فرازی از زندگینامه خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی

اینگونه وارد مبـــــــارزه شــدم...

اولین کلاس کاراته در کرمان برای اولین‌بار توسط مرحوم وزیری تأسیس شد. من جزو جوان‌هایی بودم که وارد شدم. سرجمع سی نفر بودیم. کمربند سبز[1] را پشت‌سر گذاشتم. در بین این دو ورزش، هفته‌ای دو روز هم وزنه‌برداری و زیبایی اندام کار می‌کردم.
کم‌کم به فکر اجاره خانه افتادم. به اتفاق احمد و علی محمدی که حالا در هتل به من پیوسته بودند، یک اتاق از یک پیرزنی به نام آسیه در خیابان ناصریه آن روز (شهید باهنر امروز) ماهی دَه تومان اجاره کردیم.
ورزش و اعتقاد به ودیعه[2] گذاشته دینی از پدر و مادرم، باعث شد به رغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم. حرف‌های حاج محمد و آقا سیدمجتبی تأثیر زیادی بر من گذاشت.
اولین‌بار که کلمه‌ای علیه شاه شنیدم در سال ۵۳ بود. در سالن غذاخوری با علی یزدان‌پناه مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان ۵۳ بود، روز تولد شاه من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد[3] نوشته شده بود می‌خواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما می‌دونید همه این فسادها زیر سر همین خانواده است؟» ناراحت شدم و گفتم: «کدوم فسادها؟» علی از لُختیِ زن‌ها و مراکز فساد حرف زد. حرف‌های او مرا ساکت کرد. آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود این حرف مثل پُتکی بود بر افکار من!
چند روز گیج بودم. علی مسیر خود را به‌خوبی انتخاب کرده بود. به حاج محمد ایمان داشتم. مرد مُتدیِّنی بود. پیش او رفتم و حرف‌های پسرش علی را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینی‌اش با شدت گفت: «هیس! هیس!» من ترسیدم. نگاه کردم. کسی آنجا نبود. متعجب شدم. حاج محمد سعی کرد با محبت بیشتر به من، حرف‌های علی را فراموش کنم.
روز بعد، حاجی دوباره من را صدا کرد و سؤال کرد: «به کسی چیزی نگفته‌ای که!» گفتم: «نه.» دَه تومان انعام به من داد. گفتم: «اما می‌خواهم بدونم علی راست می‌گه؟ شاه پشت‌سر همه این فسادهاست؟» حاج محمد نگاه به اطراف خود کرد. گفت: «بابا، یک وقت جایی چیزی نگی‌ها! ساواک پدرت رو درمیاره.» من با غرور گفتم: «ساواک کیه؟!» دوباره فریاد «هیس هیس» حاج محمد بلند شد.
فهمیدم از حاج محمد چیزی نمی‌توانم بفهمم. با علی بیشتر رفاقت کردم. او بی‌پروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیر‌قابل‌باور بود: از زن شاه، خواهران شاه.... گفته‌های علی یزدان‌پناه، پسر حاجی که تُپل‌مُپل هم بود، همه افکار مرا دستخوش دوگانگی فوق‌العاده‌ای کرد.
مدت‌ها بود به این فکر بودم. شبی در خانه با احمد مشغول صحبت بودیم. بهرام فرجی که پدرش پسردایی پدرم بود، آنجا بود. دیدم بهرام هم حرف‌های شبیه حرف‌های علی یزدان‌پناه می‌زند؛ اما نه از فساد شاه، بلکه از ظلم شاه که: مردم را می‌گیرند، زندانی می‌کنند و می‌کشند. شاه اجازه نمی‌دهد روضه امام حسین (علیه‌السلام) خوانده شود. من که از کودکی با روضه امام حسین (علیه‌السلام) رشد کرده بودم و از اول سال تا مهرجان، [4] فصل کوچ ایل، در انتظار روضه‌خونی‌ها بودم، با صدای بلند گفتم: «غلط می‌کنه!» با این کلمه، رنگ بهرام مثل گچ سفید شد. با دستپاچگی گفت: «میخوای بگیرنمون؟»
سال ۵۴ بود. من و احمد برای کمک به پدران‌مان دو برادر خودمان سهراب و محمود را که همسن و سال هم بودند، پیش خودمان آوردیم. حالا پنج نفر در یک اتاق بودیم که هم اتاق خواب بود، هم آشپزخانه و انباری و همه چیز همین یک اتاق آسیه خانم بود. پیرزن کسی را نداشت. ما به او هم غذا می‌دادیم. البته احمد بیش از من به پیرزن توجه می‌کرد. اتاق کناری ما هم یک خانم فقیر دیگری به نام معصومه با فرزند یتیم خود، زندگی می‌کرد. احمد به پسر او هم درس می‌داد. همیشه مهدی سر سفره ما میهمان بود. شب که دورهم جمع می‌شدیم، شروع به کشتی گرفتن می‌کردیم. من و احمد همسن و سال و هم‌زور بودیم. بعضی شب‌ها تا نیمه‌های شب با هم گلاویز بودیم. البته هرگز دعوایمان نشد.
