گفت‌و‌گوی «ایران» با «مرتضی سرهنگی» درباره کتاب «نامزد گلوله‌ها»

ادبیات پلاکارد نیست

گفتند؛ آقای سرهنگی! من کتاب مثل کنگره فلان استان نمی‌خواهم! چون آنها درباره حسن باقری یک کتاب ۶۰ صفحه‌ای درآوردند، حسن باقری اگر می‌ماند جنگ پایان دیگری می‌داشت! بعضی اوقات می‌آمد تهران. خبر می‌دادند. بعد متنی را می‌بردم و متنی که دستش بود و خوانده بود می‌گرفتم. این همکاری شیرینی بود و ایشان هم با علاقه کار می‌کرد یعنی می‌دانست این قلم ادامۀ آن سلاح است. می‌دانست این سیب انقلاب افتاده چه کارها خواهد کرد دلش می‌خواست گمنام بماند اما خدا شیرینش کرد، در آن تشییع جنازه دهان دنیا باز ماند.

مصطفی وثوق‌کیا
روزنامه‌نگار

کتاب نوشتن درباره حاج‌قاسم این روزها رایج است اما خب وقتی شخصیتی مثل مرتضی سرهنگی دست به قلم می‌شود حتماً اثری متفاوت خلق می‌شود. او در کتاب «نامزد گلوله‌ها» دست مخاطب را می‌گیرد می‌برد دقیقاً آنجایی که باید باشد. می‌برد در سرخط‌ها و نقاط حساس. شاید خیلی از وقایع زندگی حاج قاسم را شنیده باشید اما خواندن متن سرهنگی روایتی متفاوت از آن را پیش روی شما قرار می‌دهد. کتاب «نامزد گلوله‌ها» این روزها در نمایشگاه کتاب توسط انتشارات خط مقدم عرضه شده است.

آقای سرهنگی یک جایی گفته بودید حاج‌قاسم برای تدوین خاطرات شهدای لشکر 41 ثارالله به حوزه هنری آمده بودند؛ چطوری با هم ارتباط گرفتید؟ گفتید خط به خط خاطرات را می‌خواند.
وقتی ایشان با چند نفر از دوستانش از کرمان آمدند آن روزها دفتر ما در خیابان رشت بود. گفتند می‌خواهیم کنگره شهدا و سرداران کرمان را برگزار و کتاب‌هایش را هم منتشر کنیم، گفتم ما این کار را می‌کنیم! بعد یک شرط بین خودمان گذاشتیم، گفتم فقط من و شما این کتاب‌ها را می‌خوانیم نفر سومی نخواهد بود، حرفی که زدند این بود، گفتند؛ آقای سرهنگی! من کتاب مثل کنگره فلان استان نمی‌خواهم! چون آنها درباره حسن باقری یک کتاب 60 صفحه‌ای درآوردند، حسن باقری اگر می‌ماند جنگ پایان دیگری می‌داشت!

حرف بزرگی است؛
بله! این محتمل بود! ایشان هوشیارم کرد چه می‌خواهد، معتقدم آدم‌ها را باید به اندازه خودشان در کتاب‌ها نشان داد و این کارم را کمی مشکل می‌کرد. با نویسنده‌های خوبی که در دفتر بودند کارم خیلی سخت نبود. با آن شرطی که با هم گذاشتیم، گفتم فقط من و شما می‌خوانیم، گفتم متن‌هایی را که آماده است می‌خوانم، اگر رد کردنی بود خودم همین‌جا رد می‌کنم نمی‌گذارم به شما برسد، وقتی کتابی را قبول کردم روی آن یادداشت می‌نویسم و به شما می‌رسانم که این کتاب را خواندم و قبول کردم.
کتاب‌ها جزئیاتی داشتند که فقط ایشان می‌دانست، چون فرمانده‌ بودند و همه این شهدا به ‌اصطلاح بچه‌های‌شان بودند. همین هم شد تقریباً دو نفری 50 عنوان کتاب درآوردیم که هنوز هم این کتاب‌ها گاهی تجدیدچاپ می‌شود و خواننده دارد، در صورتی که کتاب‌های کنگره‌های دیگر در همان کنگره داده می‌شود و خواننده هم ندارد؛ به این کتاب‌ها «ارگان‌نویسی» می‌گوییم.

رفت و برگشت‌های‌تان به کرمان چطور بود؟
زیاد کرمان می‌رفتم حتی برای نشان دادن یک طرح روی جلد صبح می‌رفتم کرمان و عصر برمی‌گشتم، احتیاج داشتیم با هم کار کنیم، از نظرات ایشان باید استفاده می‌کردم. در جلسه‌ای با آقای جعفری مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی کرمان تقسیم کار کردیم که هر کسی چه کاری بکند، در آخر که داشتیم بلند می‌شدیم ایشان به آقای جعفری گفت اگر من جای شما باشم تمام بودجه ارشاد را برای خاطرات جنگ می‌گذارم!
بعداً احمد دهقان، داوود امیریان، حمیدرضا شاه‌آبادی، محمدرضا بایرامی و... پای کار آمدند کمی که کار جلو رفت متن‌ها را پست می‌کردم. تنها کنگره‌ای بود که برای کودک و نوجوان هم کتاب داد.

یعنی تا این حد ایشان دقت داشت؟
بله! طراحی کردیم برای بچه‌ها هم از خاطرات فرماند‌هان چند عنوان کتاب کمیک استریپ منتشر کنیم. شاید تنها کنگره‌ای بود که از آزادگان هم کتاب منتشر کرد. یکی از علت‌های خوب شدن کتاب‌ها این بود که خود کرمانی‌ها گردآوری خوبی داشتند.

