داستان زندگی
پرواز خاکستری
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
یک پارتی شیک بود و تا آن زمان در چنین میهمانیهایی نبود زیر رقص نور دیوانهکننده بود که امید با دیدن کریم به سمت او آمد:
- سلام پسر! خیلی دیر کردی، بیا به مامان و بابام معرفیات کنم.
کریم میدانست از خجالت سرخ شده است، دست امید را گرفت و همراه او شد، از بین میزهای پر از میهمان گذشتند، امید با لبخند به آشنایان خوشامدگویی کرد تا اینکه به بالای مجلس رسیدند.
زن و مرد شیکی که هر دو میخندیدند به پیشوازشان آمدند، امید یک قدم جلوتر ایستاد:
- مامان این همان کریم است که حرفش را زدهام، بابا جون نمیدونی مخ ریاضیه، همه در مدرسه توی کف فرمولهای خارج از کتاب اونن.
هنوز کریم با پدر و مادر امید احوالپرسی نکرده بود که دختری جوان با روسری سفید رنگی به آنها نزدیک شد و امید با حالتی تمسخرآمیز گفت:
- کریم جان، این خانم خانما خواهرمه، اسمش بر خلافه خودش، فرشته است و در ریاضی واویلاست، یعنی نمره صفر هم براش زیادیه!
برخلاف تصور کریم، فرشته اصلاً ناراحت نشد و برعکس خندید:
- آقا کریم برادرم حسود تشریف دارند، البته اینکه ریاضیام مزخرفه را کتمان نمیکنم اما سعی خودمو میکنم...
حرفهای فرشته تمام نشده بود که پدر امید سرفهای کرد به علامت سکوت دخترش رو به کریم گفت:
- میخواستم برای اون معلم ریاضی بگیرم اما این چیزی که امید میگه و تو مخ ریاضی هستی خیلی باارزشه و اگر تونستی کمکش کن.
کریم فکر نمیکرد در چنین مخمصهای بیفتد، از همان لحظه نخست که به چشمهای فرشته خیره شد، احساس کرد طلسم شده است. خیلی دوست داشت با این دختر که رفتارش نشان میداد مقداری غیرقابل پیشبینی است همصحبت شود، در همه ساعات میهمانی رفتار فرشته را زیر نظر گرفته بود و میدید این دختر او را زیرچشمی میپاید. چندباری نگاهشان در هم گره خورد که باز برخورد فرشته با این گره چشمها متضاد بود، یکبار خندید، بار دیگر اخم کرد و دوبار هم بیاعتنا گذشت و رفت. شخصیت «فرشته» طوفانی در دل کریم به پا کرده بود، آن شب وقتی به خانه رسید میخواست فریاد بکشد که نمیخواست پایانی بر آن میهمانی باشد، به یاد هیجان پیش از رفتن به خانه پدر امید افتاد. باورش نمیشد انگار سرنوشت او پیشتر رقم خورده بود.
از فردای آن روز، ثانیهشماری میکرد تا امید بخواهد او به خواهرش ریاضی یاد بدهد، یک هفته با بیخبری دل او را آزرد، در خیالات خود با فرشته سر سفره عقد هم نشسته بود این دختر در لباس سفید عروسی چقدر زیبا بود و...
عصر روز شنبه بود کریم به طور کلی ناامید شده بود، از خانه بیرون رفت تا سر کوچه نزد دوستانش باشد، هنوز دو قدم از خانهشان دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد، صفحه نمایشگر را با دقت نگاهی انداخت، شماره موبایل بود و به نظر کریم آشنا نمیرسید، شاسی مکالمه را فشرد.
- سلام آقا کریم، درسته؟! خودتونین؟!
صدای یک دختر بود، کریم به لکنت افتاد:
- ب... ب.... له، خودمم، شما؟!
خنده دخترانه را که شنید، آرام گفت:
- منم فرشته، چرا اینقدر هل شدید، نکنه منتظر کسی بودید.
کریم مکثی کرد تا به خودش قوتی بدهد:
- خیر فرشته خانم! آخه به موبایل من هیچ دختری جز خواهرم زنگ نمیزنه.
- حتماً خیلی بچه مثبت هستید، شوخی کردم، من به اصرار پدرم تماس گرفتم البته امید اعلام بیطرفی کرده و گفته نمیخواهد رابطه دوستیاش با تو بهم بخورد، آخه اعتقاد داره، منو معلمی نمیتونه تحمل کنه! شما که چنین تصوری نمیکنید.
کریم که پسر خجالتیای بود ناخواسته حرف دلش در رؤیاهایش را به زبان آورد:
- من تصور میکنم شاید خیلیها آرزو داشته باشند تا معلم دختر خانمی مثل شما باشند.
