صفحات
شماره هشت هزار و صد و چهل و هفت - ۲۱ اسفند ۱۴۰۱
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و صد و چهل و هفت - ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ - صفحه ۱۹

زبان‌ها چگونه نیش می‌زنند

لطفاً سؤال نکنید

ترانه بنی‌یعقوب
خبرنگار

 
«سوار مترو بودم که زنی آمد و گفت می‌شود ماسکت را بزنی، اول فکر کردم برای این است که فکر می‌کند بیمارم، جواب دادم من که مریض نیستم. گفت نه برای این نمی‌گویم دیدن صورتت آزارم می‌دهد.» اینها را رویا، قربانی اسیدپاشی می‌گوید. چند سال قبل یکی از همکارانش در محل کار روی صورتش اسید پاشید. او در این حادثه یکی از چشمانش را از دست داد. از آن روز بیش از70 بار اتاق عمل و جراحی را تجربه کرده اما می‌گوید گاهی تحمل همه اینها از شنیدن پچ‌پچ‌ها و زخم‌زبان‌های مردم برایش راحت‌تر بوده؛ زخم‌زبان‌هایی که گاه روح و روانش را به آتش کشیده و زندگی را به کامش تلخ کرده است.
رویا را همراه تعداد دیگری از قربانیان اسیدپاشی در ویزیت ماهانه انجمن حمایت از قربانیان اسیدپاشی می‌بینم. 16 قربانی اسیدپاشی دورهم جمع شده‌اند تا توسط پزشک انجمن ویزیت شوند. معلوم نیست برای بار چندم جراحی شوند. تصور نکنید این عمل‌ها برای بازگشت زیبایی است؛ نه، بیشتر این جراحی‌ها ترمیمی و برای بازگشت سلامتی است. مثلاً کسی در حادثه اسیدپاشی گونه‌اش را از دست داده، دیگری نیمی از لبانش را حتی کسی گونه‌هایش را. آنها جراحی می‌کنند تا دوباره بتوانند نفس بکشند، غذا بخورند و زنده بمانند. انجمن توانسته بیش از صد قربانی اسیدپاشی را در سراسر کشور شناسایی کند، هر چند تعداد آمار واقعی قربانیان را خیلی بیش از این عدد ارزیابی می‌کنند.
انجمن حمایت از قربانیان اسیدپاشی فقط در ماه آذر توانست چهار قربانی جدید را شناسایی کند؛ یک کودک 9 ساله و 3 زن را. این کودک 9 ساله هم امروز و در جلسه ویزیت ماهانه انجمن همراه با پدرش حضور دارد. او در جریان اسیدپاشی به یک زن آسیب دید، صرفاً برای اینکه همراه خانواده‌اش با این زن به سفر رفته بود. سه عضو دیگر هم با اینکه در سال‌های گذشته قربانی اسیدپاشی شده بودند، اما به‌تازگی با انجمن آشنا شده‌اند.
قربانی‌ها دور هم نشسته‌اند و از تجربه‌های تلخ‌شان می‌گویند؛ از جراحی‌های پایان‌ناپذیر، هزینه‌های سنگین و البته بیشتر از زخم‌زبان‌ها که آتشش گاهی از سوزش اسید هم سهمگین‌تر است.
شیوا یکی دیگر از قربانیان اسیدپاشی که توسط شوهر سابقش اسیدپاشی شده، می‌گوید: «ای بابا شما از زخم‌زبان غریبه‌ها در مترو و کوچه و خیابان می‌گویید. من از خودی‌ها هم این حرف‌ها را می‌شنوم. تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و صورتم مثل الانم نبود، خیلی بدتر بود تا باندها را از روی صورتم برداشتم. برادرم گفت تو دیگر فقط به درد بازی توی فیلم‌های ترسناک می‌خوری، این صورت دیگر به چه دردی می‌خورد؟ نمی‌دانید چه حالی شدم. این حرف‌ها را یک غریبه به من نگفت، یک خودی و پاره تنم به من گفت. یا خواهرانم که بارها جلوی من از زیبایی صورت‌شان حرف می‌زنند و صورت مرا مسخره می‌کنند. مردم کوچه و خیابان را هم نگو، بارها شده کسی از کنارم رد شده و با صدای بلند خدا را شکر کرده؛ می‌دانید چرا، چون این بلا سر من آمده و سر او نیامده است. اما نمی‌داند با این صدای بلند خدا را شکر گفتنش چه بلایی بر سر من آورده.» مادر و دختری هم که چند سال پیش قربانی اسیدپاشی همسر و پدر خانواده شده‌اند از همین حرف‌ها و پچ پچ‌ها می‌گویند؛ اینکه وقتی سوار اتوبوس و مترو هستند، می‌بینند که مردم درباره‌شان پچ‌پچ می‌کنند و یا بارها نگاهشان می‌کنند، نگاه‌هایی که معذب‌شان می‌کند البته خیلی‌ها هم خجالت را کنار می‌گذارند و دلیل سوختن‌شان را می‌پرسند. دختر جوان آه بلندی