وقتی پایان دوران کاری برای عدهای تبدیل به دوره ای ترس آورمیشود
ناگهان بازنشستگی!
ترانه بنییعقوب
خبرنگار
شبها چند بار با اضطراب از خواب میپرد و سر و صورت خیس از عرقاش را پاک میکند. در طول روز وقتی به وضعیت جدیدش فکر میکند، قلبش درد میگیرد. گاهی چند ساعت در روز گوشهای مینشیند و به دیوار سفید روبهرویش زل میزند. توی خیابان وقتی فکر میکند، چه بلایی سرش آمده پاهایش سست میشود و چند دقیقهای چشمانش را میبندد.
چند باری هم بهخاطر استرس زیاد از هوش رفته میدانید، چرا؟ چون قرار است بزودی بازنشسته شود. برای آقا جلال «بازنشستگی» ترسناکترین کلمه زندگیاش است. همیشه میترسیده یک روز از خواب بلند شود و نداند باید با روزش چه کند. مگر میشود آدم از خواب که بلند میشود، سر کار نرود. شوخی که نیست 35 سال مدام هر روز سرکار رفته. خیلی از اطرافیانش از واکنشهایش نسبت به این مرحله جدید زندگیاش تعجب میکنند. نصیحتش میکنند و میگویند باید خوشحال باشد اصلاً چی بهتر از اینکه اختیار زندگی آدم دست خودش باشد. توصیه میکنند برود بگردد و خوش باشد. اما برای او به این سادگیها نیست. بازنشستگی برایش ترسناک است.
با اینکه باد سردی توی پارک میوزد. دورهم نشستهاند و شطرنجبازی میکنند. میگویند مگر میشود روزهای هوای پاک را از دست داد. فوقش یک کم بیشتر لباس میپوشند، اما دورهم هستند. هر سه بازنشسته هستند و وقتی به روزهای اول بازنشستگیشان فکر میکنند از ته دل میخندند. هر کدام از حس و حال عجیبشان میگویند.
آقا مرتضی کلاه بافتنی آبی رنگش را تا روی گوشهایش پایین کشیده. ماسک سیاه رنگ را توی هوای باز هم از صورت برنمیدارد، بهقول خودش برای جلوگیری از سوز و سرما که خوب است. او از همانهایی است که خیلی برای دوران بازنشستگیاش ذوق و شوق نداشت و بیشتر میترسید و دائم از خودش میپرسید حالا باید با زندگیاش چه کند؟ چقدر تلویزیون ببیند. روزنامه بخواند و کارهای خانه را انجام بدهد حتی فکر کردن به بیکاری هم برایش ملالآور بود. از همان موقع تصمیم گرفت برای خودش یک کسب و کار جدید درست کند: «یعنی همان روزهای اول به جای فکر کردن به فراغت و رها شدن از کار باز هم به کار فکر میکردم. کار و کار و کار و... یک مغازه کوچک لباسفروشی باز کردم و مشغول شدم چندان هم مشتری نداشتم اما دلم خوش بود کار دارم؛ بازنشستگی به من حس پیری و مردن میداد. بیشتر روز توی مغازه کوچکم چرت میزدم و جدول حل میکردم. اما دو سه سالی که گذشت دیدم دیگر توان ندارم کمردرد و پادرد زندگی برایم نگذاشته بود. بچهها دورهام کردند که بس کن وقتش شده واقعاً بازنشسته شوی یک مدتی افسرده بودم اما بالاخره خودم را جمع و جور کردم. الان بد نیست راضیام میبینی توی پارک نشستهام و شطرنج بازی میکنم و با دوستانم زمان میگذرانم.»
حسین دوست آقا مرتضی حرفهایش را با شیطنت گوش میکند و خیلی زود دنباله حرفهای رفیقش را میگیرد: «من برعکس بودم سالهای آخر کارم آنقدر ذوق داشتم بازنشسته شوم که روزشماری میکردم هرچه زودتر دوره بازنشستگیام سر برسد. فکر اینکه میتوانم برای خودم زندگی کنم مرا به هیجان میآورد. دو سه سال اول هم عالی بود. سفر میرفتم. ورزش میکردم یعنی هرکاری که در دوره شاغل بودن نمیکردم را با برنامهریزی انجام میدادم. دست زنم را میگرفتم این ور و آنور میرفتیم اما این چند سالی که همه چیز گران شده بازنشستگی هم برایم تلخ شده. پول که نباشد خوشی هم نیست الان به زور زندگی را میگذرانیم اما همیشه از اینهایی که از بازنشستگی میترسند تعجب میکنم.»
