زندانی زمین
همه علاقه زیادی به «کانی» داشتند، در دانشگاه سیاتل پولدارترین دانشجو همین دختر بسیار مغرور بود که پسران همدانشگاهیاش را دیوانه کرده بود. «بیل» میدانست رقیبهای زیادی دارد و برای نزدیک شدن به «کانی» باید هر چه در توان دارد، به کار بگیرد. اصلاً علاقهای به ثروت پدر این دختر نداشت؛ او خود کانی را میخواست. چند باری به بهانههای مختلف سر صحبت را با «کانی» باز کرده بود و هر بار دست از پا درازتر با دنیایی از ناامیدی مقابل دوستانش کنف شده بود. میدانست خیلی از پسرها چنین جوابهای تندی را شنیدهاند اما اعتقاد داشت برای دلش باید بجنگد.
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
همیشه با نگاههای معنیدار رفت و آمدهای «کانی» را زیر نظر داشت. میخواست برنده این میدان عاطفی باشد اما هیچ روزنه امیدی به دست نمیآورد. کانی با دنیایی از یخ و سردی جواب گرمای محبت او را میداد و...
اول نوامبر بود، وقتی «بیل» به دانشگاه رسید، ناخودآگاه خودروی مشکی رنگی را دید که در نزدیکی ورودی دانشگاه توقف کرده است و سه سرنشین آن با دقت رفت و آمدها را زیر نظر دارند.
به خاطر پلاک عجیب و غریب این خودروی شیک و نو با حساسیت بیشتری به چهره 3 مرد خیره شد. یکی از آنها سیاهپوست و دو مرد دیگر سفیدپوست و همگی کت و شلوار شیکی به تن داشتند. داخل دانشگاه مثل همیشه بود. «کانی» بین دخترهای دیگر با غرور حرف میزد، سر کلاس «بیل» دلشوره خاصی داشت خصوصاً اینکه از پنجره کلاس در طبقه دوم ساختمان، همان خودروی سیاهرنگ را میدید که انگار کمین کرده بودند. باید اعتنا نمیکرد، آن روز میخواست وقتی «کانی» بیرون رفت، دنبالش برود و چون میدانست روز تولد این دختر است، هدیهای خیلی باارزش به او بدهد. احساس میکرد دلشورهاش به خاطر همین تصمیم است، کلاسها تمام شدند و همه یکی پس از دیگری از دانشگاه خارج شدند. مثل همیشه «کانی» با طمأنینه خاصی از کلاس خارج شد. او دیده بود که «بیل» انتظارش را میکشد اما با بیاعتنایی به حرکتش ادامه داد. هنوز از حیاط دانشگاه بیرون نرفته بود که «بیل» با صدای پر اضطرابی «کانی» را صدا زد و گفت: «میخواستم تولدت را تبریک بگویم و...» بعد جعبهای را با کادوپیچی بسیار شیک به سمت او گرفت و منتظر ماند. «کانی» برای گرفتن کادو، هیچ کاری نکرد و با گفتن «مرسی» سر برگرداند و بیرون رفت.
«بیل» بسیار عصبانی شده بود از اینکه احساسش مورد تمسخر «کانی» قرار گرفته است. برای اینکه غرور خرد شدهاش را جلا بدهد، با عصبانیت به دنبال «کانی» دوید. این دختر در حال گذر از وسط خیابان بود که با صدای بلند او را صدا زد:
- کانی، دوستت داشتم اما تو لیاقت عشق من را نداری.
«کانی» لحظهای مکث کرد، بدون اینکه چیزی بگوید، به سمت ماشین پدرش که راننده پشت فرمان نشسته بود، قدم برداشت و هنوز با آن فاصله داشت که صدای ترمز شدیدی شنیده شد. «بیل» دید که سرنشینان همان خودروی سیاهرنگ پایین دویدند و با کشیدن کیسه سبزرنگی روی سر «کانی»، او را داخل خودرویشان انداختند.
