روایت یک شهادت منحصر به‌فرد

مصطفی رحیمی
به پایان داستان زندگی پرفراز و نشیب قاسم سلیمانی رسیده‌ایم؛ پایانی که همچون لحظه به لحظه حیات او، عجیب و تکان‌دهنده است. برای روایت ماجرا، به سه روز قبل از شهادت او بازمی‌گردیم؛ به سوریه و به دمشق:
- سه‌شنبه دهم دی ۱۳۹۸، توی دفتر سیدرضی نشسته بودم که سید گفت «می‌خواهم بروم فرودگاه.» گفتم «خیر است ان‌شاء‌الله. چه خبر شده؟»، گفت ابوباقر چند ساعت دیگر با پرواز می‌رسد دمشق، می‌خواهم بروم دنبالش. قرار است امشب جلسه‌ای داشته باشیم.» من هم با سیدرضی رفتم فرودگاه. چند دقیقه‌ای آنجا منتظر ماندیم؛ تا اینکه گفتند پرواز مسافربری ماهان از تهران آمده و الان توی فرودگاه دمشق به زمین نشسته. از مسیر پاویون، وارد باند فرودگاه شدیم. تازه در مخصوص هواپیما باز شده بود. دیدیم ابوباقر از پله‌ها پایین آمد و به من و سیدرضی گفت «بروید بالا.» تعجب کردیم. از ابوباقر پرسیدم «برای چی برویم بالا؟» گفت «حاجی آمده.» یک لحظه من و سیدرضی هنگ کردیم؛ چون اوضاع فرودگاه اصلاً برای آمدن حاج قاسم مهیا نبود. داخل هواپیما شدیم. دیدیم بله، حاجی با پورجعفری و سه نفر از محافظان آنجا هستند. آن موقع هنوز بحث کرونا و این مسائل مطرح نبود؛ اما حاج قاسم یک ماسک از این ماسک‌های کرونایی زده بود. به اتفاق حاجی و همراهانش از پله‌ها پایین آمدیم. ابوباقر، سریع با یکی از خودروها رفت. ما هم از حاج قاسم کسب تکلیف کردیم که چه کنیم؟». گفت «برویم سوار ماشین بشویم.». با حاجی سوار شدیم. سیدرضی، پشت فرمان نشست؛ پورجعفری، صندلی جلو؛ حاجی، صندلی عقب و من هم کنار دست ایشان نشستم. هر سه نفرمان از حاج قاسم پرسیدیم «حالا کجا برویم؟ ما که جایی را آماده نکرده‌ایم، گفت «بروید داخل شهر.» همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم، از من پرسید «اوضاع و احوال چطور است؟» قبل از پاسخ من، سیدرضی گفت «حاج آقا، الان ما هنگ کرده‌ایم. دست‌کم اطلاعی می‌دادید. چرا این‌طوری آمدید؟» لبخندی زد و چیزی نگفت. من کمی وضعیت شهرها و مناطق سوریه را به ایشان گزارش دادم و گفتم «الحمد‌لله همه چیز طبق برنامه پیش می‌رود و مشکلی نداریم.» سراغ سید جواد را گرفت. گفتم «سید رفته حماه ما هم قرار بود با ابوباقر فردا صبح برویم پیش سیدجواد؛ اما حالا با آمدن بدون اطلاع شما همه ما شوکه شدیم و منتظر دستور هستیم.» از جاده فرودگاه وارد اتوبان اصلی شهر دمشق شده بودیم که حاجی بدون مقدمه به سیدرضی گفت «ببینم، سید، الان اگر تو شهید بشوی، چه اشکالی دارد؟ من شهید بشوم، چه اشکالی دارد؟ حامد شهید بشود، سیدجواد و سیداکبر هم شهید بشوند، چه اشکالی پیش می‌آید؟» حاجی این سؤال‌ها را طرح کرد و بعد بدون آنکه منتظر پاسخ ما باشد، خودش گفت آدم‌هایی مثل من و شما مانند میوه‌های رسیده‌ای هستیم که اگر ما را نچینند از روی درخت به زمین می‌افتیم و له می‌شویم. الان که وقت شهادت ماست، چه اشکالی دارد شهید بشویم؟» هم من و هم سیدرضی از صحبت‌های حاجی خیلی تعجب کردیم؛ چون تا حالا این‌طور با صراحت از شهادت و رفتن حرف نزده بود در گرماگرم همین گپ‌و‌گفت یک‌طرفه رسیدیم به همان جایی که می‌بایست می‌رفتیم. آنجا ساختمان نوسازی بود که هنوز خیلی از سیستم‌هایش راه نیفتاده بود. حاجی گفت «بگویید محافظین بیایند همین‌جا.» گفتیم «حاج آقا، اینجا محل مناسبی برای اسکان شما نیست.» در جواب گفت «من دو ساعت بیشتر اینجا نمی‌مانم. فقط بگویید تلویزیون را زودتر راه بیندازند.» نگران وضعیت عراق بود و می‌خواست از آخرین اخبار این کشور اطلاع پیدا کند.
تلویزیون روشن شد و داشت خبر حمله مردم خشمگین عراق به سفارت امریکا را پخش می‌کرد. حاج قاسم با دیدن آن صحنه‌ها گفت «این، پیروزی بزرگی برای ملت عراق است. باید قدرش را بدانند.» همان لحظه با تلفن امن به سه نفر زنگ زد: به ابومهدی المهندس، فرمانده حشدالشعبی عراق، به حامد و سومی هم  به آقای علی شمخانی، دبیر شورای‌عالی امنیت ملی ایران که درباره وضعیت عراق با او صحبت کرد. همان موقع، ابوباقر هم از راه رسید. حاج قاسم گفت «من می‌روم جای همیشگی خودم چند ساعتی استراحت می‌کنم. صبح زود هم راه می‌افتم به سمت لبنان. آخر شب چهارشنبه یا صبح پنجشنبه هم دوباره برمی‌گردم دمشق. آماده باشید برای جلسه.» از حاج قاسم سؤال کردم «اعضای جلسه چه کسانی باشند؟» گفت «سیدجواد، ابوباقر، خود شما، یونس، ذوالفقار و عباس توی جلسه باشند، با بقیه کاری ندارم جایی هم برای بازدید نمی‌روم.» بعد با لحنی طنزآمیز گفت «حالا بروید آنقدر حسین حسین بکنید و توی سرتان بزنید تا من برسم.» ما همان‌جا ماندیم. حاجی و تیم محافظانش رفتند به سمت منزلی که همیشه می‌رفتند. صبح زود هم حرکت کردند به سمت لبنان.[1]
صبح چهارشنبه، یازدهم دی، قاسم سلیمانی به بیروت می‌رسد و بی‌فوت وقت عازم ضاحیه می‌شود. ابتدا به منزل شهید عماد مغنیه می‌رود تا با خانواده آن عزیز دیدار کند:
- خانواده مغنیه می‌گویند، ۴۸ ساعت قبل از شهادت سردار سلیمانی، وی در منزل آنها، برای هیچ کاری عجله نمی‌کرد و تمام کارهایش را سر صبر انجام می‌داد. کسانی که در منزل شهید مغنیه بودند از وی خواستند به عراق نرود؛ اما حاج قاسم گفت مجبور است به بغداد برود و بعد از آن در تهران می‌ماند. سردار سلیمانی تلاش می‌کرد به آنها بگوید که هدف قرار دادن وی، منطقی نیست؛ چون او با عنوان و جایگاه رسمی خود به عراق می‌رود؛ اما با وجود ترامپ دیوانه، هیچ منطقی در کار نبود. سردار سلیمانی، بعد از خروج از منزل شهید مغنیه، برای دیدار با سید حسن نصرالله راهی شد؛ اما قبل از رفتنش، یک‌بار دیگر از ماشین پیاده شد و با خانواده شهید خداحافظی کرد؛ کاری که برای آنها عجیب بود. فاطمه، دختر عماد، بعد از دیدار سلیمانی و نصرالله، با حاج قاسم تماس گرفت و مجدداً از او خواست به عراق نرود؛ اما سردار در پاسخ گفت «هوا خوب است و شب، مهتابی؛ گویی به سمت قتلگاهم می‌روم.»[2]