سال ۵۵ بود بنا به پیشنهاد احمد پایم به مسجد قائم[5] باز شد که آقای حقیقی[6] آنجا آموزش قرآن می‌داد و به نوعی ترجمه یا تفسیر قرآن داشت. از مسجد قائم سر از تکیه[7] فاطمیه درآوردم. در عموم زیارت عاشوراهای صد لعن و صد سلام[8] که عطاخان، مداح تکیه، قرائت آن را برعهده داشت، شرکت می‌کردم. در همین سال‌ها فردی روحانی، به نام محمودی، در مسجد امام[9] که معروف به مسجد مَلِک بود، منبر می‌رفت. جمعیت بسیار زیادی در مسجد پای صحبت او می‌نشستند. خیلی دلنشین حرف می‌زد. برای هر سطر از کلمات خود آدرس می‌داد: سوره فلان، جزء فلان، آیه فلان. بشدت تحت تأثیر صحبت‌های او بودم. آرام‌آرام روح و تعصب مذهبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود.
تابستان سال ۵۵ گاردن‌پارتی[10] را به کرمان آوردند. قابل توجه است شاه در همه مراکز استان‌ها، مراکز فسادی را برای گمراه کردن جوانان ایجاد کرده بود؛ اما در کرمان هیچ‌یک از این مراکز نتوانست شکل بگیرد. آن روز همه خواننده‌ها و رقاصه‌های معروف (آقاسی، حمیرا، هایده، آزیتا) آمده بودند در یک زمین باز در انتهای خیابان ابوحامد که در آن زمان به خیابان صَمصام[11] معروف بود. خیمه بسیار عظیمی برپا کرده بودند. مردم برای تماشا به آنجا می‌رفتند و خواننده‌ها و رقاصه‌ها برای آنها اجرای برنامه می‌کردند.
با دوستم فتحعلی که اهل جواران بود و علی یزدان‌پناه، تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه‌ها در محل گاردن پارتی بودند، ۱۵۰ کرمَک[12] چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بی‌سروصدا فرار کردیم! در دوران نوجوانی، این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می‌دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم. البته هنوز هیچ شناخت دقیقی از ساواک نداشتم. فقط از زبان حاج محمد بارها اسم ساواک و خوف از ساواک را شنیده و حس می‌کردم. اما از هیچ نمی‌ترسیدم.
تابستان بود. دوستم، حسن، موتور ۷۵۰[13] سنگینی داشت. ما بر تَرک[14] او سوار می‌شدیم و او دیوانه‌وار خیابان‌ها را طی می‌کرد. غرور جوانی، همراه با فنون کاراته و برجستگی بازوها، قدری باد در دماغم برای دعوا و کله‌گرفتن[15] انداخته بود.
سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم. به دنبال یک شغل تخصصی‌تر بودم. با دو جوان سرامیک‌کار اهل تهران که بچه نازی‌آباد[16] بودند، آشنا شدم. هر دو بشدت مذهبی و ضد شاه بودند.
اصرار کردند با آنها کار کنم. شش ماه با آنها مشغول به کار شدم کم‌کم فهمیدم عضو سازمان مجاهدین[17] هستند. اصرار زیادی داشتند مرا با خود همراه کنند. اخلاق خوب آنها اثر زیادی بر من گذاشت. اما در همین اثنا، [18] به تب مالت[19] دچار شدم. مجبور شدم در بیمارستان راضیه فیروز[20] دو هفته تحت درمان قرار بگیرم. در این مدت، آنها به تهران بازگشتند.
پس از مرخصی از بیمارستان با کمک فردی به نام شفیعی که مدیرکل آب استان کرمان بود، به سازمان آب رفتم و در بخش کنتورخوانی مشغول شدم.
