داستانی از هیپنوتیزم

روح مـادر

۳۲ روز در حالت کما بود تا اینکه چشم باز کرد و نفس‌هایش حالت عادی به خود گرفت، روسفی با دیدن مادرش خندید و ناگهان...

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

 روسفی نخستین ‌بار در 7 سالگی بود که با جیغ بلندی از اتاقش بیرون دوید، گونه‌هایش سرخ و چشمانش وحشت‌زده بود. او به محض دیدن مادرش که با تعجب به سمت او می‌دوید، داد زد:
 مامان توی اتاقم یه خانمه است، نمی‌دونم چه‌جوری اومده تو.
مادرش، روسفی را به همراه خود به داخل اتاق برد، هیچ‌کس نبود، گوشه‌ای از پنجره باز بود و با داخل آمدن باد کمی، پرده تکان می‌خورد، وقتی مادرش گفت که:
 دخترم نترس، باد به پرده‌ها می‌خورده، برو بگیر بخواب.
روسفی به سمت کمد دیواری برگشت و به مادرش گفت:
 اون خانمه، اونجا ایستاده بود، می‌خندید، اولش نترسیدم اما چون پاهایش روی هوا بود، وحشت کردم و بیرون دویدم.
مادر روسفی تصور کرد که او خیالاتی شده است، بالای سرش نشست و لالایی ‌خواند، وقتی او خوابید از اتاق بیرون رفت و در را بست.
فردای آن شب، روسفی در مدرسه نقاشی‌ای کشید که معلمش عصبانی شد، او در تماس با خانه روسفی از مادر او خواست تا اجازه ندهد دختربچه‌ای به آن سن و سال فیلم‌های تخیلی یا ترسناک ببیند. اما روسفی اصرار داشت آن خانم آبی‌رنگ را در اتاقش دیده است و اگر پاهایش روی زمین بود، اصلاً نمی‌ترسید.
روسفی از سوی پدر، مادر و بزرگ‌ترها مورد اعتراض قرار گرفت، نمی‌دانست چرا همه او را شماتت می‌کنند، دومین ‌بار سه سال از آن شب پرحادثه گذشته بود، روسفی 10 ساله روی تاب حیاط خانه‌شان نشسته و منتظر بود مادرش بیاید و او را هل دهد.
وقتی تاب به حرکت درآمد، روسفی با خنده شروع به حرف زدن با مادرش کرد، مادر حرفی نمی‌زد و فقط او را هل می‌داد، در ثانیه‌هایی کم وقتی روسفی به عقب برگشت همان زن را دید با چهره‌ای مهربان که می‌خندید. روسفی خواست فریاد بزند اما ترسید باز هم با او دعوا کنند، چشم‌هایش را بست و آرام پرسید:
تو کی هستی؟
جوابی نشنید، سرعت تاب کم شده بود، وقتی برگشت ببیند زن مهربان کجاست، مادرش را دید که از در بیرون آمده و با تعجب به تاب خوردن او چشم دوخته بود، مادر می‌دانست که دخترش بلد نیست خودش تاب را حرکت بدهد.
وقتی پرسید چگونه تاب می‌خورد، روسفی خندید و گفت:
 همان زن مهربونه منو هل می‌داد.
همین خنده‌ها هم باعث شد مادرش عصبانی شود و بگوید:
 می‌ترسم تو دیوانه باشی، تو را به خدا عاقل باش.
روسفی، ثانیه‌شماری می‌کرد زن نور آبی را باز ببیند، دیگر می‌توانست کتاب بخواند و خودش احساس کرد یک روح در زندگی او است، روح مهربان که همیشه او را می‌پاید.
یک‌بار وقتی از خیابان عبور می‌کرد، ناگهان ماشینی نامرئی به تخت سینه‌اش خورد به گونه‌ای که نگذاشت او به سمت دیگر برود، سرعت زیاد یک خودرو در لاین دیگر خیابان به اندازه‌ای بود که روسفی پی برد اگر پا به پشت خط‌کشی می‌گذاشت، حتماً تصادف می‌کرد.
می‌دانست یک نیرو از او حمایت می‌کند اما چرا؟! سؤال عجیبی بود، گاهی در اتاقش با صدای بلند زنی را خطاب قرار می‌داد که نمی‌شناخت، مادرش با وجود سن نوجوانی روسفی می‌ترسید و خواهش می‌کرد او دیوانه‌بازی درنیاورد.
روسفی می‌خواست زن نورآبی را ملاقات کند، روی آینه میز آرایش‌اش با ماژیک قرمز جملاتی می‌نوشت تا آن روح آبی را ترغیب کند و با او ملاقاتی داشته باشد، تصور می‌کرد او همیشه در کنارش است و...
