سرنوشت دختر جوان که عادت به سرقت کرد
آرزوهای گمشده در زوزه باد
معصومه مرادپور / من رعنا هستم همیشه بین من و خانوادهام سکوت بوده است، کسی حرف مرا نشنید، نفهمید و درک نکرد، من فقط کار کردم در این 13 سال جهنم تبدیل به تکرار واقعیت هر روزه شده است، سالهایی که سکوت با خشم آمیخته شده است، شبهای زندگی من دوزخی کویر مانند است، مهتابش سرد و مهربان است و لبخند نوازشگر خدا را دارد، سکوت آغاز میشود، در روستا چراغ نیست و شبها به مهتاب روشن است و یا به قطرههای درشت و تابناک باران ستاره مصابیح آسمان، مادر و پدرم با هم خوب نیستند و با من حرفی نمیزنند، رفتارشان پریشان و ناپایدار است، مدام درگیر هستند و توجهی به من ندارند که چه بر سرم آمده است.
هر شنبه خانواده جدیدی به قصد اقامت به اینجا میآیند، بعضیها از همان ساعات اولیه صبح میرسند که تعطیلاتشان را آغاز کنند، بعضی دیگر با کلافگی از گم کردن راه سرانجام تا غروب پیدایشان میشود، مادرم مراسم استقبال را انجام میدهد پدرم هم در همین نزدیکی پرستاری پیرمردی را بر عهده دارد، طبق معمول 4 نفرند؛ مادر، پدر و 2 دختر، همه با چشمهای مشتاق و خوشحال از قدم زدن در این اطراف دنبال من راه میافتند، از روی ملاحظه وانمود میکنم که نگاهشان نمیکنم، سرگرم کارهای خانهام و باغ را آبیاری میکنم، اما نمیتوانم نسبت به شور و شوق و خوشحالی آنها بیتوجه باشم، صدای دخترها را هنگام گفتوگو با والدینشان میشنوم و ذوق میکنم که چقدر صمیمی هستند، چند متر آن طرفتر آلونکی است که خانوادهام در آن زندگی میکنند، پشت پرچینهای بلندی که شبیه دیوارند، سالها خانه ما فقط یک اتاق بود که برای ما سه نفر حکم آشپزخانه و اتاق خواب را داشت، دو سال پیش همزمان با 13 سالگی من مادرم کارش را برای یک آقای سالمند آغاز کرد، مقداری پول پسانداز کرد، پدر و مادرم از صاحبخانه خواستند اگر امکان دارد اتاقی کوچک برای من اضافه کنند.
پدر من سرایدار این ویلای بزرگ است، صاحبخانه خارج از کشور زندگی میکند و بعضی اوقات برای خودش به اینجا میآید و وقت میگذراند، خانوادهای ندارد، روزها اسبسواری میکند و شبها جلوی آتش کتاب میخواند، بجز تابستانها مشتری زیادی برای خانهاش نیست، اینجا زمستانهای کشنده و بهارهای پر بارشی دارد، صبحها پدر با زحمت مرا تا مدرسه جایی که احساس تعلقی به آن ندارم میرساند، راحت نیستم که با دیگران قاطی شوم، شبیه هیچ کس دیگری نیستم، چند ساعت که میگذرد طوری میشوند که انگار همیشه اینجا زندگی کردهاند، رفتارهایشان آنقدر قشنگ است که هر بار وقت خوردن ناهار و خوردن چیزی رشته محبت را از گفتوگوهایشان، صدای قوری و طعم چای تشخیص میدهم.
غروب فرا میرسد، صدای قورباغهها، جیرجیرکها و زوزه باد را میشنوم، بهرغم وزش باد تصمیم میگیرند از نور پایان روز استفاده کنند و بیرون غذا بخورند، اما من و پدرم داخل خانه کوچک و در سکوت غذا میخوریم، پدرم هنگام غذا خوردن سرش را بالا نمیگیرد، مادرم هم نیست، مکالمهای بین ما شکل نمیگیرد و همه چیز در سکوت...، مادرم نمیتواند اینجا را تحمل کند و از زندگی در اینجا بدش میآید، دلم برای شکوههای مادرم تنگ نمیشود، دوست ندارم به غرغرهایش گوش دهم، هرچند احتمالاً حق با اوست، وقتهایی که خیلی شکایت میکند پدرم در بیرون روی چمنها میخوابد و من مثل همیشه در حیاط مینشینم و مشغول تعمق در آسمان پرستاره و تاریکی مطلق میشوم، از نزدیک میبینم که این خانواده چقدر این منطقه روستایی با منظره خالی از تغییرش را دوست دارند و چقدر برای جزئیاتش ارزش قائلند، چه چیزهایی باعث میشود به فکر فرو روند و به آرامش برسند، آنها همه چیز دارند، وقتی دخترها شاتوت میچینند لباسهایشان لک میشود، مادر اصلاً عصبانی نمیشود بلکه از پدر میخواهد از آنها عکس بگیرد، خوش بهحال آنها...