سال‌های ۵۵ بود. رفت‌و‌آمدم به مسجدجامع[21] که آن وقت آیت‌الله صالحی[22] در آن نماز می‌خواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآن آقای حقیقی و تکیه فاطمیه که تقریباً پاتوق[23] ثابت من بود، برقرار بود. در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سیدرضا کامیاب[24] به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد. تعداد کمی افراد در جلسه او شرکت می‌کردند. جلسه او جلسه محدودی بود. از حرف‌های او که خیلی پوشیده حرف می‌زد، چیزی نمی‌فهمیدم، فقط می‌دانستم او ضدشاه است. سه جلسه شرکت کردم.
محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار[25] می‌رفتیم. آن روز مانده بودم. برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان پایین را نگاه می‌کردیم. آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده‌رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته‌ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌و‌گو با هم شدند. برق‌آسا به آنها رسیدم با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فَوَران زد!
پلیس راهنمایی سوت[26] زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم.
اوایل سال ۵۶ برای اولین‌بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. پس از قریب بیست ساعت، اتوبوس به مشهد رسید. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می‌گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. حالا دیگر، هم خوب میل می‌گرفتم[27] و هم کبّاده می‌زدم[28] و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا می‌رفتم. تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند. بازوهای برهنه‌ام و سینه‌ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. یک جوان خوش‌تیپی که آقا سیدجواد صدایش می‌کردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ[29] ورزشی وارد گُود[30] شدم. از میاندار[31] اجازه گرفتم، تعدادی شنا. رفتم میل گرفتم. بعد آمدم سنگ زدم.[32] از نگاه سیدجواد معلوم بود توجهش را جلب کرده‌ام پس از اتمام ورزش و اجازه مجدد از میاندار، از گود خارج شدم.
اصول ورود و خروج به گود را از مرحوم عطایی و حاج ماشاء‌الله جهانی به‌خوبی یاد گرفته بودم که نهایت ادب ورزشکاری است. اساساً ورزش تأثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهم‌ترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقی بود، به‌رغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد.[33]
سیدجواد، جوان مشهدی، از من سؤال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «بچه کرمان.» اسمم را سؤال کرد. به او گفتم. گفت: «چند روز مشهد هستی؟» گفتم «یک هفته.» اصرار کرد در این یک هفته هر عصر به باشگاه آنان بروم.
حرم امام رضا علیه‌السلام جاذبه عجیبی داشت. شب‌ها تا دیروقت در حرم بودم روز بعد ساعت چهار بعدازظهر به باشگاه رفتم. این‌بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا می‌زدند، آمده بود. بعد از گود زورخانه، سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشه‌ای بردند. تصور این بود که می‌خواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریخته‌اند.
بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛ اما خوب میل می‌زدند و شنا می‌رفتند. معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛ چون بیست تا شنا که می‌رفت، دیگر روی تخته می‌خوابید.
سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سؤال کرد: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید، برخلاف حاج‌محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.» دیگر کلمه «ضد شاه» برایم چیز تعجب‌آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد.
این‌بار دوستش حسن به سخن آمد. سؤال کرد: «آیت‌الله خمینی رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلد[34] کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سؤال خود صرف‌نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند.
بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد. عکس یک مرد روحانی میانسال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت‌الله العظمی سیدروح‌الله خمینی.» از من سؤال کرد: «می‌خوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، می‌خوام.» حسن، دوست، سیدجواد گفت: نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملاً اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر می‌کنه.»
عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. برایم سؤال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک کار در طول آن شش ماه که با آنها کار می‌کردم و دوست صمیمی بودیم و این همه برضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند!
وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا بشدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
به محض ورود به کرمان به علی یزدان‌پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمی‌آرند یا می‌کشندت.» جرأت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می‌کردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض می‌کردم که به سرعت او را نقش زمین می‌کنم! آنقدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابی دوآتیشه» شدید‌تر از علی یزدان‌پناه بودم و بدون ترس از اَحدی بی‌محابا[35] حرف می‌زدم.
سال ۵۶ کم‌کم سروصداهایی از خارج کرمان به گوش می‌رسید. تقریباً همه از درگیری‌های قم و تبریز آگاهی پیدا کرده بودند. نیمه‌های سال ۵۶ تعدادی از زندانی‌های کرمان آزاد شدند، از جمله آقای حجتی[36] و مُشارزاده‌ها[37] که دو برادر بودند و یکی از آنها از اعضای مرکزی سازمان مجاهدین بود.
کرمان در حال تغییر وضعیت بود. در شهر آرام کرمان، حالا روزانه صداهای بلند اعتراض صدها نفر برضد شاه به گوش می‌رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدشاه و طرفدار خمینی بودیم: احمد، علی، من، بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند.