همه این کارها با سرعت چند ثانیهای صورت گرفت، «بیل» نمیخواست فقط تماشاچی باشد، او «کانی» را دوست داشت. به سمت ماشین سیاهرنگ دوید و جلوی آن پرید؛ سرعت ماشین به اندازهای زیاد بود که با شدت زیادی به «بیل» اصابت کرد و این پسر همان طوری که جعبه کادویی را محکم در دست داشت، بین زمین و آسمان معلق شد و با سر به جدول کنار خیابان خورد و دیگر حرکت نکرد.
«بیل» یک هفته به حالت کما رفته بود، خونریزی مغزی به اندازهای شدت داشت که خانوادهاش حاضر شده بودند اعضای بدن او را هدیه بدهند اما 24 ساعت پیش از اجرای این تصمیم، «بیل» به هوش آمد و حالش در کمتر از یک ساعت به حالت عادی برگشت تا جایی که توانست حرف بزند. «بیل» سراغ «کانی» را گرفت اما همه میدانستند دختر ثروتمندترین مرد سیاتل ربوده شده است و هیچ سرنخی از آدمربایان نیست. وقتی شنید «کانی» هنوز از دست گروگانگیران نجات پیدا نکرده است، گفت که احساس میکند میداند او در چه وضعیتی است. هیچ کس حرفش را باور نکرد اما او پافشاری می کرد و میگفت در زمان بیهوشی انگار قدم به قدم با «کانی» بوده است اما چیز زیادی به خاطر نمیآورد.
مأموران پلیس با شنیدن این ادعاهای عجیب با آشناییای که از دکتر مایکل مورفی داشتند، او را به سیاتل دعوت کردند و دکتر مورفی در اتاق بیمارستان بالای سر «بیل» ایستاد و خواست خود را آماده هیپنوتیزم کند:
الان کجایی؟
- منتظرم، جلوی در دانشگاه ایستادهام، «کانی» بیاعتنا نسبت به من به سمت ماشین پدرش میرود، وای همان ماشین که صبح دیده بودم با سرعت به «کانی» نزدیک میشود، باورم نمیشود او را دزدیدند، باید کاری کنم.
به سمت ماشین دویدم، خیلی نامردند، وای درد زیادی در بدنم حس میکنم، روی هوام و یک ضربه، یک چیز گرم داخل سرم این طرف و آن طرف میرود. مثل آب ولرم و...
هنوز کنار جدول دراز کشیدهای؟
- نه، احساس میکنم ایستادهام اما خودم را با بدنی درب و داغون کنار جدول میبینم که روی زمین افتادهام، بسته کادویی هم بین شکم و دستم افتاده است، به یاد «کانی»، میافتم باید دنبال ماشین سیاهرنگ بروم.
به سمت آسمان حرکت نمیکنی؟
- نه، من روی زمین هستم اما قدرت زیادی در وجودم احساس میکنم. وقتی به خیابان نگاه میکنم، هیچ ماشینی حتی خودروی پدر «کانی» را نمیبینم، باید آدمرباها را پیدا کنم. میخواهم بدوم اما حالت دویدن ندارم.
یعنی نمیتوانی حرکت کنی؟
- میتوانم اما انگار روی پله برقی یا تسمهای ایستادهام و بدون حرکت اندامهایم فقط با فکر اینکه کدام سمت بروم، حرکت میکنم. چارهای ندارم، فهمیدهام روح شدهام تصمیم میگیرم به سمت بالا بروم، با سرعت زیادی میروم، الان سیاتل را زیر پاهایم دارم و میتوانم خیابانها را از بالا ببینم، ابتدا ماشین پدر «کانی» را میبینم که سردرگم شده است. دور خودم میچرخم. همه این کارها فقط با تفکرم صورت میگیرد و انرژی مصرف نمیکنم. بله میبینم ماشین سیاهرنگ در یکی از خیابانهای خلوت شرق سیاتل به سمت خروجی شهر حرکت میکند. باید بروم.