دور از جمعیت پارک روی یک صندلی پاهایش را بالا و پایین میکند در واقع نشسته ورزش میکند. آقا محسن 75 ساله است: «من مزون لباس داشتم. دقیقاً از 12 سالگی تا 65 سالگی کار کردم. دوست داشتم باز هم کار کنم اما دیگر نمیتوانستم، بدنم نمیکشید. اوایل که بازنشسته شدم گیج بودم. میگفتم مگر میشود. سر کار نروم باید با زندگیام چکار کنم. مگر اصلاً میشود؟ همیشه بیکاری برایم وحشتناک بوده. من تنها هستم چند سالی است زنم فوت کرده است. اما نگذاشتم افسردگی زمینم بزند. روزانه کتاب میخوانم. جدول حل میکنم. سینما میروم. پارک میروم. روزی دو بار در پارک راه میروم. مسجد و حسینیه میروم. آدم باید با هر شرایطی کنار بیاید.»
آقا محسن از همکارانش میگوید که هرگز نتوانستند با بازنشستگی کنار بیایند: «جلوی محل کار قدیمیاش راه میرفت دربان بود و نهتنها با بازنشستگی کنار نمیآمد که هر روز میرفت به کسی که جایش آمده بود کمک میکرد آنقدر کلافهاش کرد که گفت بابا برو دست از سرم بردار کمک نخواستم. پدرخانمم هم کارخانهدار بود وقتی بازنشسته شد کاملاً عقلش را از دست داد. زندگی خاصی نداشت زندگیاش فقط بین کارو خانهاش خلاصه میشد. میدانی! آدمهایی که همه زندگیشان کارشان است، کنار آمدن با بازنشستگی برایشان سختتر است. کاش توی دوران کاری آدمها را برای این دوره آماده کنند تا موقع بازنشستگی این جوری شوکه نشوند.»
آقا جلال دستهایش را به پشت کمرش گره کرده و توی سوز زمستانی پارک قدم میزند. توی خوی زندگی میکند و چون پسلرزهها ادامه داشته به پیشنهاد پسرش به تهران آمده تا چند روزی را در تهران بماند تا خطر زلزله هم رفع شود: «خدا را شکر خانه ما که طوری نشد، اما از وقتی تهران آمدم اینجا بیشتر از خوی حوصلهام سر میرود البته نه اینکه توی خوی هم حوصلهام سر نمیرفت. اما اینجا بیشتر کلافه میشوم. بازنشستگی اگر پسانداز خوب داشته باشی خیلی هم خوب است. میتوانی سفر بروی. خوش بگذرانی کلی کار بکنی اما اگر بیپول باشی کاری از دستت برنمیآید.» این طوری است که روزهای آقا جلال میگذرد هر روز که از خواب بلند میشود دوری تو شهرش میزند کمی خرید میکند و بعد هم به خانه بر میگردد و تلویزیون میبیند و کنار پنجره مینشیند و به منظره روبهرویش خیره میشود. گاهی چند کلمهای با خانمش حرف میزند به قول خودش دوره بازنشستگیاش کسلکننده و پرمرارت است.
در طول دوره کاری انتظار بازنشستگی میکشیم، اما بعد از بازنشستگی از اینکه که کار نمیکنیم ناراحتیم. شاید همه اینها برای این است که انسان همیشه ناراضی است. شاید هم برای اینکه هیچوقت به این دوره از زندگیمان فکر نکردهایم. شاید دوره بازنشستگی به آن اندازه که ما فکر میکنیم، بد نباشد. بالاخره این دوره هم بخشی از زندگیمان است.
بــــرش
بازنشستگی بخشی از زندگی است
در طول دوره کاری انتظار بازنشستگی میکشیم، اما بعد از بازنشستگی از اینکه کار نمیکنیم ناراحتیم. شاید همه اینها برای این است که انسان همیشه ناراضی است. شاید هم برای اینکه هیچوقت به این دوره از زندگیمان فکر نکردهایم. شاید دوره بازنشستگی به آن اندازه که ما فکر میکنیم، بد نباشد. بالاخره این دوره هم بخشی از زندگیمان است.