نزدیک 20 سال سن داشت که یک‌بار دیگر روح آبی را دید، نیمه شب بود که روی پلک‌هایش روشنایی خاصی احساس کرد، وقتی پلک‌هایش را باز کرد، ابتدا نور آبی به اندازه‌ای زیاد بود که هرگونه تفکر را از او سلب کرد، وقتی دست به چشمانش مالید، در کنج دیوار زن مهربان را دید که مثل همیشه می‌خندید، از جا بلند شد، این‌بار نترسیده بود می‌خواست با او حرف بزند، اما آن زن در چشم بر‌هم زدنی رفت و همه‌جا تاریک شد.
همه در اطراف روسفی می‌دانستند او به نوعی رفتارهای غیر‌عادی دارد، هیچ دوستی نداشت و همیشه دوست داشت تنها باشد، مادرش بارها او را نزد روانپزشک برده بود، همه ادعا داشتند او سالم است و عقاید خاص خودش را دارد که به مرور زمان از بین خواهد رفت.
اما روسفی روز‌به‌روز رفتارهای عجیب‌تری داشت، در سرمای زمستان هم پنجره اتاقش را باز می‌گذاشت، همیشه می‌گفت میهمان خواهد آمد. چشم‌انتظار بود. بارها سرما خورده بود اما عادتش را ترک نمی‌کرد.
پدر روسفی،‌ مهندس شیمی یک کارخانه رنگ‌سازی بود، او دخالتی در کارهای دخترش نداشت و همیشه از همسرش می‌خواست سر به سر این دختر نگذارد و ....
یک روز صبح وقتی روسفی خواست به سمت دانشگاه برود، کنار خیابان ایستاد تا با خلوت شدن به سمت دیگر برود، هنوز چند ثانیه‌ای نایستاده بود که احساس کرد پشت‌سرش نور آبی دارد، خواست برگردد که نیرویی به کمرش ضربه زد و او وسط خیابان افتاد.
سررسیدن یک کامیون کافی بود تا این دختر به اغما فرو رود، مادرش گریه می‌کرد، راننده کامیون و نحوه سانحه نشان می‌داد که روسفی خودکشی کرده است، مادر به پدر گله‌مند بود که چرا توجهی به وضعیت روسفی نداشته است، همه باور می‌کردند او خودکشی کرده است.
32 روز در حالت کما بود تا اینکه چشم باز کرد و نفس‌هایش حالت عادی به خود گرفت، روسفی با دیدن مادرش خندید و ناگهان گفت:
 تو مادر واقعی من نیستی، دوستت دارم اما من بچه تو نیستم، مادرم مرده است.
مادر روسفی همان‌جا غش کرد، پدرش از روسفی خواست آرام باشد، وقتی از بیمارستان مرخص شد، در خانه به مادرش گفت:
 زن مهربانی که می‌گفتم آبی‌رنگ است، مادر واقعی‌ام است، البته تو خیلی عزیزی اما احساس نزدیکی خاصی با روح مادرم می‌کنم.
در این مورد پدر روسفی باز سکوت کرد، مادرش اصرار داشت دخترش را در بیمارستان روانی بستری کند تا اینکه همگی نزد دکتر مایکل مورفی رفتند، مطب تا خانه‌شان در شیکاگو نزدیک بود و با سفارش یکی از همسایه‌ها خیلی زود توانستند از دکتر مورفی وقت بگیرند.
دکتر مورفی از روسفی خواست روی صندلی هیپنوتیزم بنشیند و با دقت سفری به دنیای ارواح داشته باشد.
 از نخستین لحظه سفرت بگو؟
الان می‌بینم که روح آبی‌رنگی مرا هل داده است تا زیر کامیون بیفتم.
 یعنی خودکشی نبوده است؟
خیر، من خودکشی نکرده‌ام، من را راهنمایم هل داد تا سفری به دنیای ارواح داشته باشم.
 دلیل خاصی دارد؟
الان نمی‌دانم، از او پرسیدم اما سکوت کرد.
 اسمش را بپرس؟
می‌گوید ماریلا است و از راهنمایان ارشد است، دستم را گرفته و می‌خواهد از محل افتادن جسمم دور شوم.
 عجله دارد؟
می‌گوید شاگردان زیادی در دنیای ارواح دارد و باید با هم به آنجا برویم.
 مگر راهنمای تو نیست؟
ماریلا، فقط راهنما نیست، او مربی آموزشی ارواح است، خودش اشاره‌ای به رنگ آبی می‌کند و می‌گوید راهنمایان ارشد، شاگردان زیادی دارند و خیلی به زمین نمی‌آیند.
 پس چرا ماریلا به زمین آمده، روح‌ها و راهنمایان نور سفید هم می‌توانستند بیایند؟
می‌گوید او مأموریت داشته است کاری خارج از قدرت راهنمایان رده‌پایین‌تر انجام دهد، راهنماهای ارشد می‌توانند کار فیزیکی در زمین انجام دهند و بقیه تا زمان مرگ یا جدایی روح از بدن نمی‌توانند به او نزدیک شوند.
