خاکریز و با دوربین زوم کردم روی تپه، کمی دوربین را چرخاندم به چپ و کنار درخت تا اینکه پرچم داعشی‌ها توی مانیتور دوربین پیدایش شد که در باد تکان می‌خورد...»

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و پنج
 - شماره هشت هزار و دویست و پنج - ۲۲ خرداد ۱۴۰۲