همین کافی بود که فرشته منظور او و نگاههای شب تولدش را بفهمد، در پایان مکالمه کریم دعوت شده بود تا به خانه پدر امید برود و با او در خصوص معلمی درس ریاضی دخترش حرف بزند.
آن شب پذیرایی مفصلی از او کردند خصوصاً اینکه وقتی شنیدند کریم به خاطر یاد دادن ریاضی به فرشته هیچ پولی نمیگیرد، او هر روز یک ساعت و نیم را برای کلاسهای فرشته اختصاص داد که عمدی بود و میخواست هر روز دختر مورد علاقهاش را ببیند.
روزهای خاطره انگیزی بود، فرشته خیلی بازیگوش به نظر میرسید و چون میدانست دل از کریم برده است ترکتازی میکرد، هنوز یک هفته نگذشته بود که این دختر آقا معلم خود را با یک جمله غافلگیر کرد:
- کریم، تو منو دوست داری؟
کریم احساس کرد باز در خیال و رؤیا است، چند باری پلکهایش را محکم باز و بسته کرد و با دقت به چهره فرشته زل زد:
- چی گفتی؟!
فرشته، چهره خجالت زدهای به خود گرفت:
- هیچ چی! مهم نیست!
اما کریم، دوست داشت این جمله را بار دیگر بشنود، خصوصاً اینکه سرخیگونههای فرشته به او جسارت بیشتری داد:
- اما شما یک سؤال از من پرسیدید، دوست دارم این سؤال جدیتر پرسیده شود! این بار فرشته باز با روحیه پرتلاطم خود قیافهای جدی گرفت:
- من سؤال نپرسیدم، نمیخواهید درس را ادامه دهید.
کریم خواست عقبنشینی کند اما بهترین فرصت شاید همان لحظه بود:
- فرشته، پرسیدی تو را دوست دارم یا نه؟ باید جوابش را بشنوی، تو عروس خیال پریشانم هستی! بیتو حتماً میمیرم، باور کن.
فرشته فقط خندید، از فردای آن روز دیدارهای آن دو تنها به کلاسهای درس ختم نمیشد، قرارهای پنهانیشان پر از شور و نشاط بود. کریم برای اینکه از نظر مالی در شرایط خانواده امید نبودند، سعی کرد درسهای دیگرش را نیز تقویت کند تا با آیندهای روشن به خواستگاری فرشته برود. یک روز بارانی پشت شیشه بخارگرفته کافی شاپ نشسته بودند، فرشته در حال خوردن بستنی بود که رو به کریم پرسید:
- متولد چه سالی هستی؟
کریم دنبال رقم و اعداد بود که فرشته با تبسمی گفت:
- منظورم اینه که سالی که به دنیا آمدهای به نام چه حیوونی بود؟
- آه، منظورت اینه، پس اهل طالعبینی هستی، منم علاقه دارم، سال سگ به دنیا آمدهام، باوفا و مهربان، تو چطور؟
- من سال اسب، اگر اهلش باشی خودت میخوانی و میبینی!
هر دو با خنده از کافی شاپ خارج شدند و ناگهان رفتار فرشته خشک و چهرهاش سرد شد این نوع تغییر برای کریم عادی شده بود و او همیشه از اینگونه خصوصیات دلنگران بود. آن شب وقتی به خانه رسید از خواهرش خواست کتاب طالعبینی را به او بدهد بعد به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید، برگهای که پیش رویش باز بود خصوصیات متولدین سال اسب را در بر میگرفت.
با دقت میخواند، هر سطر که تمام میشد امیدواری بیشتری در چشمهای کریم برق میزد، نجابت درعشق و وفا مخصوص این متولدین بود، بهدنبال خصوصیتی بود تا رفتار ناگهانی فرشته را توجیه کند، وقتی به آن رسید، سرجایش خشک شد: اسب البته گاهی وحشی هم میشود.
دوست نداشت چنین تجربهای در زندگی داشته باشد، دوران پایانی دبیرستان رسیده بود و فرشته از کریم خواست با جدیت سعی کند تا وارد دانشگاه شود و خودش نیز هم پای او و برادرش شد تا خود را برای سال بعد آماده کند.
شب و روز درس میخواندند، احساس میکرد ضعیف بودن در درسهای دیگر به او لطمه خواهد زد روز کنکور ابتدا تستهای دروس ریاضی را زد سپس سراغ درسهای دیگری رفت که در آن تبحر نداشت به یاد حرفهای فرشته افتاد که تأکید میکرد پدر و مادرش تنها در صورتی با ازدواج آن دو موافقت میکنند که کریم بتواند در رشته خوبی مدرک دانشگاه بگیرد.