 منظورت را واضح‌تر بگو؟
یک روح مرا هل داد، هر روحی قادر به چنین کاری نیست، پس باید قدرت و اجازه چنین کاری را داشته باشد که ماریلا داشته است.
 در پرونده‌ات اشاره شده تو یک زن مهربان به رنگ آبی می‌دیدی از کودکی تا جوانی، این ماریلا همان زن است؟
نه، مثل او مهربان است اما همان نیست، او چهره خاصی داشت.
 شاید چهره‌اش را تغییر داده؟
از ماریلا پرسیدم، می‌گوید او فقط امروز به زمین آمده تا مرا با خود ببرد و راهنما و محافظ اصلی من که در زمین بارها او را دیده‌ام، زن دیگری است.
 بپرس چرا او این ‌بار نیامده، آن زن نیز رنگ آبی داشت و حتماً قدرت برخورد فیزیکی در زمین را داشته است؟
ماریلا می‌گوید آن زن نتوانسته بپذیرد که مرا هل بدهد.
 مگر خطا است؟
می‌گوید بعد عاطفی دارد و بعد سکوت می‌کند.
 هنوز روی زمین هستی؟
با سرعت زیادی از زمین دور شده‌ایم، الان لابه‌لای نوارهای رنگی بیضی شکل در حرکت هستیم، اگر ویراژ ندهیم حتماً از این مسیر تونل شکل خارج خواهیم شد، از دور یک کوه سفید می‌بینم.
 کوه، آن هم در آسمان؟
شاید کوه نباشد، اما نور سفید زیادی ساطع می‌شود که شکل کوه به خود گرفته است.
 از دهلیز سیاه‌رنگی عبور نمی‌کنی؟
خیر، اصلاً چنین تونلی ندیده‌ام.
 بپرس چرا برخلاف همه روح‌ها از تونل سیاه به دنیای ارواح نمی‌روی؟
ماریلا بی‌حوصله می‌گوید که راهنمایانی با نورهای سفید یا زرد از آن مسیر می‌روند و ماریلا از مسیر مخصوص راهنمایان ارشد در حرکت است.
 بگو چرا تو با راهنمای ارشد در حرکتی؟
ماریلا سری تکان می‌دهد و می‌خندد، جوابی نمی‌دهد.
 به دنیای ارواح رسیده‌ای؟
بله، اجازه بدهید دقایقی برای خودم باشم، اینجا خیلی زیباست.
دکتر مورفی پس از چند دقیقه سکوت می‌گوید:
 تا الان اینجا را دیده بودی؟
اصلاً، مگر قرار بود ببینم.
 منظورم در خواب یا رؤیا؟
نه، من فقط یک زن آبی‌رنگ و مهربان را می‌دیدم آن هم در واقعیت.
 نمی‌گوید تو را به کجا می‌برد؟
ماریلا انگار دیر کرده است باید سر کلاس برود، من نیز جزو دانش‌آموزان هستم، می‌گوید در صندلی جلو بنشینم.
 در کلاس آموزش هستید؟
بله، پر از ارواح با رنگ نزدیک به بنفش.
 خودت چه رنگی داری؟
وای خدای من، رنگم نزدیک به بنفش است.
 موضوع درس چیست؟
ماریلا می‌خواهد از مادر درس بگوید، از روح دیگری که در کنارم ایستاده می‌پرسم اسمت چیست و می‌گوید «رزی»، می‌پرسم چندمین کلاس است و می‌گوید از تعداد انگشتان بیشتر است.
می‌پرسم همیشه در مورد مادر حرف می‌زند، می‌گوید هر جلسه دستور خاص خود را دارد و خاله ماریلا وقتی به درس مادر رسیده است، گفته میهمان ویژه‌ای در جلسه حاضر خواهد شد و انگار آن تویی.
می‌پرسد من که مثل شما هستم، می‌گوید تو فرق می‌کنی، اگر مثل ما بودی، باید در کلاس پایین‌تر می‌ماندی تا به این مرحله می‌رسیدی.
 بگو چرا باید میهمان ویژه باشی؟
از ماریلا پرسیدم او گفت تا آخر جلسه بمان و بفهم.
ماریلا از عظمت مادر و حتی پدر حرف‌هایی می‌زند که همیشه غمخوار بچه‌هایشان هستند، بعد از کسانی که بچه‌ای را به فرزندخواندگی می‌گیرند، دل می‌سوزانند و آنان را دوست دارند، حدود دو ساعتی است که ماریلا حرف می‌‌زند که ناگهان در باز می‌شود و...