خبر حضور سلیمانی در بیروت، بیشتر از همه، سید حسن نصرالله را غافلگیر کرد:
- من تعجب کردم؛ چون ایشان دو یا سه هفته قبل اینجا بود و آن روزها هم بسیار درگیر مسائل عراق بود. عصر روز چهارشنبه، همدیگر را دیدیم. چند ساعت جلسه داشتیم. من شب‌اش چند قرار داشتم. به حاج قاسم گفتم «قرارهای شب را لغو می‌کنم»؛ چون ما معمولاً پس از نماز مغرب دیدار می‌کردیم. گفتم «نماز را می‌خوانیم و جلسه را آغاز می‌کنیم.» حاج قاسم گفت «نه، نیازی به زمان نیست. من وقت‌تان را نمی‌گیرم فقط آمده‌ام خودت را ببینم، کاری ندارم. موضوعی هم برای بحث ندارم. بیش از یک ساعت وقت شما را نمی‌گیرم، بنشینیم و صحبت کنیم.» نشستیم و واقعاً موضوع خاصی هم وجود نداشت. من متعجب شدم که پس چرا حاجی به ضاحیه آمده. گفتم «چرا به خودتان زحمت داده‌اید و آمده‌اید؟» گفت «فقط آمده‌ام ببینم‌تان هیچ کار دیگری ندارم.» درباره اوضاع و احوال و برخی نقایص و نیازمندی‌ها سؤال کرد. حاجی گاهی ماهانه در حل برخی مشکلات کمک می‌کرد؛ اما این‌بار مشکل ۴ ماه را یکباره حل کرد و گفت «خیالتان راحت باشد، هیچ مشکلی نیست.» دیگر هیچ اتفاق ویژه‌ای نیفتاد. صحبت کردیم و با هم شوخی می‌کردیم. حاجی با اینکه مشغولیت‌های زیادی در مناطق دیگر داشت از همیشه آرام‌تر و خوشحال‌تر بود. به قول شما، خیلی سرحال بود. بسیار شوخی می‌کرد و بسیار می‌خندید. بنده به برادران هم گفتم؛ نورانی شده بود به طرز عجیبی من برایش ترسیدم. در دیدار قبل، یعنی دو سه هفته قبلش، من به حاج قاسم گفته بودم که در رسانه‌های امریکا شدیداً روی شما تمرکز کرده‌اند. یکی از مهم‌ترین مجله‌های امریکایی را نشانش دادم که تصویرش روی جلد آن بود و تیتر مقاله این بود: «سردار بی‌جانشین.» گفتم «برخی دوستان ما که ایالات متحده را خوب می‌شناسند، می‌گویند این مقدار تمرکز رسانه‌ای، مقدمات ترور است باید محتاط باشید. خوب، می‌دانید که!» خندید و گفت «چه خوب این آرزوی من است...» و این حرف‌ها. در هر صورت، من گفتم امشب را اینجا بمانید. گفت «نه. همین امشب به دمشق بر‌می‌گردم و می‌خواهم برادران را در دمشق ببینم و فردا به بغداد می‌روم.» معمولاً وقتی برادران به دفتر می‌آیند، بچه‌ها دوربین می‌آورند و عکس می‌گیرند؛ اما این‌بار خود حاجی به بچه‌ها گفت «دوربین کجاست؟ می‌خواهم با سید عکس بگیرم.» برای همین، در حال نماز، در حال ایستاده، در حال نشسته، در حال وضو و... عکس داریم؛ که البته همه‌اش منتشر نشده. بسیار جالب توجه بود که پافشاری کرد و به برادران گفت دوربین بیاورند و در همه حالت‌ها عکس بگیرند. این آخرین دیدار بنده و ایشان بود. بنده به ایشان گفتم «حاجی خواهش می‌کنم به بغداد نروید. اوضاع خوب نیست؛ نگران کننده است.» گفت «نه. باید بروم. گزینه دیگری ندارم. باید بروم؛ چون می‌خواهم نخست‌وزیر را ببینم و پیام‌های مهمی هست که باید برسانیم یا بشنویم و... راه دیگری وجود ندارد. خودم باید به بغداد بروم.[3]
او قبل از حرکت به سمت دمشق، سری هم به مقر سپاه زد. در آن مقطع، محمد حجازی، مسئولیت سپاه لبنان را برعهده داشت:
- آن شب ایشان طمأنینه و آرامش عجیبی داشت؛ ولی عجله هم داشت. معمولاً وقتی می‌آمد پیش ما یک شب می‌ماند؛ اما آن دفعه گفت «شب نمی‌مانم، کار دارم، می‌خواهم بروم. فقط آمده‌ام اینجا سری بزنم، بروم.» اولاً در گفتارش هم طمأنینه و آرامش عجیبی بود؛ ثانیاً مثل اینکه می‌خواست کارها را ردیف کند و چیزی باقی نماند. مثلاً ایشان برای چندین ماه بعد دستورهایی داد و حل کرد؛ گفت  «تا آخر سال‌جاری، به این ترتیب و برای دو ماه سال آینده هم به این صورت عمل بکنید.» دستورهای لازم را داد. برای من عجیب بود این ماجرا؛ اصلاً سابقه نداشت. اتفاقات متعددی آن شب افتاد مثلاً یک تماس تلفنی داشت با دختر شهید عماد مغنیه. ما نمی‌شنیدیم صدای او [دختر شهید] را؛ ولی بعداً که ما این را پیگیری کردیم، شنیدیم. دختر شهید گفته بود کجا می‌روی؟» گفت «دارم می‌روم به مقتلم.» جواب حاجی این بود. من تردید کردم که آیا این را ما درست شنیدیم؛ ولی عین همین عبارت بود. من نمی‌دانم [زمان شهادتش را] می‌دانست یا نمی‌دانست؛ ولی منتظر یک حادثه بود.[4]
فرمانده محور مقاومت که در آستانه ۶۲ سالگی بود، شامگاه چهارشنبه یازدهم دی‌ماه به دمشق باز‌می‌گردد؛ جایی که دوستانش بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشیدند. جزئیات آن ساعات تکرارناشدنی را سیدعلی‌اکبر طباطبایی باز‌ می‌گوید:
- آخر شب چهارشنبه به ما خبر دادند حاج قاسم گفته صبحانه بیایید پیش من. صبح زود، با سیدجواد، ابوباقر، یونس، عباس و ذوالفقار رفتم به همان ساختمانی که محل اسکان حاجی بود. وقتی به محل جلسه رسیدیم، داشتند بساط صبحانه را آماده می‌کردند. حاج قاسم برای توضیح مطالب، خیلی کم پای وایت‌برد می‌رفت؛ اما آن روز تا آماده شدن صبحانه رفت پای تخته. تقریباً تمام تدابیری را که قبلاً به ما گفته بود، مرور کرد و روی وایت‌برد نوشت. ما هم یادداشت کردیم. سیاست‌های اصلی، سیاست‌های فرعی و برنامه‌ها را یک به یک با ماژیک نوشت. تا آمدیم سؤال کنیم، گفت «الان نمی‌خواهد چیزی بگویید. فعلاً بیایید برای صرف صبحانه.» همگی نشستیم دور سفره. ما می‌خواستیم طوری بحث کاری‌مان را شروع کنیم؛ اما حاج قاسم اصلاً اجازه نمی‌داد و هی وارد بحث‌های معنوی می‌شد. بساط صبحانه که جمع شد، حاجی کمی جدی‌تر بحث را با خاطره‌ای از عملیات بدر شروع کرد و گفت «عملیات بدر، جنگ سختی بود. نیروهای زیادی از ما شهید شده بودند. فرماندهانی را هم از دست داده بودیم که شاخص‌ترین آنها مهدی باکری بود. از وضعیت پیش آمده ناراحت بودیم. با احمد کاظمی قرار گذاشتیم برویم قرارگاه و با آقا محسن دعوا کنیم و به او بگوییم شما با این کارهایتان دارید سپاه را منحل می‌کنید. به اتفاق احمد رفتیم پیش فرمانده کل سپاه و با او صحبت کردیم. آقا محسن وقتی حرف‌ها و گلایه‌های ما را شنید، از لای دفترش کاغذی را در آورد و گفت «این، پیام امام است که برایتان می‌خوانم.» امام خمینی در آن پیام، مطالبی خطاب به فرماندهان و رزمندگان گفته بود که حاج قاسم در آن جلسه، کل آن پیام را از حفظ برای ما گفت. متن پیام این بود که چون گزارش داده‌اند بعضی‌ها ناراحت هستند، خواستم بگویم هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای شهدا و شما دعا می‌کنم؛ ولی باید همه ما بدانیم که ما تابع اراده خداوند هستیم. ما از ائمه‌(علیه‌السلام) بالاتر نیستیم. آنها هم در ظاهر، بعضی وقت‌ها موفق نبودند؛ هم پیغمبر اکرم(صلی‌الله علیه و آله و سلم) هم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، هم امام حسن (علیه‌السلام) و امام حسین (علیه‌السلام). ما که نسبت به مقام اینها چیزی نیستیم. عمده مشیت خداوند است که هر چه او بخواهد، همان خوب است و چون عسل شیرین. باید با آغوش باز پذیرای آنچه او می‌خواهد، باشیم و از هیچ چیز نگران نباشیم. خیلی محکم از هم‌اکنون در فکر عملیات بعدی باشید و مطمئن باشید که پیروزید، امروز هم پیروزید. اگر کار برای خدا باشد، شکست ندارد. بعدها وقتی این پیام را با متن صحیفه نور تطبیق دادم، دیدم حاج قاسم خیلی دقیق و بدون جاافتادگی، متن را از حفظ برای ما بازگو کرده و گفته بود. آن پیروزی‌ای که امام مژده‌اش را داد، یک سال بعد و در عملیات والفجر8 به دست آمد. در ادامه این بحث، حاج قاسم کمی هم وارد فضای طنز شد و خاطره‌ای در رابطه با شوخی‌های فرماندهان با احمد کاظمی و مرتضی قربانی تعریف کرد که خیلی خنده‌دار بود. کلاً جلسه بانشاطی را آن روز حاجی اداره کرد. ناگهان خطاب به سیدجواد گفت «شنیده‌ام در مورد من خواب دیده‌ای. تعریف کن ببینیم چه خوابی دیده‌ای.» سید گفت «خواب دیدم در جایی هستیم که در میان ما، بزرگان پیامبران و اولیا، همه نشسته‌اند و من سرپا ایستاده‌ام. اول احساس کردم و بعد شنیدم که از آسمان یکی دارد قرآن می‌خواند و آن، صدای حضرت علی‌(علیه‌السلام) است. مضمون آیه هم این بود که ما الان ضعیف هستیم، وضع ما خوب نیست و نمی‌توانیم به دشمن حمله کنیم. این در حالی بود که من سرپا ایستاده بودم و همه را به جنگ دعوت می‌کردم. با شنیدن آن صدا، من هم ساکت شدم. بعد از آن به سمت دیوار رفتم و شمشیری را که روی دیوار بود، برداشتم؛ ولی متوجه شدم این شمشیر فقط یک خنجر کوتاه است. در بین قرآن خواندن حضرت علی‌(علیه‌السلام) متوجه این ندا شدم که گفت قاسم سلیمانی، ریحانة‌‌الرسول است. هرچه می‌گوید، گوش کنید.» حاجی خندید و گفت «سید جواد، دیدی؟ حضرت علی هم گفت به حرف من گوش کن. چرا بعضی وقت‌ها حرف من را گوش نمی‌کنی» بعد از آن پرسید «تعبیر خوابت را هم از کسی سؤال کرده‌ای؟» سید جواد گفت «نه.»[5] حاجی در ادامه جلسه، حدود یک ساعت و نیم فقط بحث‌های معرفتی کرد. تأکید زیادی روی ارتقای بُعد معنوی و همچنین معیشت پرسنل کرد. می‌گفت «به مالک [فرمانده حزب‌الله که سرطان گرفته بود] سر بزنید. به خانواده وزیر دفاع سر بزنید.» سراغ تک‌تک بچه‌هایی را که مدتی از آنها خبری نداشتیم، گرفت و گفت «آنها را فراموش نکنید.» در جلسات پیش از این، حاج قاسم، اول جلسه کمی عرفانی و عاطفی حرف می‌زد و بعد عمده صحبت‌هایش را روی مسائل نظامی و سازمانی متمرکز می‌کرد؛ اما در اینجا فقط مسائل عرفانی و عاطفی را طرح کرد. در بیست دقیقه آخر جلسه مجدداً تدابیر و برنامه‌هایش را بازخوانی کرد و روی سازمان، معیشت و عملیات آزادسازی ادلب بیشتر تأکید کرد و گفت «اگر شما عملیات ادلب را انجام بدهید و آن مناطق را آزاد کنید، دل خیلی از خانواده‌های شهدا شاد می‌شود؛ چون پیکرهای بسیاری از این شهدا را که در مناطقی مثل خان‌طومان حلب و... افتاده‌اند، می‌توانیم به دست خانواده‌هایشان برسانیم.» در خلال جلسه، چند نفری را که با او وعده کرده بودند، هم ملاقات کرد. آنها حرف‌هایشان را به حاجی زدند و رفتند. خواستیم بحث سازمان و تعداد نیروها را طرح کنیم که گفت اینها را با ابوباقر صحبت کنید. من می‌خواهم یک ساعت بخوابم اگر الان نخوابم، تا صبح بیچاره می‌شوم؛ چون ساعت شش [عصر] پرواز دارم. شب می‌رسم عراق و از سر شب که رسیدم بغداد، باید تا صبح چند نفر را توجیه کنم. وضعیت عراق، فردا خیلی استراتژیک و تعیین‌کننده است. روز خیلی مهمی است. الان بگذارید من فقط یک ساعت بخوابم تا فردا کم نیاورم. شما بحث‌تان را ادامه بدهید. حاجی رفت داخل یکی از اتاق‌ها و ما جلسه را ادامه دادیم.
