پسر نابینا هنوز به ساعت دیواری روی دیوار فکر می‌کند

کابوس‌های واقعی دنیای تاریکی

زهرا علی هاشمی/ «یک ساعت دیواری، رو به روی
 تخت شماره 38؛ آخرین چیزی بود که در زندگی‌ام دیدم.» اینها را می‌گوید و کمی مکث می‌کند. خاطرات روزهایی را مرور می‌کند که می‌توانست رنگ‌ها، چهره همکلاسی‌ها و معلم‌هایش، پرواز پرندگان و به طور کلی زیبایی‌های دنیا را ببیند؛ اما ناگهان، همه چیز برایش از این‌رو به آن رو می‌شود. دنیا روی خوشش را برمی‌گرداند و همه چیز را سیاه و سیاه‌تر نشان می‌دهد. 13 سال پیش در بیمارستان فارابی حسن نظری که این روزها دانشجوی کارشناسی روانشناسی است، به علت ابتلا به بیماری نادر «سندروم آتروفی عصب بینایی» بینایی اش را رفته‌رفته از دست می‌دهد. او که والدینش سال‌ها پیش از افغانستان به ایران آمده بودند و خودش متولد ایران است، آن روزها حتی بیمه‌ای نداشت که بیماری اش را تحت پوشش قرار دهد. او به خبرنگار «ایران» می‌گوید: «26 ساله هستم. در 13 سالگی دچار این بیماری شدم که مهم‌ترین علت ابتلا به آن عوامل ژنتیکی است. بعد از آن دیگر نتوانستم دنیا را ببینم؛ به همین راحتی، مهم‌ترین دارایی‌ام را از دست دادم. من ماندم و دنیایی که سیاه شده بود. آخرین تصویری که دیدم، یک ساعت دیواری بود. در بیمارستان فارابی، رو به روی تختم با شماره 38 یک ساعت دیواری بود که با نگاه کردن به آن ساعت، رفته‌رفته متوجه می‌شدم که بینایی‌ام کمتر و کمتر می‌شود و متوجه می‌شدم که من به روزهایی که قرار است دیگر هیچ چیزی را نبینم نزدیک شده‌ام. درست متوجه شده بودم و آن ساعت، آخرین چیزی است که در این دنیا با چشمانم دیدم.» حسن نظری در ادامه تأکید می‌کند: «آن روزها، من برای بقا تلاش می‌کردم و می‌ترسیدم که نکند دیگر نتوانم به‌خوبی زندگی کنم و دچار حادثه‌ای شوم که دیگر نتوانم جبرانش کنم. تا 16 سالگی افسردگی داشتم و اصلاً از خانه بیرون نمی‌رفتم و دائماً این ترس همراهم بود. نمی‌دانستم که چطور باید با شرایط جدیدم کنار بیایم.» وی می‌افزاید: «آن روزها، اعضای خانواده در تلاش بودند که من را پیش پزشکی ببرند که بتواند بینایی‌ام  را برگرداند. هر روز از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌رفتیم و هر کدام چیزی می‌گفتند. زمانی که به طور کامل بینایی‌ام را از دست دادم، برخی پزشکان می‌گفتند که امید داشته باشید تا سه ماه دیگر درمان قطعی این بیماری به دست می‌آید. برخی دیگر می‌گفتند اگر 6 ماه صبر کنید دارویش پیدا می‌شود ولی هیچ کدام درست نبود و فقط باعث شدند که من و خانواده‌ام به خاطر این امید بیهوده، از کارهای دیگرمان عقب بمانیم و منتظر رسیدن درمان باشیم. حتی در خارج از کشور نیز درمانی برای این بیماری پیدا نشده بود.» این دانشجوی روانشناسی تأکید می‌کند: «سنم کم بود که نابینا شدم. دوستانم که شناختی نسبت به بیماری‌ام نداشتند من را ترک کردند و اینگونه شد که حلقه دوستانم تنگ و تنگ‌تر شد و من هر روز افسرده‌تر می‌شدم.» او در خصوص اینکه شهر برای افراد دارای معلولیت مناسب‌سازی نشده است، می‌گوید: «همین مناسب‌سازی شدن‌های سطحی هم استاندارد نیستند. در این حد که وسط برخی از پیاده روها، یک خط زردرنگ وجود دارد که برای افراد دارای معلولیت بینایی است که برجسته هستند و با لمس کف پا روی آنها، فردی که آموزش دیده است می‌تواند متوجه شود که سرچهارراه است یا در مسیر مستقیم و....» این فرد دارای معلولیت نابینایی می‌افزاید: «برخی از این خطوط راهنما، وسط راه به یک درخت یا تیر برق ختم می‌شوند؛ در صورتی که فرد نابینا با اطمینان به اینکه این مسیر مناسب‌سازی شده است، روی آن حرکت می‌کند ولی در نهایت مشکلاتی به وجود می‌آید. حتی اگر خطوط درست و اصولی هم باشند، اینکه هر کدام از آنها به چه معناست، به افراد نابینا آموزش داده نمی‌شود.» حسن نظری با تأکید بر اینکه در وسایل حمل‌ونقل عمومی نیز مشکلاتی برای افراد دارای معلولیت پیش می‌آید، می‌گوید: «قبلاً در بی‌آر تی‌ها، اسامی ایستگاه‌ها اعلام می‌شد و من متوجه می‌شدم کجا باید پیاده شوم ولی این سیستم اعلام نیز مدتی می‌شود که قطع شده است. مثلاً در کشورهای دیگر در بدو ورود به فضای مترو، نگهبان به کل سالن مترو اطلاع می‌دهد که یک فرد دارای معلولیت وارد مترو شده و فرد نابینا، با همکاری و همراهی دیگران، دست به دست می‌شود و با بی‌سیم هم به سالن مترو اطلاع داده می‌شود که همه متوجه شوند که یک فرد نابینا در آن فضا حضور دارد و همچنین به ایستگاه مقصد نیز اطلاع داده می‌شود که فرد نابینا را تحویل بگیرند. با همه اینها، در ایران، اصلاً چنین چیزی وجود ندارد.» وی با اشاره به اینکه خودش هر روز درگیر حوادثی می‌شود که در شهر برایش رخ می‌دهد، خاطره‌ای را مرور می‌کند که حین پیاده شدن از یک اتوبوس بی‌آرتی برایش به وجود آمده است. او می‌گوید: «یک روز از باشگاه به سمت خانه برمی‌گشتم و به شدت خسته بودم که سوار اتوبوس تندرو شدم. یک جایی در اتوبوس باز شد ولی همچنان در حرکت بود. من احساس کردم که اتوبوس ایستاده است و قدم برداشتم تا از آن خارج شوم غافل از اینکه در حال حرکت است و به بیرون پرت شدم. فقط تنها شانسی که آوردم این بود که در آخرین لحظه توانستم دستم را به دستگیره در اتوبوس برسانم. راننده که اصلاً متوجه این اتفاق نشده بود تا اینکه یک خانم حادثه را دید، جیغ زد و بعد راننده متوجه شد و ترمز کرد. در نهایت آن راننده به جای اینکه بایستد و حال من را جویا شود، از صحنه فرار کرد.» حسن نظری تأکید می‌کند: «جدا از اینکه امکانات به‌خوبی فراهم نشده است اصلاً آگاهی‌رسانی نیز راجع به معلولیت افراد دارای معلولیت وجود ندارد. برای مثال من در دانشگاه به سختی تردد می‌کنم.از آنجایی که در دانشگاه اتوبوس برای نقل و انتقال دانشجویان تردد دارد، من نمی‌توانم از پیاده روها حرکت کنم چراکه پلکانی تعبیه شده‌اند. من ناچارم از کنار خیابان و دقیقاً جایی که این اتوبوس‌ها تردد دارند عبور کنم. حتی برای تردد افراد ویلچری نیز رمپ تعبیه نشده است.»
صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و نود و یک
 - شماره هشت هزار و صد و نود و یک - ۰۲ خرداد ۱۴۰۲