«زنگ زد و گفت حلالم کن» و بعد سکوت میکند و بغض، گلویش را میفشارد. بازگو کردن همین یک جمله برای این زن کافی بود تا خاطرات روزی را از ذهنش بگذراند که فاصله مرگ و زندگی همسرش به اندازه یک تار مو، باریک شده بود. میگوید: «پدر، برادر و خواهرزادهام، هر سه در جوانی از دنیا رفتند و این تصور که قرار بود همسرم را نیز در جوانی از دست دهم، دیوانهام میکرد.»
21