وقتی از سر کنکور بیرون آمد، موبایلش را خاموش کرد و به خانه رفت و به تلافی چند شب بیخوابی روی تخت افتاد و بیخبر از همه جا به خواب رفت، حتی برای خوردن شام نیز بیدار نشد، نمیخواست درباره فرشته فکر کند و خود را دورتر از او میدید. باید به ساحل عشق نزدیک میشد، همین که پلکهایش را با خواب آلودگی باز کرد، موبایلش را برداشت و شماره فرشته را گرفت:
- سلام، خوبی!
صدای فرشته عجیب ناراحت بود:
- چه سلامی؟! نصفه عمر شدم، نمیتونستم به امید بگم که به تو زنگ بزنه، تابلوبازی میشد، چکار میکنی، مگه دیوونه شدی!
- نه خوابم میاومد.
- یعنی یک زنگ هم نمیتونستی به من بزنی؟
- بزنم که چی بشه، بگم کنکور رو خراب کردم.
- خدا نکنه! تو موفق میشی!
از آن روز ثانیهشماری شروع شد، وقتی نتیجه کنکور آمد کریم سر از پا نمیشناخت، عالی بود و او فاصله رتبه زیادی با امید نداشت و در رشته مهندسی مکانیک پذیرفته شده بود.
میخواست میهمانی بدهد اما خانواده امید پیشدستی کردند. فرشته بر خلاف تصور کریم برخورد سردی با موفقیت او کرد، شاید حسادت بود و یا همان تغییر رفتارهای ناگهانی، تا اینکه شب میهمانی رسید.
یک ماهی از آغاز کلاسهای دانشگاه گذشته بود و امید، این بار هم دانشگاهیهایش را نیز دعوت کرده بود، فرشته، بسیار شیک و زیبا بود و با دیدن کریم خیلی سعی کرد رفتارش را عادی نشان دهد. در آن میهمانی کریم یکی از هم دانشگاهیهای امید را دید که بیش از اندازه سعی داشت با فرشته حرف بزند، البته توجه زیادی نکرد تا اینکه به خانهشان رفت.
صبح خیلی زود، موبایلش زنگ خورد:
- سلام کریم، خوب خوابیدی؟
- بله فرشته، چی شده مگه؟!
- هیچ چی، دیشب خیلی شیک به نظر میاومدی، ترسیدم چشمت بزنند.
کریم با غرور جواب داد:
- خب دیگه من اینم گل سر سبد فامیل خودمون و شما!
این شوخیها شادی را بین آن دو به وجود آورده بود، کریم دیرتر به سرکلاسهای دانشگاهشان در شهرستان دیگری میرفت و باید از خانوادهاش و فرشته برای مدتی دور میشد. فرشته قول داد هر روز با او تماس بگیرد و عکس کریم را در کیفش بگذارد تا همزمان با شنیدن صدای او عکسش را نیز نگاه کند. سخت بود اما حتماً پایان خوشی داشت. کریم از اینکه با وجود اصرارهای پدر و مادرش برای ازدواج با دخترهای فامیل، تن به این کار نداده بود خوشحال به نظر میرسید در حالی که همه این دخترها یکی پس از دیگری به خانه بخت رفته بودند و او جز به فرشته به همسر دیگری فکر نمیکرد. تماسهای تلفنی در روزهای اول به ساعت نمیکشید، بعد از یک هفته بود که این تماسها کمتر شد تا اینکه گاهی روزی میشد که هیچ تماسی بین آن دو صورت نمیگرفت و اگر کریم نمیخواست، فرشته علاقهای به گفتوگو با او نداشت. بارها بهانههایی شنیده بود که بسیار تابلو دروغپردازی بود تا اینکه با تعطیلی میان ترم دانشگاه به تهران بازگشت، چند دقیقه بیشتر در خانه نماند سریع بیرون رفت و با موبایلش به فرشته زنگ زد چند روزی بود هر چه تماس میگرفت جوابی نمیشنید.
صدای مردانهای را شنید:
- بله، بفرمایید!
- ببخشید، با فرشتهخانم کار داشتم.
- واگذار شده قربان، ماشاا... چقدر تماس گیرنده داشت. از خرید این سیم کارت پشیمون شدهام حتماً بهش بگید.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد و به موبایل امید زنگ زد:
- سلام، کجایی امید!
- بهبه دوست قدیمی من، زیر سایه شما، پاتونو بردارید منو میبینید.
- شوخی نکن، خونتونی!
- نه بابا، خونه یکی از دوستامم، میدونی هیچ کس خونمون نیست، تنها موندم.
- مگه خبری شده؟!
- آره بابا، سرم شلوغ بود بهت زنگ نزدم بگم، البته فرشته هم برای زحمتهایی که کشیدهای یک یادداشت نوشته تا بهت برسونم، اونا رفتن کانادا برای همیشه!
- چی، برای همیشه، پس تو...