می‌کشد: «باور کنید دلم نمی‌خواهد کسی از جزئیات اتفاقی که برایم افتاده بداند. مرور هر بار این ماجرا خسته و کلافه‌ام می‌کند، اما مردم آنقدر کنجکاوند که نگو. به همه می‌گویم در یک حادثه برایم این اتفاق افتاده اما باز هم می‌پرسند. باز هم کنجکاوی می‌کنند آیا فقط نمی‌توانند ما را ببینند و از کنارمان بگذرند.» این بحث حسابی بین بچه‌ها بالا گرفته، تجربه‌ای که همه بچه‌ها بارها و بارها آن را از سر گذرانده‌اند. یاد سمیه مهری می‌افتم، قربانی اسیدپاشی شوهرش در روستای همت‌آباد بم. او همراه دختر دو ساله‌اش رعنا در این حادثه تلخ آسیب جدی دید و برای درمان مجبور بود بارها و بارها به تهران سفر کند و رنج سفر و سختی‌های هر بار جراحی را به جان بخرد و در این مسافرخانه و آن مسافرخانه ساکن شود. سمیه چند سال قبل به خاطر عفونت‌های ناشی از زخم‌های اسید درگذشت. سمیه در سفرهای پایان عمر کوتاهش روسری‌اش را روی صورتش می‌کشید و در شهر تردد می‌کرد، وقتی از او می‌پرسیدی چرا این طور صورتت را قایم می‌کنی؟ جواب می‌داد دیگر از کنجکاوی‌های مردم درباره صورت و ظاهرم خسته شده‌ام، بس که توضیح داده‌ام چه اتفاقی برای‌مان افتاده. چرا مردم راحت‌مان نمی‌گذارند. دلسوزی و ترحم کسی را نمی‌خواهم.
 محسن یکی دیگر از قربانی‌ها است که همکارش رویش اسید پاشیده: «به‌خاطر اسیدپاشی بینایی یکی از چشمانم را از دست دادم و نیمی از صورتم هم سوخت با نگاه‌ها و نچ‌نچ کردن‌های مردم، با حرف‌هایشان، گاهی همه لذت زندگی‌ام را از دست می‌دهم. هر آدمی با معلولیت، با سوختگی در صورت و هر تفاوتی در ظاهر با دیگران، حق زندگی و لذت بردن از زندگی‌اش را دارد. هر آدمی یک جوری معنای لذت بردن و زیبایی در زندگی را درک می‌کند، اما ما با یک جمله می‌توانیم تمام شخصیت یک فرد را زیر سؤال ببریم. بارها از کنار من گذشته‌اند و گفته‌اند آخی... چند وقت پیش در آرایشگاه وقتی داشتم موهایم را کوتاه می‌کردم، شنیدم که چند نفر گفتند دیگر تو چرا موهایت را کوتاه می‌کنی و هر دو خندیدند. چرا من نباید به خودم برسم؟ من مردی بودم که پیش از اسیدپاشی همیشه آراسته لباس می‌پوشیدم و به خودم می‌رسیدم، چرا الان نباید آراسته باشم؟ جامعه ما تفاوت‌ها را به‌سختی درک می‌کند و می‌پذیرد. کاش از کودکی به بچه‌هایمان این تفاوت‌ها را آموزش بدهیم. من بارها دیده‌ام مادرو پدری که خودش با این تفاوت‌ها درست برخورد نمی‌کند، کودکش هم همان قدر بهت زده است. ما باید یاد بگیریم آدم‌ها با هر صورت و شکل و ظاهری چه نابینا و چه ناشنوا و چه معلول و چه سوخته را بپذیریم.»
 حمید هم صورتش سوخته  او در ادامه حرف‌های بچه‌ها می‌گوید: «این حرف‌ها و حدیث‌ها دامن همه‌مان را می‌گیرد نشد یک روز سوار مترو بشوم و کسی نپرسد چرا این جوری شده‌ای؟ گاهی به شوخی می‌گویم زیر قابلمه زیاد بود سوختم. گاهی می‌گویم تصادف کرده‌ام. آدم حوصله‌اش نمی‌گیرد دائم قصه زندگی‌اش را بگوید نمی‌شود فقط از کنار هم عبور کنیم و چیزی نگوییم.»
رویا هم در ادامه حرف‌های بچه‌ها می‌گوید: «به خانمی که در مترو گفت دیدن صورتت اذیتم می‌کند و ماسک بزن، فقط یک جمله گفتم، اینکه سعی کن آدم‌هایی متفاوت با ظاهر خودت را بپذیری، چون آنها هم درست به اندازه تو در این جامعه حق زندگی دارند. با این پچ‌پچ‌ها و نظرات فقط باعث می‌شوید آدم‌های متفاوت با شما خانه‌نشین شوند. سعی کنیم همدیگر را با تفاوت‌هایمان دوست داشته باشیم. گاهی فقط از کنار هم بگذریم و چیزی نگوییم.»

 

بــــرش

محسن یکی دیگر از قربانی‌ها است که همکارش رویش اسید پاشیده:«به‌خاطر اسیدپاشی بینایی یکی از چشمانم را از دست دادم و نیمی از صورتم هم سوخت با نگاه‌ها و نچ‌نچ کردن‌های مردم، با حرف‌هایشان، گاهی همه لذت زندگی‌ام را از دست می‌دهم

جستجو
آرشیو تاریخی