قولی که به روح پدرم دادم

«جکی» هیچ‌گاه مهر پدر ندیده بود، او وقتی به دنیا آمد به خاطر مرگ پدرش در جریان اطفای حریق یک بیمارستان که در لاس‌وگاس دچار آتش‌سوزی ۹۸ درصد شده و از دنیا رفته بود. شاید هیچ‌کس نمی‌دانست که جای خالی پدر «جکی» که قهرمان شهر لقب گرفته بود، همیشه خالی است. مادر برای تربیت پسربچه‌هاش چشم بر همه خواسته‌های خود بست و با حقوق مستمری‌ای که می‌گرفت، این پسربچه را از آب و گل درآورد. «جکی» هر بار هم‌مدرسه‌ای‌هایش را می‌دید که دست پدرشان را می‌گرفتند و سوار بر خودروی وی خنده‌کنان به خانه‌هایشان می‌رفتند، یا از بچه‌های همسن و سال خود می‌شنید با پدرانشان به گردش رفته‌اند، حسرت می‌خورد.

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

 

شاید اگر روحیه شاد مادرش نبود، او خیلی زود منزوی می‌شد. «جکی» می‌دید همه او را به خاطر پدرش قابل احترام می‌دانند و این یک افتخار و غرور بود. در مدرسه هرگاه مدیران و معلم‌ها می‌خواستند در رابطه با «جکی» چیزی بگویند، همیشه از پدرش و جانفشانی وی داستانسرایی می‌کردند.
با وجود اینکه «جکی» از فداکاری‌های پدرش دلشاد می‌شد، اما در خانه تنهایی جای خالی او را حس می‌کرد و از اینکه هیچ‌کس او را به خاطر توانایی‌های خودش نمی‌شناخت، عذاب می‌کشید.
وقتی شاگرد ممتاز می‌شد، بعضی‌ها کنایه می‌زدند که به خاطر پدرش معلم‌ها هوای درس‌های او را داشته‌اند و این در حالی بود که «جکی» واقعاً باهوش و زرنگ بود.
بعضی وقت‌ها از تنهایی به گریه می‌نشست و مدام می‌پرسید که چرا باید به سایه پدرش دلخوش کند، مادرش گاهی او را دلداری می‌داد.
«جکی» خیلی راحت وارد دانشگاه شد، این‌بار بدون دخالت شهرت پدرش بود، در فضایی درس می‌خواند که در آن کسی پدر فداکارش را نمی‌شناخت و این حس خوبی به او داده بود.
خیلی تلاش کرد تا موقعیت مناسبی در تحصیل و آینده رشته درسی‌اش به‌دست آورد اما وقتی فارغ‌التحصیل شد، چاره‌ای جز بازگشت به لاس‌وگاس ندید، شاید در آنجا می‌توانست کاری برای خود دست‌و‌پا کند.
مادر سر از پا نمی‌شناخت، «جکی» وقتی خود را در جمع دوستداران پدرش دید، برای نخستین‌بار احساس کرد تکیه‌گاهی جز پیشینه پدر ندارد، باز غم به جانش نشست. دو سال در یک شرکت مهندسی متعلق به دوست قدیمی پدرش کار کرد. ناراضی بود، اصلاً دوست نداشت کسی به او دستور بدهد، خیلی سعی کرد در شرایط مناسبی قرار گیرد و بالاخره توانست.
وقتی قرار شد رئیس آتش‌نشانی لاس‌وگاس انتخاب شود، اسم «جکی» با تصاویری از پدرش سر زبان‌ها افتاد و زمانی که اعلام شد پسر یک آتش‌نشان فداکار است،‌صدای هورای همه در سالن کنفرانس پیچید.
«جکی» برای نخستین‌بار احساس قدرت کرد اما یک‌جای کار ایراد داشت، او می‌خواست خودش را و توانایی‌هایش را به رخ دیگران بکشد و از زیر سایه فداکاری‌های پدرش خارج شود.

پشت میز مدیرعامل که نشست، تصمیم گرفت دگرگونی زیادی به‌وجود آورد. از همان روز نخست دست به کار شد، سن زیادی نداشت اما نیم‌نگاهی نیز برای احترام به پیشکسوتان نداشت و با دگرگونی رفتاری شدیدی سعی می‌کرد شلاقی عمل کند.
حتی آنانی که خودشان رأی به مدیرعاملی «جکی» داده بودند، از کرده خود ناراضی بودند اما دیگر کاری نمی‌شد کرد، «جکی» حکمرانی می‌کرد، بطوری که بیشتر آتش‌نشانان در شاخه عملیاتی و اداری به حالت افسردگی و ناراحتی افتادند.