حاج قاسم، یک ساعت بیشتر نخوابیده بود که بیدار شد و پرسید «چه کار کردید؟» به ایشان توضیح دادیم. بعد هم بدون مقدمه گفت «نمی‌دانم چرا سردم شده؟» در حالی که کاپشن هم پوشیده بود، می‌گفت سردم شده. بعد با اشاره به مرغ‌هایی که داخل حیاط بودند، به سید رضی گفت «این مرغ‌ها و جوجه‌ها، شب سردشان می‌شود. برو از بازار دمشق برایشان لانه کبوتر بخر، بیار اینجا نصب کن.»
جلسه تمام شده بود. کم‌کم داشتیم به وقت نماز مغرب و عشا نزدیک می‌شدیم. همگی آماده شده بودیم برای اقامه نماز. سیدرضی گفت «حاج آقا، پرواز به جای ساعت 6 شده 10 شب.» حاجی نفسی تازه کرد و همان جا داخل صف نماز سر جای خودش نشست. رفتم کنارش و گفتم «حاجی‌جان، خیالت از بابت عملیات ادلب راحت باشد. ما حتماً این عملیات را انجام می‌دهیم.» گفت این عملیات، خیلی مهم است. حتماً انجام بدهید و خانواده‌های شهدا را از چشم‌انتظاری دربیاورید.» همان لحظه، عباس، مسئول حفاظت، آمد کنار حاجی و گفت «حاج آقا، من نگرانم از اینکه شما می‌خواهید به عراق بروید. وضع عراق اصلاً خوب نیست.» در جواب او گفت «من را از شهادت می‌ترسانی؟ نگران نباش! هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود. شما هم زیاد فکر این چیزها را نکن. الان اگر نماز را بخوانیم، من از اینجا می‌روم به جای دیگر تا خیال شما هم راحت بشود.» سید جواد جلو ایستاد. همگی پشت‌سر سید، نماز مغرب و عشا را خواندیم.
بعد از نماز، حاج قاسم بلافاصله گفت «هماهنگ کنید، من می‌خواهم بروم.» خداحافظی کرد و رفت داخل ماشین نشست. ابوباقر را صدا کرد و به او گفت «چند روز دیگر توی سوریه بمان. بعد از آن، یکشنبه برگرد تهران؛ کارت دارم.» به سیدجواد که کنار ماشین ایستاده بود، دوباره گفت «مالک را حواست باشد، وزیر دفاع را حواست باشد.» یکی دو نفر دیگر را هم اسم برد که من نشنیدم چه کسانی بودند. از سیدجواد پرسیدم «آن دو نفر کی بودند؟» گفت «بچه‌هایی که نسبت به حاجی موضع داشتند.» گفته بود «برو سراغ آنها و هوایشان را داشته باش، هوای سهیل حسن و ... را هم داشته باش.» تک‌تک بچه‌ها را اسم برد و سفارش کرد. بعد از این سفارش‌ها، دستی تکان داد و رفت به سمت منزلی دیگر.[6]
شامگاه پنجشنبه، دوازدهم دی، قاسم سلیمانی در پایتخت سوریه است و مهیای پرواز به سمت بغداد. ساعتی قبل از عزیمت به فرودگاه دمشق، یادداشتی می‌نویسد و آن را کنار آیینه محل اقامتش قرار می‌دهد و قلم خود را نیز روی نوشته باقی می‌گذارد؛ گویی دیگر هیچ حرفی با جهانیان ندارد. در اینجا، واژه‌ها، شعله‌های آتش اشتیاقی هستند که از نای دلش زبانه می‌کشند و مخاطب، «اویی» است که یک عمر قاسم سلیمانی را آواره دشت‌ها و کوهستان‌ها کرده بود:
«الهى، لاتکلنی. خداوندا مرا بپذیر. خداوندا، عاشق دیدارت‌ام؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود. الحمدلله رب‌العالمین. خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر.»[7]
او این کلمات آخر را نوشت و در طاقچه اتاق قرار داد و کنار این نوشته، تسبیح و انگشتری شهیدی را هم که همراه داشت، یادگار گذاشت. ساعتی بعد، او در فرودگاه دمشق بود و آماده پروازی که با بیش از چهار ساعت تأخیر صورت می‌گرفت.