انگار دنیا روی سرش خراب شده بود، فرشته به این راحتی او را تنها گذاشته بود، باور نمیکرد سرنوشت سواری را داشته باشد که از روی زین به زمین پرتاب شده باشد.
یادداشت کوتاه و سردی بود:
- آقا کریم، دوست ندارم تصور کنی بیوفا بودهام اما من همیشه بهدنبال ایده آلهایی بودم که مطمئنم با تو به آنها نخواهم رسید، خیلی دیر فهمیدم اما بدان در مدتی که با هم آشنا بودیم هیچگاه دروغی از من نشنیدی و...
کریم دیوانه شده بود، وقتی به خانه رسید به اتاقش رفت در را بست اما صدای گریههایش به اندازهای بلند بود که همه شنیدند و خود را به پشت در چوبی رساندند. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. تصور میکرد به پایان خط رسیده است میخواست از همه روی برگرداند، صبح که شد سر سفره به پدر ومادرش گفت نمیخواهد ادامه تحصیل بدهد و از دانشگاه انصراف میدهد. این اشکهای مادر بود که او را تسلیم کرد، بیآنکه انگیزهای داشته باشد به دانشگاهش برگشت، نزد خود سوگند خورده بود هیچگاه دل به دختری نبندد و برای همیشه مقوله عروسی را از ذهن خود خط بزند نمیخواست باز به دختری اعتماد کند و...
دو سال به تهران نیامد، چند باری در محوطه دانشگاه دختری را دیده بود که بسیار باوقار و با نگاههایی پرنفوذ بود، در بین پسران دانشجو برای خواستگاری از مارال سرودست شکسته میشد اما انگار سرنوشت کریم و این دختر به هم گره خورده بود. به پیشنهاد یکی از استادها، کریم باید با مارال به تحقیق در زمینه یک فرضیه ریاضی دست میزد، هر دو در ریاضی قوی بودند و این رقابت برای سر گروهی، آن دو را در شرایطی قرار داد تا چهره به چهره به مجادله بپردازند. این کریم بود که برنده میدان رقابت در زمینه ریاضی شد اما مارال توانست دل یخ زده او را ذوب کرده و خون عشق را در آن جاری کند. کریم، از عاشق شدن میترسید، هنوز در رؤیاهایش با فرشته زندگی میکرد اما مارال پا در این رؤیا گذاشته بود.
روز تسلیم شدن خیلی زود رسید و ورق زندگی کریم برگشت او که تصور میکرد با شکست از فرشته برای همیشه تنها خواهد بود و لباس دامادی را برای خودش حرام میدانست این بار به مارال اعتماد کرد.
در دنیای عاشقی اولین سؤال کریم عجیب بود:
- میشه بپرسم متولد سال چه حیوانی هستی؟!
مارال تعجب کرد، لبخندی زد و گفت:
- رمانتیک فکر میکنید، من سال اسب به دنیا آمدهام.
انگار با پتک به سر کریم کوبیده بودند عین برق گرفتهها پرسید:
- سال اسب! آخه...
خواست ادامه بدهد اما عقبنشینی کرد، مارال را قابل احترام میدید، تصمیم گرفت جانب احتیاط را درنظر بگیرد.
پنج سال گذشت، در دفتر مدیرعامل نشسته بود که چند ضربهای به در خورد، مارال بود و با خندهای وارد شد:
میهمان داری آقا کریم، انگار دوست قدیمیه البته با یک خانم خارجی!
با تعجب گفت:
- خانم خارجی!
- بله، آقا امید با آبجی فرشته، همونی که گفتی روزی دوستش داشتی!
کریم خیلی سعی کرد خونسردی خودش را حفظ بکند:
- بابا جون، روراست بودن خطاست، روزی که تو نبودی اون بود، الان تو هستی، فقط تو، فهمیدی!
- عزیزم، شوخی کردم من به تو اعتماد دارم، اما خانم خارجی خوشگل هم هست.
با این حرفها به مارال با مسخرهبازی خندید و بیرون رفت، وقتی در باز شد امید و فرشته داخل آمدند، کریم با دوست قدیمیاش روبوسی کرد و با نگاهی به فرشته شکستگی زیاد در چهره او را احساس کرد. وقتی آن دو رفتند، کریم از اینکه روزگار باعث شد فرشته از او دور شود راضی بود کریم تصور کرد بعد از شکست در عشق فرشته با مارال پرواز عاشقانهای داشت، این دختر در کانادا با یک میلیونر ایرانی ازدواج کرده بود که زندگیشان به دو سال هم نکشیده بود.
حرفهای فرشته نشان میداد او هنوز روحیه نوسانیاش را همراه دارد، مارال با لبخند به داخل اتاق آمد، کریم لحظهای مکث کرد و گفت:
عزیزم تو یک دنیایی برای من!