از سوی دیگر «جکی» از آنجایی که می‌دید قدرتش بعد از یک دوره تعریف شده از بین خواهد رفت، به یاد عقده‌های دوران کودکی و نوجوانی‌اش افتاد، سختی‌هایی که تحمل کرده بود، باید کاری می‌کرد تا پس از پایان دوره ریاست، بتواند روی پای خود شرکتی تأسیس کند.
از این‌رو به فکر استفاده از موقعیت خود در جهت به‌دست آوردن پول بادآورده افتاد و طولی نکشید که توانست حساب‌های بانکی خود را پر کند.
همه از «جکی» گله‌مند بودند، هیأت مدیره چند بار به او اخطار داد اما «جکی» گوش نمی‌داد. او خودمختار بود و دوست نداشت کسی در کارهایش دخالت کند، در حالی که دوری نبود همه برای پدر فداکارش سالگرد می‌گرفتند و با احترام و عزت از او یاد می‌کردند اما نه تنها یادی از ایثارگری او نبود، بلکه شاید نفرین و ناله خانواده‌های آتش‌نشانان نیز نثار روح او می‌شد.
مادر «جکی» بارها با او درگیر شده بود اما این پسر با به رخ کشیدن سختی‌های زندگی‌شان کار خود را توجیه می‌کرد، او تشنه قدرت و مقام بود.
یک روز زمستان «جکی» سوار بر خودروی آخرین مدل با سرعت زیادی در حومه لاس‌وگاس رانندگی می‌کرد که به خاطر لیز خوردن در جاده لغزنده از جاده منحرف شد و با برخوردی که به وجود آمد، گاردریل خودرویش را به دو تیکه تقسیم کرد او زودتر از اینکه بداند لابه‌لای آهن‌پاره‌ها بی‌هوش شد و به حالت کما فرورفت.
وقتی او را به بیمارستان رساندند، پزشکان امیدی به زنده بودن وی نداشتند، تنها کسی که گریه می‌کرد، مادرش بود و شاید خیلی‌ها با شنیدن خبر مرگ او آهی کشیدند و دست به دعا شدند.
حدود 25 روز «جکی» تحت مراقبت‌های ویژه بود، ضربه مغزی حادی داشت اما جوان بودنش این احتمال که بتواند در برابر مرگ دوام بیاورد را بیشتر می‌کرد. وقتی «جکی» چشم باز کرد و به خود آمد، فقط گریه کرد، او مدام از پدر «تامی»اش حرف می‌زد و اینکه پشیمان است.
خیلی زود «جکی» از بیمارستان مرخص شد اما دکترها از او و مادرش خواستند به خاطر روحیه خراب «جکی» حتماً نزد دکتر روانشناس بروند. روزی که «جکی» روی صندلی هیپنوتیزم دکتر هایکل مورفی نشست، نفس آرامش کشید:
در چه وضعیتی هستی؟
سرما را حس می‌کنم، انگار شیشه‌های ماشین را پایین داده‌ام اما بدنم گرم است و نمی‌توانم حرکت کنم، چشم چپم را باز می‌کنم. خون را روی ابروها و مژه‌هایم حس می‌کنم، صدای آژیر خودروهای آتش‌نشانی می‌آید، نمی‌توانم حرکتی کنم، انگار همه بدنم خرد و خمیر است، باید چشمم را ببندم.
چه حسی داری؟
ناگهان وضعیت عوض شد، گرمای فرحبخشی را حس کردم و به‌راحتی از میان آهن‌پاره‌ها بیرون آمدم، اوه، اون کیه؟! انگار خودمم اما مگه امکان داره، شاید مرده‌ام.
تو یک روح شده‌ای؟
مکث می‌کند: بله، یک روح، به هر طرفی بدون قدم‌زدن می‌توانم حرکت کنم، عمودی، افقی و و هر طوری دلم بخواهد حرکت می‌کنم ای کاش می‌توانستم جسمم را بیرون بکشم چون که هر لحظه امکان دارد خودرو آتش بگیرد.
گفتی صدای ماشین‌های آتش‌نشانی می‌آید؟
بله، اکیپ «تئودور» رسیده است، مطمئن هستم نجاتم نخواهند داد، خصوصاً تئودور و بروبچه‌هایش که همین هفته پیش بی‌دلیل به آنها گیر دادم و توبیخشان کردم.
اما نه تئودور در حال گریه کردن است، او به سمت من می‌دود، واقعاً باورکردنی نیست همه در تکاپو هستند، ماشین در حال نزدیک شدن به انفجار است همه توان خودشان را می‌گذارند و جسمم را بیرون می‌آورند.