اینکه چرا قاسم سلیمانی با‌وجود توصیه تمامی دوستان و اطرافیانش و با توجه به اوضاع آشفته عراق اصرار می‌کرد به بغداد برود، هنوز به وضوح مشخص نیست؛ اما شواهدی نشان می‌دهد که آن سفر، تنها یک سرکشی معمول نبوده است. حسین امیرعبداللهیان، دستیار ویژه رئیس مجلس و مدیرکل امور بین‌الملل وقت مجلس، درباره عقبه این سفر می‌گوید:
- سال ۱۳۹۷ فکر می‌کنم روز ۱۵ بهمن بود که من دعوت شده بودم برای اجلاسی در بغداد؛ در هتل الرشید بغداد. من وقتی رفتم بغداد، پنلی که تشکیل داده بودند برای آن اجلاس، درباره آینده منطقه قرار بود بحث بشود. در آن پنل، یکی از مقام‌های ارشد عربستان سعودی هم بود؛ یک مقام سیاسی و آکادمیک از امارات  و یک مقام عراقی. ما نخستین پنل بودیم که بعد از رئیس‌جمهور عراق می‌بایست صحبت می‌کردیم. وقتی گفت‌و‌گوهای ما تمام شد، دستیار آقای دکتر عادل عبدالمهدی، نخست‌وزیر عراق به من گفت که «این مقام سعودی می‌خواهد با شما ملاقات کند. آیا مایلید با ایشان ملاقات کنید؟» من گفتم «مانعی نیست. ملاقات می‌کنیم.» در یکی از اتاق‌های هتل الرشید بغداد، این دوست عراقی ما، دستیار آقای دکتر عادل عبدالمهدی، مقدمات را فراهم کرد. من به ایشان گفتم «خود شما هم حتماً در ملاقات باشید.» ایشان در ملاقات حضور پیدا کرد؛ به‌عنوان فقط فردی که شنونده است. حرف‌هایی زده شد بین ما و آن مقام ارشد عربستان سعودی؛ گلایه‌ها و در عین حال، حرف‌های مثبتی هم زدیم و هم شنیدیم. توافق ما این شد که این گفت‌و‌گوها در سطوح مناسب دیگری ادامه پیدا کند. من وقتی برگشتم ایران، مقام‌های کشور را در جریان آن گفت‌و‌گوها قرار دادم از جمله آقای دکتر ظریف، سردار سلیمانی، آقای شمخانی و بخش‌هایی که مرتبط با این موضوع می‌توانستند باشند. قرار بر این شد که در سطوح دیگری هم این گفت‌و‌گوها و این پیام‌ها، اگر سعودی‌ها انگیزه‌ای دارند برای اینکه روابط به حالت طبیعی برگردد و کمک کنند به ثبات و امنیت در منطقه، ادامه پیدا کند. طبعاً به علت اینکه بخش مهمی از گفت‌و‌گوهای ما به مسائل منطقه و مسائل حوزه مأموریت سردار سلیمانی برمی‌گشت، سردار سلیمانی هم درگیر این موضوع بودند. بخش دیپلماسی، کار خودش را انجام می‌داد. در ادامه آن صحبت‌ها و رفت و آمدها قرار بود آن روز (۱۳ دی) بین آقای دکتر عادل عبدالمهدی و سردار سلیمانی درباره این مسأله که بخشی از آن به منطقه برمی‌گردد و مطالبی که سعودی‌ها با آقای عادل عبدالمهدی طرح کرده بودند، گفت‌و‌گویی بشود؛ لذا سفر سردار سلیمانی با دعوت شخص نخست‌وزیر عراق انجام شده بود. می‌دانید که نخست‌وزیر عراق طبق قانون اساسی بالاترین مقام سیاسی و اجرایی و فرمانده کل قوای این کشور است.[8]
قاسم سلیمانی، ساعت ۲۳ پنجشنبه، دوازدهم دی‌ماه، با پرواز ۵۰۱ و با یک هواپیمای ایرباس ۳۲۰ متعلق به خطوط هوایی اجنحه الشام سوریه، از دمشق به سمت بغداد پرواز می‌کند. این هواپیما در نخستین دقایق روز جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸، در فرودگاه بغداد به زمین می‌نشیند؛ جایی که ابومهدی المهندس، رفیق سالیان سلیمانی انتظارش را می‌کشید. اکنون آنچه را که در آن دقایق حساس رخ داده، با استناد به گزارش کمیته حقیقت‌یاب وزارت کشور عراق مرور می‌کنیم:
- در ساعت ۰۰:۰۶ بامداد تا ساعت ۰۰:۱۱ بامداد جمعه سوم ژوئن ۲۰۲۰، دو خودرو به شماره‌های ۲۰۵۶۶/ف بغداد از نوع تویوتا آوالون مشکی و دیگری ۲۰۹۲۱/ف بغداد از نوع تاکسی هیوندای استارکس، وارد فرودگاه بین‌المللی بغداد شدند و پس از تفتیش و بازرسی، به سوی پلکان هواپیما حرکت کردند.
- در ساعت ۰۰:۲۶، هواپیمای شرکت هوایی اجنحه الشام از مبدأ دمشق در بغداد به زمین نشست و پس از توقف، تدارکات لازم برای خارج شدن مسافران آن صورت گرفت و همزمان خودروی شرکت امنیتی جی.‌فور.اس در نزدیکی هواپیما توقف کرد تا به وظایف روتین خود عمل کند.
- در ساعت ۰۰:۲۸ از دو خودروی مذکور که شماره‌های آنها ذکر شد و مقابل پلکان هواپیما توقف کرده بودند، حسن عبدالهادی الساعدی و محمد عبدالرضا الجابری - از اعضای تشریفات حشدالشعبی - به استقبال پنج نفر از افرادی که از هواپیمای مذکور پیاده شدند، رفتند. از این پنج نفر، دو نفر نسبتاً مسن بودند و ماسک بر صورت و کلاه بر سر داشتند و سوار خودروی تویوتا آوالون شدند و سه نفر دیگر، سوار خودروی دوم و پس از آنها، نیروهای تشریفات نیز سوار شدند.
- در ساعت ۰۰:۳۱، دو خودرو از فرودگاه خارج شده، دو دقیقه بعد، سایر مسافران از هواپیما پیاده شدند.
- در ساعت ۰۰:۳۷، صدای سه انفجار در نزدیکی فرودگاه به گوش رسید.[9]
در خصوص این گزارش، دو توضیح، لازم به نظر می‌رسد: اول اینکه این گزارش توسط محققان و بازرسان عراقی تهیه شده و طبیعتاً ساعت‌های ذکر شده در متن گزارش، به وقت بغداد است و نه تهران، بنابراین باید در نظر داشت که اختلاف ساعت بغداد با تهران منفی ۳۰ دقیقه است؛ نکته دوم، در مورد مسافران هواپیماست. در گزارش، از دو فرد نسبتاً مسن یاد شده که از هواپیما پیاده می‌شوند. با توجه به اینکه در میان گروه قاسم سلیمانی جز خود او، فرد مسنی وجود نداشته، احتمال می‌رود نفر دوم، ابومهدى المهندس بوده که برای استقبال از سلیمانی وارد هواپیما شده و بعد کنار هم پیاده شده‌اند. شاید هم مراد از دومین فرد مسن، حسین پورجعفری باشد که ۵۳ ساله بوده و نسبت به سه همراه دیگر مسن‌تر به نظر می‌رسیده است.
در آن نیمه‌شب، قاسم سلیمانی و چهار تن از همراهانش به نام‌های حسین پورجعفری، هادی طارمی، شهرود مظفری‌نیا و وحید زمانیان وارد بغداد شدند و توسط ابومهدی المهندس و چهار تن از همراهانش به نام‌های محمدرضا الجابری، حسن عبدالهادی، محمد الشیبانی و حیدرعلی، مورد استقبال قرار گرفتند. قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس سوار بر تویوتا آلوالون شدند و همراهان‌شان با هیوندای استارکس به حرکت درآمدند. دو خودرو از باند خارج شدند و به سمت مرکز بغداد شتاب گرفتند و شش دقیقه بعد، به نزدیک نقطه بازرسی خارج از فرودگاه و محل انفجار رسیدند.