همزمان با خودم فکر میکنم آنها چقدر تنهایی اینجا را حس میکنند و از روزهای تکراری که در خانه مخروبه ما میگذرد چه میدانند؟
از شبهایی که باد آنچنان با شدت میوزد که انگار زمین میلرزد یا زمانی که صدای باران مرا تا صبح بیدار نگه میدارد؟ آیا آنها سکوت سنگینی را که سراسر زمستان تمام این منطقه را فرا میگیرد دوست خواهند داشت؟ فردا صبح یک کیک و چند شمع میآورند، متوجه میشوم که تولد پدرشان است، در حال نظافت هستم که صدای ضربهای به در را میشنوم، دخترها را میبینم که مردد ایستادهاند؛ از لباسهای کثیف من و نفس کم آوردهام، ظرفی با دو تکه کیک به من میدهند، زودتر از آنکه بتوانم تشکر کنم فرار میکنند کیک را در سکوت بدی با پدرم میخوریم، پدرم چنگالش را زمین میگذارد و آشفته نگاهم میکند و بیرون میرود که دور از چشم من سیگار بکشد، غافل از اینکه من هم درگیر مصرف شدهام...
رفتارهای زشت و بیرحم پدر و مادرم نسیم سردی در من ایجاد میکند که آغاز سکوت و شب را خبر میدهد، چه فاجعهای، نالههای گریهآلود مرا از تنهایی نمیفهمند.
من برای خوشحالی آنها دست به هر کاری میزنم اما آنها مرا نمیبینند، من اکنون درست نمیدانم که در آن لحظات درگیری چه اتفاقی میافتاد، عمق این زخمها و دردها را نمیفهمیدم و این اندیشهها و احساسهای بد در دلم طرحهای سیاهی میکشید، من برای خوشحال شدن مادر و پدرم و دور شدن از این فقر لعنتی گاهی وسایلی از مسافران را برمیداشتم و به مادر و پدرم میگفتم آنها را از سر فراموشی یا تعمداً از سر عدم احتیاج جا گذاشتهاند و هر روز به تعداد وسایلم اضافه میشد، به این کار (سرقت) عادت کرده بودم. حس خوبی به من میداد، سیگارهای پدرم را تأمین میکردم و خیلی چیزهای دیگر، اما حالا حال خوبی ندارم و عذاب وجدان آزارم میدهد.
تحلیل کارشناسی
زهرا بیات کارشناس ارشد روانشناسی
مشکل همیشه از یک خانواده نابسامان آغاز میشود؛ اعتیاد والدین، خشونت و ضرب و شتم، طلاق و زندگی با نامادری یا ناپدری و البته در برخی موارد فقر میتواند باعث ناآرامی کانون یک خانواده شود.
فقر به تنهایی نمیتواند عامل بزهکاری فرزند شود، خیلی از خانوادههای فقیر زندگی سالمی دارند، در واقع مجموعهای از عوامل به همراه هم کانون خانواده را متزلزل میکند که یکی از آنها ممکن است فقر و روابط ناسالم والدین باشد.
دختری که در این خانواده زندگی میکند در سنین کودکی محیط اطراف خود را میپذیرد ولی با رسیدن به سن 10 سالگی و آگاهی از دیگر روشهای زندگی به فکر مقابله با محیط نامساعد خود میافتد، اولین تنشها در آستانه بلوغ صورت میگیرد و در 13– 12 سالگی بعد از مشاهده رفتارهای بد پدر و مادر درگیر بزه میشود و در بسیاری از موارد بحران موجود در خانواده حل نمیشود.
فرزندانی که از اختلالات شدید عاطفی رنج میبرند معمولاً در خانوادههایی رشد یافتهاند که والدین تربیت مناسبی را برای فرزند در نظر نگرفتهاند و عدم توجه و بیمحبتی حالتهایی چون انزواطلبی، افسردگی و اختلالات رفتاری در کودک به وجود میآورد و این عوامل به نوبه خود ارتکاب به جرم را تسهیل میکند.
در این مورد وقتی امیال شدید دختر و هدفهایش سدهای ناشکستنی و ناگذشتنی حائل باشد با ناکامی و تعارض و تنش مواجه شده است و در کودکی محبت ندیده است و سالها مورد بیمهری و بیتوجهی واقع شده و رفته رفته دست به سرقت و رفتارهای پرخطر زده است که این امر برای او رضایت خاطری را فراهم میآورد که همواره در جستوجوی آن بوده است.
حسادتی در دختر نسبت به مسافران وجود داشته است که فرد با توجه به عدم امکان دستیابی به موفقیت و منزلت دیگران رشک و حسد میبرد و چون نمیتواند مانند صاحبان اموال مالک آنها گردد دست به دزدی میزند. وضعیت مغشوش خانواده، ستیز، اختلاف بین پدر و مادر و رفتار خشونتآمیز والدین از علل مهمی است که دختر را دچار نگرانی و ناامنی کرده، در خود فرو میبرد و به کنارهگیری از دیگران بویژه پدر و مادر میکشاند و فرد در چنین شرایطی روابط خود را با والدین گسسته، گاه در نتیجه فشار یا خواست درونی ناچار میشود برای ارضای نیازهای مادی و معنوی خود یا برای انتقام گرفتن از والدین به خاطر محدودیتها و سختگیریهای نابجای آنها و بعضاً برای خوشحالی آنها دست به سرقت بزند. جای تردیدی نیست که خانواده نقش مهمی را در پایهریزی شخصیت کودک به عهده دارد، کودک امنیت عاطفی خود را که در شکل ذهنی شخصیت او اهمیت بسزایی دارد در آغوش خانواده به دست میآورد بنابراین هر نوع خدشهای که به این امنیت عاطفی وارد شود در روند طبیعی شکلگیری شخصیت کودک اختلال ایجاد میکند.