به آن ماشین میرسی؟
- از همان آسمان میروم، نیازی نیست خودم را درگیر پیچ و خمهای خیابانها کنم. در چشم برهم زدنی بالای سر ماشین میرسم و به صورت عمود از سقف داخل ماشین میروم. «کانی» جیغ و داد میکند و یک مرد که انگار رئیس بقیه است، میخندد و میگوید با گرفتن پول از پدرش، «کانی» را آزاد خواهند کرد. «کانی» را صدا میزنم، حتی سعی میکنم کیسه سبز رنگ را از روی صورتش بردارم اما نمیتوانم، خیلی آرام میگویم که «نترس، من کنارت هستم.»
او تو را احساس میکند؟
- نمیدانم، هرچه انرژی مثبت دارم، بروز میدهم تا من را حس کند، انگار فهمیده دوستی در کنارش است و برخلاف جیغ و دادهای قبلیاش آرام میگیرد. با خشم زیادی به مرد سیاهپوست و دو دوست سفیدش نگاه میکنم. حتی مشتی به سمتشان پرتاب میکنم اما فایدهای ندارد.
آنها چیزی نمیگویند؟
- مدام از رئیس حرف میزنند و اینکه دستمزد خوبی خواهند گرفت. یکی از سفیدپوستها که جوانتر است، از زیبایی «کانی» حرفهایی میزند و اینکه چرا برعکس چهره زشت پدرش، او چنین شکلی دارد و چرت و پرتهای زیاد دیگری که هر لحظه عصبانیتم را زیاد میکند. ما از شهر خارج شدهایم، گاهی برای شناختن محیط اطراف از سقف ماشین بالا میروم، خدا را شکر که همه جا آشنا است، بارها با پدرم برای ماهیگیری این سمت آمدهایم.
دقیقاً از همان جایی که ما به سمت رودخانه میرفتیم، ماشین وارد جاده فرعی و خاکی میشود. «کانی» فقط گریه میکند، التماسهایش من را به یاد غرور بیش از اندازه او میاندازد. حیف که خیلی دوستش دارم والا بیخیالش میشدم. هنوز به رودخانه نرسیدهایم که وارد یک چمنزار میشویم. بعد از درختهای به هم پیچیده، یک کلبه چوبی دیده میشود. ماشین جلوی در این کلبه توقف میکند. من هیچ کاری نمیتوانم بکنم. «کانی» در پیاده شدن از ماشین مقاومتی میکند اما زورش نمیرسد، او را کشان کشان داخل کلبه میبرند، وای خدای من، باورم نمیشود!!
چه چیزی باورت نمیشود؟
- پدر کارل یکی از همدانشگاهیهایم را میبینم که او را رئیس صدا میزنند. دوست دارم با دستانم گلویش را بچسبم و به اندازهای فشار بدهم تا روحش رودررویم قرار بگیرد. «کانی» را داخل اتاقی میاندازند. مرد سیاهپوست که میخواهد آنجا را ترک کند، با ناسزایی که کانی میدهد، عصبانی شده، او را روی صندلیای کشانده و دست و پایش را میبندد. من و کانی در اتاق تنها هستیم. او گریه میکند و پدرش را صدا میزند. یک اتفاق قشنگ، او من را هم صدا میزند: «بیل من را ببخش کادو را نگرفتم، تو بهترین پسری هستی که به من علاقهمند شده است، ای کاش اینجا بودی!»
صدای گریهاش بیشتر شده: «کاش برای بیل اتفاقی نیفتاده باشد، این نامردها میگفتند او را زیر گرفتن...»
