رنگ خون در سیاه‌ترین شب یک زن

اعتراف می‌کنم که خیلی ترسیده‌ام؛ مدام به عقب برمی‌گردم تا پشت سرم را بررسی کنم، ضربان قلبم را کامل حس می‌کنم..
 دستانم شروع به لرزیدن کرده، سرعت قدم‌هایم را تندتر می‌کنم سایه به سایه دنبالم می‌آید و به من نزدیک می‌شود.
 دوسال است که از دور مرا کنترل می‌کند، قصدش را نمی‌دانم؛ نه می‌دانم، فقط می‌خواهم خودم را به نفهمی بزنم.
این نخستین جملات زنی است که راز درون سینه‌اش را بازگو می‌کند.
او به بهانه دوستی با شوهرم به خانه هم آمده است. مدام در ذهنم به دنبال فرد مطمئنی می‌گردم که با او مشکلم را مطرح کنم.
اول همسرم به ذهنم می‌رسد اما نه! هرگز به او نمی‌گویم؛ هنوز کبودی‌های بدنم از رد کمربند او خوب نشده است، مدت‌هاست درگیراعتیاد است.
به پدرومادری که ندارم یا به عمویی که مرا در سن ۱۳سالگی شوهر داد تا یک نان‌خور کمتر داشته باشد؛ همه گزینه‌ها در سرم خط می‌خورد، فقط از خدا کمک می‌خواهم و با همه توانم شروع به دویدن کنم.
صدای پاهای او را پشت سرم می‌شنوم. به در خانه می‌رسم، سریع کلید را توی قفل می‌چرخانم و خودم را داخل حیاط پرت می‌کنم. بچه‌هایم سراسیمه بیرون می‌آیند واظهار نگرانی می‌کنند. شوهرم را می‌بینم که کنار بساط موادش نشسته است و اصلاً توجهی به من ندارد، فقط لحظه‌ای سرش را بلند می‌کند و می‌گوید امشب فرید را میهمان کرده است.
تا این جمله را می‌گوید، غم عالم بر دلم سرازیر می‌شود، دیگر تحمل این همه استرس را ندارم. آه می‌کشم حتی جایی را ندارم که یک شب به آنجا پناه ببرم.
ساعت حدود ۸ از راه می‌رسد؛ پوزخند مسخره‌ای کنج لبانش است. از اینکه صبح مرا ترسانده کاملاً خشنود است و مدام من را کنترل می‌کند. سریع و باعجله شام را می‌کشم و با بچه‌ها به اتاق می‌روم. کمی بعد پسرانم می‌خوابند، نگاه‌شان می‌کنم؛ بارها به خودکشی فکر کرده‌ام اما عشق به پسرانم مانع‌ از این کار شده است. آنها بعد از من کسی را ندارند که مراقب‌شان باشد، نمی‌خواهم به سرنوشت خودم دچار شوند. کم‌کم چشمانم گرم خواب می‌شود.
صدای در اتاق، چرتم را می‌پراند، احساس می‌کنم کسی لحظه به لحظه به من نزدیک می‌شود. دستم را به چاقویی که زیر بالشت گذاشته‌ام، می‌رسانم و به خودم دلداری می‌دهم حتماً علی است که به اتاق آمده. نجوای عاشقانه‌اش را می‌شنوم، نه، این علی نیست؛ او در این 10 سال تا به حال به من نگفته است، دوستت دارم.
نزدیک می‌شود، وحشت‌زده چاقو را به طرفش می‌گیرم، خیلی زشت می‌خندد، می‌گوید 2 سال است منتظر چنین لحظه‌ای بوده.
برای ترساندنش با چاقو ضربه‌ای بی‌هدف می‌زنم و فرو رفتن چاقو را در بدنش حس می‌کنم. گرمی خون شدت ضربه را نشانم می‌دهد، فوری برق اتاق را روشن می‌کنم؛ غرق خون شده و صورتش کاملاً رو به سفیدی رفته است. عقب عقب می‌روم بالای سر بچه‌هایم می‌نشینم وبا تمام وجود گریه می‌کنم سپس تلفنم را برمی‌دارم و با پلیس تماس می‌گیرم.
از فردا می‌توانم راحت بخوابم. به نظرم داشتن یک مادر قاتل بهتر از خیانتکار است.
ماهرخ زن ۲۷ساله‌ای که نیمه‌شب، دوست همسرش را با چاقو به قتل رسانده روی صندلی روبه‌روی من نشسته است. افسردگی در صورتش موج می‌زند. چشم‌های سبز رنگش پر از اشک است. او فقط نگران سرپرستی دو کودکش است که بعد از او چه سرنوشتی خواهند داشت.

نظر کارشناسی
زینب شهبازی مشاور و کارشناس ارشد روانشناسی
فرد مورد نظر به دلیل مشکلاتی که در زندگی متحمل شده است از جمله کودکی ناآرام و ازدواج اجباری و اعتیاد همسر، به یک نوع درماندگی آموخته شده دچار شده و راه‌های نجات خود را فقط به زندگی نابسامان خود محدود کرده چه بسا با کمک گرفتن از نهادهای حمایتی می‌توانست از باتلاقی که گرفتارش شده رهایی یابد بدون آنکه دستش به جنایتی خونین آلوده شود.
زنانی هستند که به خاطر فرزند نمی‌توانند از چنگال مردان بی‌مسئولیت بگریزند. نداشتن حامی آنها را زیر فشار له کرده است اگر چه این روزها، نهادها و ان‌جی‌او‌هایی با این مضمون درحال راه افتادن هستند اما هنوز که هنوز است چنین زنانی زیر پوسته شهر درحال له شدن هستند. مراکز مشاوره در کلانتری آماده خدمت‌رسانی به چنین زنانی و راهنمایی بهتر برای رهایی از این نابسامانی‌ها هستند.

صفحات
  • صفحه اول
  • سیاسی
  • جهان
  • اجتماعی
  • ایران اقتصادی
  • مسکن و انرژی
  • اقتصادی
  • بازار سرمایه
  • حوادث
  • زیست بوم
  • ورزشی
  • فرهنگی
  • صفحه آخر
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و نود و سه
 - شماره هشت هزار و صد و نود و سه - ۰۴ خرداد ۱۴۰۲