در حافظه موقت ذخیره شد...
دل شکسته مادر!
جسد مجید در حالی که آثار ضربات چاقو روی بدنش دیده میشد در چهارچوب اتاق پذیرایی افتاده بود و بررسیهای میدانی نشان داد هیچ سرقتی رخ نداده است درحالی که قاتل میتوانست کلی دلار ، پول و... با خودش ببرد.
قفلهای ورودی ساختمان سالم بودند، وقتی پلیس به نمونهبرداری و تهیهعکس از صحنه جنایت پرداخت، بازپرس به سراغ بستگان و همسایگان قربانی رفت و در بین آنان پسرجوانی را دید که دلهره خاصی داشت، طبق ادعاهای همسایگان رابطه خوبی با مرد ثروتمند داشت.
رفتارهای این پسر مشکوک بود و همین دلیلی شد تا بازپرس از او بازجویی کند:
انگار مقتول را خوب میشناختی؟
آقا مجید با پدرم دوستی دیرینهای داشت.
بچه تهران که نیستی؟
نه نیستم، برای کارگری به تهران آمدم.
چقدر به این خونه رفت و آمد داشتی؟
آقا مجید هر وقت زنگ میزد برایش خرید میکردم، البته وقتی سرایدارش هم نبود چون ترسو بود من را به خانهاش دعوت میکرد تا نزدش بمانم.
آخرین بار کی میهمان او بودی؟
خیلی وقت پیش برایش یک جعبه موز آورده بودم، میگفت میهمان دارد، در آن شب در این خانه خوابیدم و صبح سر کار رفتم.
دیشب کجا بودی؟
یک خانه مجردی در جنوب شهر دارم، آنجا بودم.
کسی تو را در خانهات دیده است؟
فکر نمیکنم، خانهام آپارتمانی است و من تنهایم.
مجید، چه نوع آدمی بود؟
مرد خوبی بود، مثل همه پولدارها، وقتی کارش گیر میکرد انعام میداد و بقیه وقتها دستور میداد.
بازپرس با اشاره به پرینت تلفنهایی که از خانه ویلایی گرفته شده بود شماره تلفنی را نشان داد و پرسید:
این شماره شهرستان آشنا نیست؟
چرا خانه مادرم است!
اینجا نشان میدهد ساعت 9 و 10 دقیقه شب جنایت با مادرت، تماس گرفتهای؟
درسته، بعد از قتل بود و همه فامیلها در خانه جمع شده بودند، من هم گفتم به مادرم اطلاع بدهم.
تا آنجایی که یادم است مادرت به همراه تو به خانه مجید آمد پس چطوری شب به او اطلاع دادی؟
خاطرم نیست، ممکن است کار دیگری داشتم که به خانه مادرم زنگ زدم.
وقتی این ابهام به وجود آمد، بازپرس با درخواست دیگری از متخصصان مخابرات خواست ساعت دقیق تماس پسرجوان با بابل را مشخص کنند.
هفت روز بعد«میثم» بازهم به دادسرای جنایی احضار شد و در برابر بازپرس نشست.
خب«آقا میثم» باز هم نمیدانی چرا اینجایی؟
کاش بتوانم کمکی کنم.
میتوانی، تنها باید بگویی چرا مجید را کشتهای؟
من؟! چرا باید چنین کاری کرده باشم، دلیلی نداشت.
میدانم که شب قبل از قتل در خانه ویلایی میهمان بودی؟
اصلاً اینطوری نیست، اشتباه میکنید.
دلیل دارم، یکی اینکه یک جعبه میوه تازه صادراتی در خانه مقتول است!
اینکه دلیل نمیشود.
چرا دلیل خوبی است البته اگر تو بفهمی که ساعت تماس تو با خانه مادرت در شمال به جای ساعت 9 و10 دقیقه شب، 9 و 10 دقیقه صبح بود، یعنی تو بالای سرجنازه بودی و با مادرت تماس گرفتی، راستش را بگو؟
خب، باید مجید را میکشتم، به شما دروغ گفتم که او با پدرم دوست بود، من اصلاً پدری ندارم و در واقع این آقای پولدار پدر من است.
یعنی چی؟
وقتی مادرم جوان بود با مجید، ازدواج پنهانی کرد، پدرم وقتی میفهمد او حامله شده است با فشارهای پدر و مادرش، مادرم را رها میکند به همین راحتی، مادرم از دست فشارهای خانواده پدرم به شمال میرود و من در آنجا به دنیا میآیم.
وقتی بزرگ شدم با وجود همه کمبودهایی که داشتم احساس میکردم مادرم یک کینه عمیق در دلش دارد، اصرار کردم تا به من گفت، وقتی فهمیدم پدرم مرد پولداری است و الان زن و بچهاش خارج از کشور هستند تصمیم گرفتم هر طوری شده وارد زندگی این مرد بشوم، بهترین بهانه فروش سیار میوه با قیمت ارزان بود.
به آرامی پا به خانه پدرم گذاشتم، او پولدار و سنگدل بود، به مادرم قول دادم انتقامش را بگیرم.
و او را کشتی؟
بله، او را کشتم! بدون چشمداشتی به ثروتش در حالی که میتوانستم طرح شکایت کرده و دارایی او را به ارث ببرم اما دل مادرم شکسته بود و باید مرهمی پیدا میکرد.
وقتی صبح روز قتل کار تمام شد سریع به بابل زنگ زدم و با اطلاع دادن به او؛ خواستم به تهران بیاید تا قبل از بردن جنازه، جسد پدرم را برای آخرین بار ببیند.
مادرت از ماجرای نقشه قتل خبر داشت؟
نه، او بیخبر بود اما همیشه پدرم را نفرین میکرد، وقتی شنید دست به چه کاری زدهام به گریه افتاد اما دیگر راه برگشتی نبود.
این جوان در جلسه محاکمه وقتی برادران ناتنیاش خواستند قصاص شود به اعدام محکوم شد، اما در پای چوبه دار از سوی آنان بخشیده شد.