احساس شعف خاصی دارم، در یک لحظه غم به دلم نشست، من که مردهام دیگر «کانی» را نخواهم دید، یک مرتبه به یاد جسمم میافتم باید سری به آن بزنم بعد نزد «کانی» برگردم با سرعت از سقف کلبه بیرون رفته و به سمت سیاتل میروم. خیلی راحت در بیمارستان اصلی شهر خودم را پیدا میکنم. پدر و مادرم گریه میکنند و پدر کانی مرتب این طرف و آن طرف رفته و به بازپرس پلیس میگوید: «این پسر تنها شاهدمان است، باید زنده بماند.»
مقداری دلخور شدهام، این مرد پولدار اصلاً توجهی به جان خود من ندارد. او فقط چون شاهد بودهام، دوست ندارد بمیرم، واقعاً چهره زشتی دارد.
بین مادر و پدرم نشستهام تا با انرژی روحی خودم، آنها را آرام کنم اما نمیتوانم، انگار جایی روی زمین برای من نیست.
تو هنوز روی زمینی؟
- تصمیم گرفتم بروم، با سرعت بالا میروم، انگار خانهای در آسمان دارم. به حرکت درمیآیم. هنوز مسافت زیادی نرفتهام که ناخواسته از حرکت میایستم. انگار زنجیری به پایم بسته و به زمین میخ کردهاند، هر چه سعی میکنم، نمیتوانم و میفهمم من مأموریتی روی زمین دارم و در واقع روحم زندانی زمین است و نمیتوانم به دنیای ارواح بروم.
روحهای دیگری نیز دیدهای؟
- در همان حالت، دو روح که بسیار نورانی هستند، نزدم آمدند، با دیدن آنها آرام شدم. همان جا دستی به سر و صورتم کشیدند و نوازشم کردند بعد خواستند به زمین برگردم و منتظر بمانم، وقتی پرسیدم کی به دنیای ارواح خواهم رفت، خندهای کردند و گفتند شاید چند ساعت دیگه و شاید دیرتر.
من برگشتم و سراغ جسمم رفتم اما هر چه سعی کردم، نتوانستم داخل آن نفوذ کنم باز سراغ کانی برگشتم. وضعیت او اصلاً خوب نیست، وقتی داخل اتاق شدم، از او شنیدم که میگفت: «کسی داخل اتاق است.»
خواستم فریاد بزنم که من هستم «بیل»، اما فهمیدم او فقط انرژی من را حس کرده است و شاید ثانیههای بعد تصور کند یک توهم بوده است. به اتاق دیگر رفتم، پدر کارل به سه آدمربا میگفت که باید میلیاردی پول بگیرند و هر سه خندیدند. شب شده بود و همه حتی «کانی» خمیازه میکشیدند. باز آن دو روح سراغم آمدند، دیگر دوست نداشتم به دنیای ارواح بروم، انگار میدانستند چنین احساسی دارم، خواستند همراهشان بروم. هر سه از کلبه خارج شدیم، کنار رودخانه روی سنگها نشستیم و آن دو خواستند هر چه بین من و آنها سؤال و جواب میشود، محرمانه بماند.
اگر اجازه داری، اشارهای به نوع سؤالات بکن؟
- اجازه ندارم، اینکه شوخی نیست.
بعد چه شد؟
- این جلسه خیلی طول کشید چند باری روز و شب شد بعد خواستند به بیمارستان بروم و با جسمم آشتی کنم.
خیلی خوشحال شدم و با سرعت خودم را به بیمارستان رساندم و به راحتی داخل جسمم شدم.
وقتی «بیل» از حالت هیپنوتیزم خارج شد، پلیس با راهنمایی او به سمت کلبه چوبی رفت و کانی را دست و پا بسته در اتاق دید و سرانجام هر چهار آدمربا دستگیر شدند.
چند هفته بعد، «بیل» و «کانی» در کلیسا روبهروی پدر روحانی ایستاده بودند و همه به خاطر عروسی این دو مرغ عشق کف میزدند.