من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بی‌پروا حرف می‌زدم و از شاه و خانواده او بد می‌گفتم. شب‌ها تا صبح به اتفاق برادری به نام واعظی، (که اوایل وارد سپاه شد، بعد نفهمیدم چی شد) احمد و تعدادی از جوان‌های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم. عمده شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود. عکس خمینی آیینه روزانه من بود: روزی چند بار به عکس او می‌نگریستم. انگار زنده در کنارم بود و من جنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم. او بخشی از وجودم شده بود. اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برای گواهینامه رانندگی می‌دادم. قبول شده بودم به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: بیا تو اتفاقاً گواهینامه‌ات رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش‌های رکیک کردند.
من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم از بینی و صورتم خون جاری بود یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همه اَحشای[38] درونم نابود شد. به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه می‌کردم توانم تمام شد و بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محل اداره آگاهی و راهنمایی رانندگی در یک مکان و در مقابل هتلی بود که در آن سابق کار می‌کردم، آنها مرا به‌خوبی و به عنوان «شاگرد حاج محمد» می‌شناختند. یکی از درجه‌دارها به حاج محمد و حاجی کارنما که لوازم یدکی فروشی داشت و مرا به خوبی می‌شناخت، خبر داد.
از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را می‌شنیدم که به افسر آگاهی می‌گفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخته، اصلاً این چیزها رو نمی‌دونه!» و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشه از روی نفهمیه!» با هر ترفندی بود، بعد نصف روز قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج کردند.
با بدنی کاملاً له شده، دست‌هایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم مرا به هتل نزد حاج محمد بردند. شربت آوردند. کمی حالم بهتر شد. حاج محمد مرا بوسید. مرا با کلمه «پسرم» صدا کرد. خیلی درگوشی به من گفت اگه بار دیگه گیر اینها بیفتی به تو رحم نخواهند کرد.» اصرار کرد پیش او برگردم. تشکر کردم و از هتل خارج شدم و به خانه که محل ما پنج نفر بود، رفتم.
سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خالکوبی‌ای بود که در دوران بچگی با برگ پودنه، [39] خال کوچکی پشت دست‌های خود می‌کوبیدیم. با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود.
فرصتی شد مجدداً به اتفاق احمد، سری به دِه زدم. نوروز ۵۶ نزدیک بود. برای مدتی در دِه ماندم. اگرچه مرخصی‌ام از سازمان آب یک هفته بود، اما دیگر حال کارکردن نداشتم. دَه روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من «کارمند دولت» بودم، خوشحال بودند؛ البته فرق کارمند و کارگر را خیلی نمی‌دانستند؛ همین که من جزو چند نفری بودم که از دهمان حقوق‌بگیر دولت بودیم، خیلی اهمیت داشت.
اما در دلم غوغای دیگری بود. حالا رادیو بی‌بی‌سی آشنای هر انقلابی ضدشاهی شده بود. هر شب به اتفاق برادر بزرگم که حالا متعصب‌تر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بی‌بی‌سی گوش می‌دادیم. اگرچه بی‌بی‌سی با بزرگنمایی خاصی و با آب و تاب حوادث روزانه شهرها و تهران را گزارش می‌کرد، اما هنوز سیطره نظام شاه قوی بود. بچه‌های همسن و سال من بدون استثنا بجز چند نفری که وابسته به کدخدا بودند، که عموماً فرزندان طبقه پایین بودند، همه روحیه انقلابی داشتند دِه یکپارچه انقلابی بود. پدر و مادرم از وضع ما چنان اطلاع دقیقی نداشتند.
به کرمان برگشتم. شور انقلاب در شهر، بیشتر از گذشته بود. یک ماهی به سازمان آب برگشتم؛ اما دیگر حال رفتن به سازمان را نداشتم. اتاقی را در خانه‌ای که سه مستأجر دیگر هم داشت به اتفاق احمد و دو برادرمان کرایه کردیم: ما چهار نفر در یک اتاق که هم اتاق خواب‌مان بود و هم انبار هم آشپزخانه و همه چیز.
