مرورچند خاطره شیرین رزمندگان از دوران دفاع مقدس
شوخی های سنگر
حسن عبدالله زاده/ روزهای جنگ، همهاش تلخی و مصیبت نبود، بلکه در میان انفجار خمپارهها و شلیک گلولهها موقعیتهایی هم پیش میآمد که با شیرینیهایی همراه بود و تحمل حوادث تلخ و دردناک را آسان مینمود، چرا که دفاع مقدس اساساً از جنس دیگری بود و این نکته موجب میشد تا در کنار شهادتطلبی و ایثار رزمندگانی که در جبهههای جنگ حضور داشتند، از ایام دفاع مقدس، خاطرات خوش و شادی نیز نقل شود.
در کنار خاطراتی که از دلاوریهای غرورآمیز رزمندگان در کتابها آمده، یا از زبان رزمندگان شنیده میشود، خاطرات شیرین نیز بسیار است که حکایت از روحیه سلحشوری و شجاعت رزمندگان جان برکف دارد. اساساً زمانی که بالاترین ارزش برای هر کسی شهادت در راه دفاع از میهن باشد، طبعاً نگرههای تلخ جنگ به حاشیه رفته و در نظر آن رزمنده ایام جنگ چندان جانکاه و دردناک نمیآید، بلکه خودش را با شرایط وفق داده و به همه چیز رنگ شاد و طنزآمیز میبخشد.
از جمله کتابهایی که به این خاطرات پرداختهاند، کتاب «فرهنگ جبههها»، نوشته مهدی فهیمی است که در بخشی از کتاب، خاطرات لطیفهوار رزمندگان گردآوری شده است که بد نیست نگاهی به برخی از آنها بیندازیم:
لبخند دراوج دردمندی
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم. یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت: «چیه، چه خبره؟ تو که چیزیت نشده بابا! تو الان باید به دیگران هم روحیه بدهی، آن وقت داری گریه میکنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستیات سر نداره و هیچی هم نمیگه.»
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود. بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمیداد، کلّی خندیدم.
این خاطره با اینکه به حوادث تلخی مثل مجروح شدن و شهادت میپردازد، اما طنز ظریف و زیبایی درون خودش دارد که باعث میشود هم تحت تأثیر قرار بگیریم و هم لبخندی بر لبمان بنشیند. خاطره زیبای دیگری از عملیات کربلای 4 نقل شده است به این شرح:
به استقبال شهادت با روحیه طنز
در عملیات کربلای 4 به یکی از برادران سپاهی که بنه (پسته کوهی) را با پوست سخت میجوید، گفتم: «اصغری! دندانهایت خراب میشود.»
گفت: «یک ساعت بیشتر با آنها کار ندارم. بعد از آنچه خراب، چه درست.»
در این خاطره زیبا نیز میتوان شهادتطلبی رزمندگان را دید که برای همگی یک ارزش محسوب میشود یا مثل همین سربازی که خاطرهاش آمد، چنان از به شهادت رسیدن خود مطمئن و خوشحال بودند که دیگر به خودشان اهمیتی نمیدادند و حاضر بودند جانشان را در راه مقدس دفاع از میهن فدا کنند.
نگاهی به خاطره زیبای من دیگر جوان شدهام دیگری با همین مضمون بیندازیم:
«پیرمردی بود از تک و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به کمتر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمیداد. به او گفتیم: «تو با این سن و سال میخواهی بیایی جلو که چه بشود؟»
جواب داد: «من دیگر آدم قبل نیستم. بعد از این مدت که در جبهه بودهام مثل پسرهای 14 ساله جوان شدهام.»
همان طور که گفته شد، جبهه دفاع مقدس با باقی جبههها فرق داشت و پیرمردی از تک و تا افتاده را جوان میکرد و این شوق و شور و فضای شاد جبهه از درون ارزشهای مقدس سربازان شکل گرفته بود. دو خاطره کوتاه و شیرین دیگر را نیز مرور میکنیم:
دست عراقی هاست فریادنکن
عراق قله شیخ محمد را تصرف کرده بود. در قسمت تبلیغات گُردان، برادری داشتیم به همین نام. وقتی کسی او را از دور میدید و صدایش میزد، هر کس میشنید، میگفت: «دست عراقیهاست، داد و فریاد نکن!»