این داستان اما پرده دیگری هم دارد که عنایت به آن روایت شهادت را کامل‌تر می‌کند. ابتدا از یک مصاحبه آغاز می‌کنیم؛ مصاحبه هادی العامری با بی.‌بی.سی فارسی:
- من معتقدم امریکایی‌ها از مدت‌ها پیش برای ترور قاسم سلیمانی و ابومهدی برنامه‌ریزی کرده بودند و [حمله به] سفارت، فقط بهانه بود. ما می‌دانیم چگونه عملیات نظامی می‌کنند؛ می‌دانیم برای عملیات ترور برنامه‌ریزی بلندمدت لازم است. ما بارها به حاج قاسم هشدار داده بودیم؛ اما او بر این باور بود که امریکایی‌ها آنقدر احمق نیستند که او را در عراق بکشند. معتقد بود، امریکایی‌ها همه کار می‌کنند تا در ایران ترورش کنند. من مطمئن شده بودم که حاج قاسم بعد از گرفتن پیام ما تصمیمش را برای آمدن به عراق عوض کرده. فقط قرار بود برود لبنان و سوریه. اما بعدش فهمیدم که ظاهراً عادل عبدالمهدی، نخست‌وزیر وقت، با او تماس گرفته و گفته فکرهایی دارد که می‌خواهد با او در میان بگذارد و این‌طور، حاج قاسم تصمیمش را عوض کرد و از سوریه به عراق آمد. او به دعوت عادل عبدالمهدی آمد. من دلم می‌خواهد یکی از عادل بپرسد موضوع دیدار چه بوده است.[10]
تماس مشکوکی که هادی العامری به آن اشاره می‌کند، یک مکالمه تلفنی است؛ مکالمه‌ای که در یازدهم دی ۱۳۹۸ صورت گرفته است. عادل عبدالمهدی نخست‌وزیر وقت عراق که یک طرف این مکالمه مهم بوده، می‌گوید:
- ترامپ، شب تحویل سال میلادی گذشته، حدود ساعت ۹ شب به وقت بغداد با من تماس گرفت و از پایان دادن به حادثه حمله به سفارت امریکا از ما تشکر کرد. بعد از من پرسید که «آنها (حمله‌کنندگان) عراقی بودند یا ایرانی؟» گفتم «عراقی‌ها به اقدام هواپیماهای امریکایی در بمباران گروه‌های مسلح در مرزهای مشترک با سوریه معترض بودند.» ترامپ گفت «امریکایی‌ها، ایرانی‌ها را خوب نمی‌شناسند؛ اما عراقی‌ها، آنها را خوب می‌شناسند.» به ترامپ گفتم «ایرانی‌ها می‌گویند دنبال جنگ نیستند؛ همان‌گونه که امریکایی‌ها خواهان جنگ نیستند.» به او پیشنهاد کردم که یا مستقیم با ایرانی‌ها مذاکره کند یا توافق‌های ضمنی همانند توافق‌هایی که از سال ۲۰۰۳ منعقد شد، با آنها امضا کند. ترامپ به من گفت «شما مذاکره‌کنندگان خوبی هستید. آنچه در‌این‌باره از دست‌تان برمی‌آید، بکنید. ما آماده هستیم.» طی توافق و با دعوت رسمی قرار شد حاج قاسم سلیمانی برای گفت‌و‌گو به عراق بیاید.[11]
البته عادل عبدالمهدی، روایت دیگری نیز دارد که می‌تواند ما را در فهم انگیزه سفر قاسم سلیمانی به بغداد یاری کند:
- « در ۲۷ یا ۲۸ سپتامبر (۵ یا ۶ مهر ۱۳۹۸) در پکن بودم که حاج قاسم سلیمانی با من تماس گرفت و گفت آیا امکان دارد برای میانجیگری به عربستان سعودی بروید؟» من گفتم «حتماً.» به بغداد بازگشتم و تصور می‌کنم شب همان روز به عربستان رفتم. البته پیش از سفر، به مقام‌های ریاض اطلاع داده بودم که من با هدف میانجیگری میان ایران و عربستان به آنجا می‌روم. در آنجا با ملک سلمان و سپس محمدبن سلمان ولیعهد سعودی، دیدار و موضوع را طرح کردم. او گفت «بسیار خوب. من به شما نامه‌ای می‌دهم و شما آن را به طرف ایرانی برسانید.» در آن روز، برادر الکاظمی و رئیس دفترم، محمدالهاشمی، در آنجا حضور داشتند. پیام را به ما دادند؛ اما نامه‌ای کاملاً خشک بود؛ یعنی نه سلامی در آن دیده می‌شد و نه بسم‌الله  و نه چیز دیگری. من گفتم «خیلی سخت است که چنین نامه‌ای را به طرف ایرانی برسانم.» سعودی‌ها نیز گفتند «شما نامه را ببینید و اگر ملاحظاتی داشتید، آن را همراه ملاحظات بازگردانید.» آنها نامه جدیدی را نوشتند که دیپلماتیک‌تر بود. مضمون نامه تغییری نکرده اما شکل و کلمات آن اندکی دستخوش تغییر شده بود. من نامه را برای حاج قاسم سلیمانی فرستادم. او نیز گفت که به آن پاسخ خواهد داد. پس از آن، او به عراق آمد. من گفتم که «پاسخی از شما دریافت نکردیم.» گفت «دفعه بعد که آمدم، پاسخ نامه را با خود می‌آورم.» یعنی در آخرین سفری که او در آن به شهادت رسید.[12]
چه روایت اول را بپذیریم و چه روایت دوم را، در اینکه سفر قاسم سلیمانی به بغداد، بر‌اساس دعوت رسمی نخست‌وزیر وقت عراق یعنی عادل عبدالمهدی صورت گرفته است، تردیدی باقی نمی‌ماند. پرده سوم داستان اما تشریح چگونگی ترور است که به نوبه خود، حاوی نکات شایان‌توجهی است:
دو روز قبل از عملیات ترور، سه فروند پهپاد شناسایی غیرمسلح، متعلق به ارتش امریکا، از پایگاهی در کویت وارد فضای عراق می‌شوند و در پایگاه عین‌الاسد در استان الانبار فرود می‌آیند. سه پهپاد رادارگریز ام.کیو.۹، در عین‌الاسد تجهیز و مسلح شده و صبح پنجشنبه دوازدهم دی وارد حریم هوایی بغداد می‌شوند. فرماندهی عملیات مشترک عراق، در حالی مجوز ورود پهپادها به فضای بغداد را صادر می‌کند که امریکایی‌ها بر غیرمسلح بودن آنها تأکید کرده بودند.
پهپادهای مهاجم، به بهانه گشتزنی در آسمان بغداد، حدود بیست ساعت منتظر فرود هواپیمای حامل قاسم سلیمانی می‌مانند. روز جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸، ساعت ۲۶ دقیقه بامداد به وقت بغداد، پرواز ۵۰۱ دمشق بر زمین می‌نشیند. ساعت ۳۱ دقیقه بامداد، دو خودروی هدف از فرودگاه خارج می‌شوند و شش دقیقه بعد، یعنی در ساعت ۳۷ دقیقه بامداد به وقت بغداد، هدف موشک قرار می‌گیرند.[13] هنگامی که کاروان فرماندهان مقاومت به نزدیک نقطه بازرسی خارج از فرودگاه بغداد می‌رسد، سه موشک هوا به سطح هل‌فایر[14] به سمت خودروها شلیک می‌شود. یک موشک به خطا می‌رود و دو موشک دیگر به هدف می‌نشینند و روح والای فرمانده جبهه مقاومت همراه ارواح مطهر همراهانش به آسمان‌ها پرواز می‌کند. کمی بعد شبکه فاکس نیوز در برنامه‌ای با حضور کارشناسان متعدد اعلام می‌کند که در ساعتی که قرار بوده خودروی حامل سردار قاسم سلیمانی، هدف پهپاد امریکایی قرار بگیرد، گروهی از نیروهای ویژه عملیاتی امریکا که در عراق مستقر هستند، خودروی حامل سردار را با فاصله نیم مایلی تعقیب می‌کرده‌اند. این گروه نظامیان ویژه امریکایی بلافاصله بعد از هدف قرار گرفتن خودروی حامل سردار سلیمانی، در محل حاضر می‌شوند تا موفقیت‌آمیز بودن عملیات را تأیید کنند و از صحنه عکس بگیرند. نیروهای ویژه امریکایی برای اینکه آتش ناشی از انفجار خودرو شواهد موجود در صحنه را از بین نبرد، بخشی از آتش را خاموش می‌کنند و پیکر سردار سلیمانی را از نزدیکی خودرو دور کرده و وسایل همراه وی را بازرسی می‌کنند. یک تفنگ خودکار، یک کتاب شعر و قدری پول نقد، وسایل همراه سلیمانی بوده‌اند. مقام‌های امریکایی دنبال تلفن همراه سردار سلیمانی بوده‌اند؛ اما تلفن وی به علت حمله موشکی سوخته بوده است.[15]
در این حمله ناجوانمردانه، جز قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس، چهار ایرانی به نام‌های حسین پورجعفری، هادی طارمی، شهرود مظفری‌نیا و وحید زمانیان و چهار عراقی به نام‌های محمدرضا الجابری، حسن عبدالهادی، محمد الشیبانی و حیدر علی نیز به شهادت رسیدند.