پس تو را دوست دارند؟
با تئودور مدتی هم‌مدرسه‌ای بودم و او کلاس بالاتر بود، با عقده زیادی سر به سرش گذاشته‌ام، خیلی پشیمانم.
انرژی‌ای در اطرافت حس نمی‌کنی؟
وقتی آمبولانس می‌رسد و من را داخل آن می‌گذارند، سعی می‌کنم به جسمم نزدیک شوم اما انرژی ‌ای این اجازه را نمی‌دهد، انگار باید پرواز کنم هنوز برف می‌بارد که از ابرها بالاتر می‌روم و خودم را در دنیای تازه‌ای می‌بینم، سرعت زیادی دارم البته تنها نیستم، روح‌های دیگری نیز هم‌مسیرم هستند، البته سرعت‌هایمان متفاوت است، انگار جایی باید برویم که نوبتی پذیرش خواهیم گرفت.
تونل یا دهلیزی نمی‌بینی؟
چرا چرا. ابتدا ترسیدم، اما تاریکی‌اش با نورهای خاصی در انتهای دهلیز، دلنشین است، نورها از هر رنگی هستند، خصوصاً صورتی که رنگ ملایمی است.
بعد از دهلیز کسی به ملاقاتت نیامده است؟
یک روح اخمو منتظرم است، وقتی به او می‌رسم، خودش را «پادیس» معرفی می‌کند و با صدای خشکی می‌گوید راهنمایم است.
بپرس چرا ناراحتی؟
پرسیدم! چیزی نگفت، خواست پشت‌سرش راه بروم. در اطرافم کاخ‌ها و باغ‌های زیبایی وجود دارند و روح‌های زن و مرد در آن مکان‌ها دیده می‌شوند که همگی شادند.
اجازه بگیر تو نیز نزد روح‌های دیگر بروی.
نمی‌شود، گفت چون که اجازه چنین کاری را ندارم.
احساس آرامش نداری؟
اصلاً، دلشوره دارم، انگار علت بدرفتاری راهنمایم را می‌دانم.
یعنی خودت می‌دانی چرا با تو بد هستند؟
بله، من لیاقت اعتماد دیگران به خود را نداشتم، همان لحظه که «تئودور» گریه‌کنان جسمم را از میان آهن‌پاره‌های ماشین بیرون کشید، فهمیدم که آدم بدی هستم.
از «پادیس» بپرس؟
پرسیدم، خواست منتظر بمانم تا او من را به جایی ببرد، همراهش هستم، خدا را شکر به سمت یک خانه زیبا می‌رویم که همه دیوارهایش با شاخه‌های سبز درخت پوشانده شده است. در باز می‌شود و به داخل خانه می‌روم، وای خدای من باورم نمی‌شود، آخر چرا؟!
مگر چه اتفاقی افتاده؟
بابام اینجاست، تامی بزرگ، مردی که همه لاس‌وگاس او را می‌پرستند و به خوشرویی معروف بود، اما اخم و سگرمه‌هایش نشان می‌دهد که راضی نیست به سمتش می‌روم تا او را در آغوش بگیرم، پادیس نیز اجازه چنین کاری را نمی‌دهد و اشاره می کند روی تنه چوبی بنشینم.
روبه‌رویم ایستاده و می‌خواهد به سؤالاتش جواب بدهم، می‌گوید چرا آبروی پدرم را برده‌ام و به جای ادامه دادن به مسیر پاکی‌های «تامی» دست به زشتی زده‌ام.
باید اعتراف کنم: من خودم را گمراه کرده‌ام، پشیمانم.
می‌پرسد چه هدفی داشتی؟
می‌گویم: می‌خواستم به همه اهدافم برسم و از عقده‌های دوران بی‌پدری فرار کنم ا ما نرسیده‌ام.
می‌گوید: می‌دانی «جکی» تو باید از فرصتی که در اختیارت بود، خوب استفاده می‌کردی و به وظایفت عمل می‌کردی.
سکوت می‌کنم؛ «پادیس» می‌گوید: از پدرت شرمسار نیستی؟! به «تامی» نگاه کردم، احساس کردم روحش آرامش ندارد، سر به زیر انداختم و گفتم: خیلی از او عذرخواهی می‌کنم! شاید باعث شدم همه نفرینش کنند، فکر نمی‌کردم چنین دنیایی هم باشد، ببخشید.
راهنمایم لحن مهربان‌تری به خود گرفته است، می‌پرسد: اگر به تو فرصت داده شود که عوض شود، چه کاری می‌کنی؟!
می‌گویم: دچار وسوسه و فساد مالی و قدرت‌جویی نمی‌شوم.