 چه شده است؟ چرا مکث کردی؟
همان زن، همانی که مهربان بود و در زمین همیشه می‌دیدمش، او به داخل می‌آید، باز می‌خندد و به سمت من حرکت می‌کند، دستم را گرفته و از روی صندلی بلند می‌کند، با هم نزد ماریلا می‌رویم و به سمت شاگردان می‌ایستیم، چقدر دستان گرمی دارد.
 شما که جسم نیستید، چگونه دستت را می‌گیرد؟
در دنیای ارواح همه کارها با انرژی است، حتی بوسیدن، بغل کردن و اشک ریختن و خندیدن.
 ادامه بده؟
ماریلا شروع می‌کند، باورکردنی نیست، اسم زن مهربان فلاری است. او در شیکاگو یعنی شهر خودمان زندگی می‌کرد که در زمان بارداری آن هم 9 ماهه بودن از پله‌ها سقوط می‌کند و ساعت‌ها بی‌هوش در خانه‌شان می‌ماند، شوهرش شبانه او را به بیمارستان می‌رساند، او زنده نمی‌ماند اما دخترش به دنیا می‌آید، اسم دخترش «روسفی» است.
به سمت او نگاه می‌کنم، به یاد مادر زمینی‌ام می‌افتم، فندری می‌خندد و می‌گوید:
من مادر واقعی توام، در بیمارستان اتفاقاتی افتاد و بعد کتاب قطور و بزرگی را در ابعاد 4×3 متر باز می‌کند، من صحنه‌های روز تولدم را می‌بینم، من زنده می‌مانم، پدر واقعی‌ام در راهرو گریه می‌کند، مرد دیگری نیز همزمان گریه می‌کند، آن دو ناراحتند، آن مرد پدر زمینی من است، هر دو کنار هم می‌نشینند و با یکدیگر حرف می‌زنند، تصمیم گرفته می‌شود دختر فلاری به همسر آن مرد که بچه‌اش مرده سپرده شود و در واقع مادر زمینی‌ام نمی‌داند من دختر واقعی‌اش نیستم.
  پس پدر و مادرت کسان دیگری بودند؟
فلاری می‌گوید از کودکی وقتی به 7 سالگی رسیدم او به راهنمایی ارشد رسیده بود و اجازه گرفته محافظ من در زمین باشد، همه ساعت با من بود و هیچ‌گاه ترکم نکرده بود تا اینکه احساس می‌کند حالات روحی من با بی‌پاسخ بودن سؤالاتم آینده‌ام را به تباهی می‌کشاند و قرار می‌گذارد در سوی دیگر  من را در جریان واقعیت قرار دهند.
 فلاری از مادر زمینی چه می‌گوید؟
او دوست دارد و می‌خواهد من نیز مادر زمینی‌ام را دوست داشته باشم اما درخواست دیگری دارد، نگران پدرم است، او بعد از دادن من به زن و شوهر دیگری، تنها مانده و چون مادرم را دوست داشت، از اینکه تنها یادگارش را در کنارش ندارد، پشیمان شده است اما می‌ترسد من ضربه روحی ببینم.
 توصیه مادر واقعی‌ات چیست؟
می‌خواهد نزد مادر و پدر زمینی‌ام بمانم و حتماً به پدر واقعی‌ام که «تام» نام دارد سر بزنم، ‌او همین‌جاست در شیکاگو، در کتابخانه‌اش را می‌بینم، ‌آدرسش را خواهش می‌کنم بنویسید و...
 سفرت کی تمام می‌شود؟
ساعات پایان این کلاس است، انگار باید برگردم، مادرم می‌خواهد در زمین او را حس کنم و من قول می‌دهم تا نه تنها به یاد او باشم، پدرم را پیدا کرده و با پدر و مادر زمینی‌ام نیز مهربان باشم و همیشه دخترشان باشم.
باید برگردم، مأموریت دارم، «فلاری» می‌گوید همیشه در کنارم است.
«ماریلا» با شاگردش صحبت می‌کند و من و مادرم به سمت زمین حرکت می‌کنیم، خیلی زود به بیمارستان می‌رسم، مادرم است و می‌خواهم باز در زمین او را ببینم، می‌گوید دیگر نمی‌آید، بعد من از نوک انگشتان پای جسمم وارد آن می‌شوم و...
وقتی هیپنوتیزم تمام شد، مادر روسفی گریه می‌کرد و پدرش چاره‌ای جز اعتراف نداشت، آنها به آدرسی که داشتند به خانه پدر واقعی روسفی رفتند،‌ لحظات احساسی خاصی بود، مرد شکسته و تنها با دیدن روسفی انگار زندگی‌اش عوض شده بود، آنها ساعتی بعد سر خاک فلاری بودند.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و شصت و نه
 - شماره هشت هزار و صد و شصت و نه - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