ادامه در صفحه   20

 

 

بــــرش

سوغات قنات ملک

محبوبه عزیزی
«نامزد گلوله‌‌ها» هم برای خودش داستانی دارد...
قاسم سلیمانی که شهید شد، حاج‌آقا «علی شیرازی» سفارش نوشتن کتاب زندگی ایشان را به آقا «مرتضی سرهنگی» سپرد. از شانس خوب من و آقای «آقامیرزایی»، ما از مدتی قبل شروع کرده بودیم به تجربه «نوشتن مشارکتی»؛ این همکاری با آقای سرهنگی برای ما دو نفر تجربه‌های خوبی داشت.
این شد که پای ما هم به این پروژه باز شد. خرداد 1399 سه نفری رفتیم کرمان برای تحقیق. توی کرمان سری به «مؤسسه حماسه ثارالله» زدیم که بنایش را خود حاج قاسم گذاشته بود. آقای «ابوالحسنی» مدیر مؤسسه، آرشیوی صوتی تصویری از اطلاعات بچه‌ها و فرمانده‌های «لشکر 41 ثارالله» را که جمع‌آوری کرده بودند، به ما نشان دادند و ما بخشی از اطلاعاتی که درباره حاج قاسم می‌خواستیم را از آنها گرفتیم. همان روز اول رفتیم «گلزار شهدای کرمان» و سری به مزار حاج قاسم و یارانش زدیم؛ کسانی مثل «حسین یوسف‌اللهی» و دیگرانی که درباره‌شان در کتاب‌های کنگره کرمان خوانده بودیم.
روز بعد صبح زود راه «قنات ملک»، زادگاهش را پیش گرفتیم. از جاده‌های کوهستانی گذشتیم و رسیدیم «رابر»، هفت کیلومتر بعد از این شهر کوچک، روستای سبز و کوهستانی قنات ملک را پیدا کردیم.
توی راه آقا «سهراب» برادر کوچک‌شان هماهنگ کرد برویم خانه باغ حاج قاسم؛ قبل از اینکه برسیم به باغ، آن درخت گردوی معروف را دیدیم، همان درختی که جلوی مدرسه کودکی‌اش سایه می‌انداخت و جوی آبی از زیرش می‌گذشت؛ معلم‌های سپاه دانش ترکه‌های انار را برای تنبیه بچه‌ها در آن خیس می‌کردند. حالا دیگر آن مدرسه نبود. حاج قاسم هم جای خانه پدری‌اش، مسجد دوطبقه‌ای ساخته بود. نمازمان را آنجا خواندیم. خادم مسجد هم ما را به یک چای خوش عطر میخک میهمان کرد. عکس «حاج حسن» پدر آقای سلیمانی و دیگر شهدای قنات ملک را روی دیوار دیدیم. طبقه دوم مسجد، کتابخانه‌ای بود که خود حاجی بنایش را گذاشته بود؛ همه کتاب‌های کنگره شهدای کرمان را توی قفسه‌ها چیده بودند.
توی خانه باغ با دوستان کودکی‌اش «علی محمدی»، «علیجان»، «حیدر» و «محمود» سلیمانی، باغبان خانه و اهالی مهربان روستا حرف زدیم. نکته‌های زیادی گفتند که همه‌شان برای کامل شدن این کتاب لازم بود. قبل از برگشتن‌ به کرمان باغبان گفت؛ حاجی به من سپرده بود هرکس آمد این‌جا از میوه‌ها هرچقدر می‌خواهد بخورد و ببرد. ما هم سر چند شاخه درخت زردآلو و آلبالو را خم کردیم و از آن خوردیم. چسبید!
وقتی برگشتیم، دست‌مان پر بود از سوغاتی که اهالی روستا برایمان روایت کرده بودند. نشستیم به نوشتن که میانه راه نشر «خط مقدم» پیشنهاد کرد کتابی هم برای جوان‌ها بنویسیم؛ کوتاه، روایی و مصور. حاج‌آقا شیرازی گفت؛ فکر کنید «کربلای 5» است، کتاب را به سالگرد برسانید. ما هم کارهای‌مان را تعطیل کردیم و مشغول این شدیم. شش‌ماه هر روز حتی روزهای تعطیل هم کار کردیم. همه منابع مکتوب درباره ایشان را دیدیم و فیش برداشتیم. بیشتر سخنرانی‌ها، مدارک و اسناد را هم دیدیم. فیش‌برداری که تمام شد، نوشتن را شروع کردیم. کار فشرده اما لذت‌بخشی بود. از سفرمان به قنات ملک پلی زدیم به گذشته حاج قاسم. با او در زندگی‌اش سفر کردیم و با همه بالا و پایین شدن‌های مسیرش همراه شدیم. بارها و بارها متن را خواندیم و اصلاح کردیم. هر روایتی که کمی شبه داشت را کنار گذاشتیم. دغدغه‌مان این بود کتاب در عین مستند بودن، خواندنی هم باشد.
بعد از شش‌ماه کتاب را گذاشتیم روی میز انتشارات و چشم به راه ماندیم تا کتاب‌مان از چاپخانه پا بیرون بگذارد؛ توی همین روزهای بهاری اردیبهشت 1402 بود که صدای پایش را شنیدیم و به استقبالش رفتیم...

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و هشتاد و چهار
 - شماره هشت هزار و صد و هشتاد و چهار - ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