می‌گوید: چرا گذاشتی این چیزها حرمت خود و پدرت را بشکند و به بقیه ضرر برساند؟!
نمی‌دانم چه بگویم، واقعیت‌ها به زبانم می‌آیند: می‌خواستم در جامعه فرد مهمی باشم، قوی باشم، دیگران به من احترام بگذارند و زیر یوغ پدر فداکارم نباشم. می‌گوید خصوصاً به نیروهای زیردست خود، از هر لحاظ می‌خواستی بر آنها غلبه کنی، بدون اینکه احساس عاطفی نسبت به آنها داشته باشی؟
می‌گویم: بله، درست است، خودت بهتر می‌دانی من چه توضیحی می‌توانم بدهم.
می‌گوید: خودت باید توضیح بدهی، باید آگاهانه در این مورد برخورد کنی؟
می‌گویم: اگر من در مقابل این افراد ابراز قدرت نمی‌کردم، مرا تحت نفوذ و فرمانبری خود می‌گرفتند.
می‌گوید: این کار شایسته تو نبود، موجودی که تو از خودت ساختی متناسب با وضع اولیه‌ات نیست. ما والدین تو را با دقت انتخاب کرده بودیم.
واقعاً خلع سلاح هستم، می‌گویم: بله، می‌دانم، پدر و مادرم می‌خواستند من آرمان‌گرا باشم، همیشه به همنوع خودم، به مردمان عادی کمک کنم، من هم همین را می‌خواستم اما نشد، خودت که شاهد بودی چه وضعی پیش آمد، من همیشه زیر سایه پدر بودم، در دانشگاه آرزوی شغل مناسب داشتم اما نشد، نمی‌خواستم فقیر بمانم، از زندگی پراسترس خسته شده بودم.
«پادیس» می‌گوید: ولی تو اجازه دادی سیستم تو را فاسد کند، این وضع چطور پیش آمد؟
با جرأت می‌گویم: نیروهایم مجبور بودند جریمه پرداخت کنند، عده‌ای را اخراج کردم در حالی که می‌دانستم در اشتباهشان سهل‌انگاری بوده است.
می‌گوید: پشیمانی یا هنوز با این حرارت گفتار مصر بر کارهای خود هستی؟
می‌گویم: می‌خواهم پاهای پدرم را ببوسم، پشیمانم، نه اینکه نزد شما به این نتیجه رسیده‌ام، در همان صحنه تصادف، تئودور درس بزرگی به من داد.
حالت پدرت تغییر نکرده است؟
چرا؟ شما از کجا می‌دانید؟ شادی خاصی در چهره‌اش است، البته چهره «پادیس» نیز مهربان‌تر است و برای نخستین‌بار لبخند زد و اجازه داد پدرم را از نزدیک ببینم، گرمای وجود پدرم من را بیشتر شرمنده کرده و به گریه می‌افتم.
او را چگونه می‌بوسی؟
با انرژی‌ای که از خودم بروز می دهم، انرژی گرمی را از پدرم دریافت می‌کنم، ما روح هستیم و جسمی برای به آغوش کشیدن همدیگر نداریم اما الان احساس می‌کنم او من را می‌بوسد و من او را.
بعد چه می‌کنید؟
پادیس و روح پدرم از دو طرف دستانم را به گرمی گرفته‌اند و من را با خود در دنیای ارواح می‌چرخانند، چقدر زیباست، انگار باید خداحافظی کنم، خوشحالم که تصمیم گرفته‌ام خوب باشم، پدرم می‌خواهد هوای مادرم را داشته باشم و از همه کسانی که به آنها بدی رسانده‌ام، دلجویی کنم و من قول می‌دهم.
باز نزدیک دهلیز هستی؟
بله، اما این‌بار همه روح‌ها پشت‌سر پادیس و پدرم ایستاده‌اند، به یاد سفرهای دریایی می‌افتم که بدرقه‌کنندگان با خنده در کنار اسکله به صف می‌ایستند. سفر بازگشت شروع می‌شود و با سرعت زیاد به سمت زمین بر‌می‌گردم و...
«جکی» پس از این هیپنوتیزم وقتی به دفتر کارش در آتش‌نشانی لاس‌وگاس برگشت به اندازه‌ای تغییر کرد و مردمدار و دلسوز شد که با ابقا در این سمت بعد از چهار سال، شهردار لاس‌وگاس شد و همه او را به نام خودش به زبان می‌آوردند و پدر و مادرش را به نیکی یاد می‌کردند.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و نود و شش
 - شماره هشت هزار و صد و نود و شش - ۰۸ خرداد ۱۴۰۲