امیرعلی حاجی‌زاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران، از تدارک گسترده ارتش امریکا برای ترور قاسم سلیمانی خبر می‌دهد:
- برای ترور شهید سلیمانی، امریکایی‌ها از مجموعه‌ای از امکانات استفاده کردند؛ چون برخی از متغیرها مانند تعداد ماشین‌ها[ی‌حامل قاسم سلیمانی و همراهانش] را از قبل نمی‌دانستند که برای ما عجیب بود؛ چون در حال رصد کردن بودیم و تعداد زیادی هواپیما با مهمات سنگین بلند شد؛ اما نمی‌دانستیم برنامه‌شان چیست. دیدیم هواپیماها بعد از بلند شدن شروع به سوخت‌گیری کردند. هواپیماهای بدون سرنشین ام.‌کیو.۹۰[16] بالای منطقه بود که عمدتاً از علی‌السالم کویت بلند شده بودند. بالگردها نیز از پایگاه‌های داخل عراق مانند التاجی و عین‌الاسد به پرواز درآمدند. به‌طور کلی چهار، پنج پایگاه درگیر این عملیات بودند. اتفاقات را ما رصد می‌کردیم و می‌دیدیم؛ اما نمی‌دانستیم برنامه آنها چیست. در بعضی از مقاطع، این هواپیماهای اف.‌۱۵ که در ۵۰-۴۰ کیلومتری بغداد بودند، خود را با سرعت حدود ۱۱۰۰ کیلومتر به این نقطه در اطراف فرودگاه بغداد نزدیک کردند و بعد دور شدند و معلوم بود که منتظر هستند. حتی در شنودهایی که داشتیم، دیدیم به هواپیمای ام.کیو.٩ مأموریتی داده می‌شود و او راجع به تسلیحاتش مشکلی داشته و دارد مکالمه می‌کند؛ اما نمی‌دانستیم هدف امریکایی‌ها، حاج قاسم است. بعدش که این اطلاعات را کنار هم گذاشتیم، دریافتیم دست‌کم چهار پایگاه امریکا در این عملیات تروریستی مشارکت داشته‌اند.[17]
عادل عبدالمهدی، نخست‌وزیر وقت عراق که میزبان آن روز قاسم سلیمانی بوده دریافت خبر شهادت میهمان عزیزش را چنین شرح می‌دهد:
- حدود ساعت یک بامداد بود که اخباری مبنی بر حمله هوایی به شخصیت‌های ایرانی در فرودگاه بغداد به گوشم رسید کسی که مرا از خواب بیدار کرد، الکاظمی نخست‌وزیر کنونی عراق بود، او به من تلفن کرد. شک و شبهاتی وجود داشت؛ اما قابل اتکا نبود. ما می‌دانستیم حاج قاسم سلیمانی قرار است به عراق بیاید؛ زیرا برای ساعت هشت و نیم صبح با یکدیگر قرار داشتیم. در همین مکان قرار بود با یکدیگر صبحانه بخوریم. تقریباً در ساعت یک بامداد الکاظمی تماس گرفت و گفت که حادثه‌ای اتفاق افتاده است. هنوز مشخص نبود چه کسی در هواپیما بوده و شهید شده است. با تلفن همراه خود، تصاویری را در شبکه اجتماعی دیدم. تصاویر خودروی هدف قرار گرفته شده را مشاهده کردم و پس از آن با سفارت ایران در بغداد تماس گرفتم. آنها نیز اطلاعاتی نداشتند. باز هم تصاویری را دیدم. در یکی از تصاویر، یک انگشتری را دیدم و شخصاً متوجه شدم که انگشتری شهید سلیمانی بوده است.[18]
نوری المالکی، نخست‌وزیر اسبق و از یاران قدیم سلیمانی، نیز روایتی غریب در همین‌باره دارد:
- هنگام نماز صبح، تلفن همراه خود را بررسی کردم تا پیام‌ها را ببینم. یکباره پیامی همراه یک تصویر دیدم که دال بر شهادت حاج قاسم بود. من در تصویر، یک دست و انگشتری دیدم و آن را شناختم؛ زیرا از انگشتری‌هایی بود که خودم آن را به حاج قاسم داده بودم. با خود گفتم: پس خبر درست است؛ زیرا این انگشتری‌ای است که من به او داده‌ام. طبیعتاً تحت تأثیر شدید قرار گرفتم و حقیقتاً شوکه شدم؛ نه چون او یک دوست صادق، وفادار مخلص و خاکی برایم بود یا به مسائل جهان اسلام و تحولات عراق اهتمام می‌ورزید، بلکه چون وجود او یک ضرورت بود؛ زیرا او به علت شدت چالش‌هایی که پشت‌سر گذاشته بود، تبدیل شده بود به یک فرد باتجربه که می‌توانست حوادث را پیش از وقوع آنها تحلیل کند. برای همین هدف قرار دادن او توسط امریکایی‌ها با آگاهی کامل بود؛ زیرا می‌خواستند کمر جنبش [مقاومت] را بشکنند. من صراحتاً به شما می‌گویم که این اتفاق، اثر زیادی روی عراق گذاشت.[19]
در لبنان، بیشتر از همه سید حسن نصرالله دلشوره قاسم سلیمانی را داشت. شم سیاسی او، از یک طرف و مشاهده حال و احوال متفاوت قاسم در روزهای آخر، از طرف دیگر او را سخت نگران کرده بود. آن شب، خواب به چشمان سید نمی‌آمد:
- بر اساس ساعت لبنان بعد از ساعت ۱۲ شب بود. معمولاً وقتی دارم چیزی می‌خوانم، تلویزیون را جلویم بدون صدا روشن می‌گذارم و روی یکی از شبکه‌های خبری تا اگر خبری فوری را زیرنویس کردند متوجه شوم؛ چون خبر فوری را بزرگ زیرنویس می‌کنند. موقع مطالعه، به تلویزیون نگاهی می‌اندازم تا اگر خبر فوری بود، ببینم. روی یکی از این شبکه‌های ماهواره‌ای، خبری فوری را دیدم که نوشت شلیک موشک کاتیوشا به فرودگاه بغداد. پیش خودم گفتم: خوب، ممکن است؛ چون در عراق، وضع متشنج بود. بعد از بمباران پایگاه‌های بسیج مردمی منطقه القائم توسط امریکایی‌ها و سپس حوادث اطراف سفارت امریکا در بغداد، تنش وجود داشت. چند لحظه بعد، خبر فوری دیگری زیرنویس شد که امریکایی‌ها، ماشین‌های متعلق به بسیج مردمی را هدف قرار داده‌اند. دقیق یادم نیست؛ ولی حدود یک - یک و نیم شب بود. من چون می‌دانستم آن شب حاجی قرار است از دمشق به بغداد برود، بلافاصله با برادران تماس گرفتم؛ چون کسانی که به‌عنوان محافظ حاجی به دمشق می‌رفتند از بچه‌هایی بودند که حفاظت مرا هم به‌عهده دارند. از برادران پرسیدم هواپیما قرار بود چه ساعتی از دمشق پرواز کند؟»