و خاطره دیگر اینکه در رودخانه نزدیک مقر آبتنی میکردیم که یکی از بچهها که شنا بلد نبود افتاد توی آب و چندبار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی میزد، خدا میداند. برادری پرید توی آب و او را گرفت. وقتی داشت او را با خودش میآورد بالا، گفت: «کاکا سالم هستی؟» و او نفسنفس زنان گفت: «نه کاکا! سالم خانه است، من جاسم هستم.»
این خاطرات نیز طنز زیبایی را به خوانندگان انتقال میدهد و فضای جبهه را آنگونه که بود با شوخیهایش نشان میدهد. خاطره دیگری نیز هست که مربوط میشود به عملیات کربلای 5.
لااضحک
«ساعتهای 1 و 2 نیمهشب بود که در میان همهمه و شلیک توپ و تانک و مسلسل و آرپی جی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ کربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من، بالاخره پیدایم کرد و گفت: «حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل کمپ اسرا بده.» سریع آماده شدم. 32 نفر اسیر عراقی که بیشترشان مجروح بودند، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم. مسافتی طی نکرده بودیم که متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا میزنند و با هم میخندند. اول تعجب کردم که اینها اسم مرا از کجا میدانند. زود به خاطر آوردم صدا زدنهای فرماندهمان را که به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند. من با 18 سال سنی که داشتم از لحاظ سن و هیکل از همه آنها کوچکتر بودم. بگی نگی کمی ترس برم داشت. گفتم نکند در این نیمهشب، اسرا با هم یکی شوند و من و راننده بیسلاح را بکشند و فرار کنند.
دنبال واژهای گشتم که به زبان عربی معنای نخندید یا ساکت باشید، بدهد. کلمه «ضحک» به خاطرم آمد که به معنای خنده بود. با خودم گفتم: خوب اگر به عربی بگویم نخندید، آنها میترسند و ساکت میشوند. لذا با تحکم و بلند داد زدم «لا اضحک.» با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری که میخندیدند، بقیه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند. چندبار دیگر «لا اضحک» را تکرار کردم ولی توفیری نکرد.
سکوت کردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کیلومتری که طی کردیم به کمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین کمپ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم. در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچههای تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف کردم. بعد از تعریف ماجرا، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند، شروع به خنده کردند و گفتند فلانی میدانی به آنها چه میگفتی که آنها بیشتر میخندیدند؟ تو به عربی به آنها میگفتی «لا اضحک» که معنی آن میشود «من نمیخندم» و برای اینکه به آنها بگویی نخند یا نخندید، باید میگفتی «لا تضحک» آنجا بود که به راز خنده عراقیها پیبردم. میبینیم که گاهی این روحیه شوخطبعی به سربازان عراقی نیز سرایت میکند و حتی اسیران جنگی را به خنده وا میدارد. اینگونه خاطرات زیبا و طنزآمیز را از شهید همت نیز نقل کردهاند:
طنز ملیح حاج همت
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی یک سؤال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت بین پاسگاههای ارتش، از کنار ما که رد میشوی، یک دست تکان میدهی و با سرعت رد میشوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجیهای خودتان که رد میشوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ میدی، بوق میزنی، آرام آرام سرعت ماشینات را کم میکنی، 20 متر مانده به دژبانی بسیجیها، با لبخند از ماشین پیاده میشوی، دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار میشوی و میروی. رد میشی اصلاً ما رو تحویل نمیگیری حاجی، حاجی به خدا ما خیلی دلمان میگیرد.
حاج همت اینها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاههای شما که رد میشوم، این دژبانهای شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی میبینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشیها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند، بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود به لاستیک ماشین تیر میزنند ولی این بسیجیهایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز 20 متر مانده پیاده میشوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره میخندم و سوار میشوم و باز آرام از کنارشان رد میشوم.