، گفتند «ساعت ۶ [بعد از ظهر].» کمی آرام شدم گفتم ساعت ۶ از دمشق به بغداد رفته و الان ساعت یک - یک و نیم است و این یعنی حاجی از فرودگاه رفته. اما هنوز نگران بودم. بهشان گفتم با فرودگاه دمشق تماس بگیرید و بپرسید هواپیما چه ساعتی حرکت کرده؟» گفتند «هواپیما با تأخیر و شب حرکت کرده. همان لحظه، مسأله برای من تمام شد و گفتم حاجی شهید شد. نمی‌دانستم ابومهدی هم همراه اوست. با برادران ایرانی اینجا تماس گرفتم، یکی از برادران مسئول را بیدار کردم و گفتم با تهران تماس بگیرید ببینید ماجرا چیست.» چون ما با شماره‌هایی که در بغداد داشتیم، تماس می‌گرفتیم و برادران را پیدا نمی‌کردیم؛ مثلاً با ابومهدی و دفترش تماس گرفتیم و کسی را پیدا نکردیم و به‌جای اینکه خیال‌مان راحت شود، بیشتر نگران شدیم. با تهران تماس گرفتند و تهران هم با بغداد و سؤال کردند و تقریباً در مدت کوتاهی خبر شهادت قطعی شد.[20]
اما در تهران و در شهرک شهید دقایقی، پیک شهادت، به گونه‌ای دیگر به منزل فرمانده سپاه قدس رسید. جعفر اسدی، همسایه دیوار به دیوار قاسم سلیمانی از، آن سحرگاه حزن‌انگیز خاطره‌ای دارد:
- «جمعه بود. ما می‌دانستیم ایشان سوریه هست. قبل از نماز صبح، من سروصدایی شنیدم. آمدم توی حیاط سروصدا قطع شد. هوا سرد بود. برگشتم داخل. دو رکعت نماز خواندم. دوباره سروصدا شنیدم. صدای شیون بود. اول تصور کردم قاسم دیشب آمده و حالش خراب شده و دارند شیون می‌کنند. این‌بار آمدم بیرون و رفتم خانه حاجی، دیدم خانمی می‌گوید ولم کنید!» با خودم گفتم: دعواست. برای همین برگشتم منزل. تا برگشتم، حاج خانم گفت که «تلفنت دو بار زنگ زد.» برای بار سوم زنگ خورد. برادرم بود گفت قضیه قاسم را فهمیده‌ای؟. گفتم «چه شده؟» گفت «شهید شد.» وارفتم. اصلاً نمی‌دانستم چکار باید بکنم. چند دقیقه بعد، آقا رشید تماس گرفت و گفت «قضیه را شنیده‌ای؟»، گفتم «اخوی گفت.» گفت «حرکت کن برویم بالا.» حاج خانم، نمازش را خواند و گفت «پس من می‌روم منزل حاج قاسم.» من و آقا رشید و سردار باقری رفتیم ستاد کل. نشستیم و بحث کردیم که برای قاسم باید چه کار کنیم؛ جای ایشان باید به سرعت پر شود؛ چه کسی را باید [برای فرماندهی نیروی قدس] به حضرت آقا پیشنهاد کنیم. سه نفر مشخص شدند. هنوز آنجا بودیم که تماس گرفتند که آقا گفته‌اند آقای باقری با آقای سلامی و آقای قاآنی، ساعت نه و نیم بیایند دفتر. ظاهراً خود حضرت آقا، آقای قاآنی را از قبل در ذهن خودشان مشخص کرده بودند. ایشان جزو یکی از سه کاندیدای ما بود؛ چون هم جانشین بود و هم قبل از قاسم در قدس حضور داشت. این، پایان ۴۰ سال دوستی من با قاسم بود.[21]
خیلی زود دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور امریکا، پشت تریبون قرار گرفت و با افتخار اعلام کرد که خود مستقیماً دستور ترور قاسم سلیمانی را صادر کرده است. در پی این اعتراف، دستگاه رسانه‌ای غرب برای توجیه این جنایت فعال شد. بعضی آن را به ساقط شدن پهپاد متجاوز امریکایی[22] در خلیج فارس نسبت دادند و برخی آن را با حمله موشکی انصارالله یمن به پالایشگاه نفتی آرامکو در عربستان[23] مرتبط دانستند و گروهی نیز کشته شدن پیمانکار امریکایی در کرکوک[24] را علت ترور معرفی کردند؛ اما هر تحلیلگر منصفی که در جریان نبرد چند ساله محور مقاومت با استیلای غربی - عربی در این منطقه بود، تأیید می‌کرد که شهادت سلیمانی، تقاص سیلی‌های پی‌در‌پی‌ای بود که امریکا و اسرائیل و البته مرتجعین منطقه در سالیان متمادی از او خورده بودند. او باعث و بانی شکست همه طرح‌ها و ترفندهای گوناگون کاخ سفید بود. هرجا که آنها حضور پیدا می‌کردند، قبل از خود، قاسم سلیمانی را می‌دیدند؛ هر لشکری را تسلیح و تجهیز می‌کردند، لشکری مصمم‌تر و محکم‌تر در برابر آن صف می‌کشید و هر فریب و جادویی به کار می‌بردند، با هوشیاری و تیزهوشی او، باطل می‌شد. او یک‌تنه و مصمم در برابر طوفان‌ها ایستاد و خم به ابرو نیاورد تا دشمنان قسم‌خورده‌اش را به اضمحلال بکشاند. او فرزند کویر بود و دلداده شهدای شلمچه؛ سرباز پاکباز اسلام و فخر ایران‌زمین.
احمد الاسدی در مستند «الرحلة الاخیره» (آخرین سفر) در شبکه تلویزیونی العهد عراق تصریح می‌کند که سفیر امریکا در عراق با عادل عبدالمهدی نخست‌وزیر وقت عراق تماس گرفت و گفت که هدف ما سلیمانی بوده و نه ابومهدی المهندس؛ اما با وقاحت تمام گفت که این به منزله عذرخواهی نیست.

ادامه در صفحه بعد

 

 

 

جستجو
آرشیو تاریخی