ما بودیم با میهمانان همشهری که روزانه میهمان سفره ساده ما می‌شدند که عموماً نان ماست یا تخم مرغ یا نان و حلوا بود. بعضی وقت‌ها هم از سوغاتی‌های مادرمان که یا پِست بود یا مقداری قورمه و آجیلات، از آنها پذیرایی می‌کردیم. در حیاط خانه اجاره‌ای ما خانواده‌ای با چندین فرزند که عموماً هم دختران کوچکی بودند، اتاق دیگری را اجاره داشت. بچه‌های کوچک آنها ظهرها شریک نان ماست ما بودند ما هم سخاوتمندانه، البته احمد بیشتر از من از سهم خودمان با همان کاسه ماست که نان داخل آن تریت[40] شده بود به دهان آنها می‌کردیم. بعضی وقت‌ها هم که خودمان سیر نمی‌شدیم لبان و صورت آنها را ماستی می‌کردیم! مادرشان می‌آمد و دعای خیر می‌کرد که بچه ما را غذا داده‌اید.
حالا پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجدجامع منتقل شد. اغلب وقت‌ها عموماً در مسجدجامع بودم. باشگاه ورزشی ترک نمی‌شد. این روزها بیشتر باشگاه جهان، پیش حاج ماشاءالله، می‌رفتم. رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی‌آبادی پیدا کردم. البته حاج عباس را آنجا می‌دیدم. هیکل درشت او که سنگ می‌گرفت، همه را مجذوب خود می‌کرد. بعضی وقت‌ها سری به باشگاه عطا می‌زدم که خود عطا، صاحب باشگاه، از پهلوان‌های کرمان محسوب می‌شد. ادب و احترام به بزرگ‌تر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاء‌الله و عطایی.
کم‌کم تظاهرات‌ها در شهر شکل گرفت. دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود. یک عالمه انسان او را می‌شناختند و خواهان او بودند. حجم انقلابی‌های کرمان آنقدر بود که می‌توان گفت کرمان محوریت اساسی در انقلاب داشت. هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از او نداشتم، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، مُشارزاده‌ها، موحدی‌ها، ساوه، جعفری عمده علمای کرمان بجز چند نفر، یکپارچه ضد شاه بودند.
حالا مسجدجامع و مسجد مَلِک محل اصلی تجمع انقلابی‌ها بود. قبل از آن، مسجد قائم به‌دلیل وجود آیت‌الله حقیقی چنین بود؛ اما اکنون مسجد جامع به دلیل پیش‌نمازی و محوریت آیت‌الله صالحی، محور عمده تحرکات بود؛ پیرمرد نورانی کوتاه‌قدی که در حال کهولت سن بود، اما بشدت مورد احترام و توجه عمده مردم کرمان. بعد از ظهرها همه جمع می‌شدند. اخبار به‌طور غیرسازمانی ردوبدل می‌شد. از تهران تا قم و شیراز، همه از اطراف خبر داشتند و اخبار را به هم منتقل می‌کردند.
اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اوّلش قرار داشت شروع شد. آیت‌الله نجفی که در مسجد امام زمان عجل‌الله فرجه پیش‌نماز بود، جلودار بود؛ مابقی روحانیت همراه او و مردم پشت‌سر روحانیت شعارها ابتدائاً حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کم‌کم رنگ و بوی ضد شاه گرفت اما همانند یک شعله کوچک آتش که تبدیل به زبانه‌های سنگین می‌شود، فریاد «مرگ بر شاه» در سطح شهر پیچاند.
ارتش که آن وقت مرکز آموزش ۰۵ را داشت و در زمان سربازی برادرم چند بار به آنجا رفته بودم، دژبان، شهربانی، آگاهی، ساواک همگی فعال بودند؛ اما موج، بسیار بزرگ‌تر از توان آنها بود. گرفتن یکی دو نفر و حتی هزار نفر، اثری بر این موج نمی‌گذارد. اصلاً این اعداد چیزی نبود که بخواهد بر این موج سهمگین و عمیق توفنده اثر بگذارد.
من و دوستانم که حالا علی‌جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بی‌محابا حرف می‌زدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجدجامع شهر شد. این اعلام دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازی امروز، تمام شهر را پر کرد! جوان‌های انقلابی و تعدادی از علما، از جمله آیت‌الله صالحی در شبستان جمع بودند. شهربانی با جمع کردن کولی ها[41] که در همان حوالی شهر سُکنی داشتند از دو طرف به مسجد حمله کرد. مسجدجامع دارای سه در ورودی بسیار بزرگ و مشابه هم بود.
تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از در قدمگاه که بازار کرمان بود وارد شدم و موتورم را داخل یکی از کوچه‌های فرعی که از بازار منشعب می‌شد، پارک کردم. داخل مسجد جنب‌و‌جوش بود. پس از ساعاتی کولی‌ها از دو در شمالی و غربی مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان‌ها، حمله خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخ‌های پارک شده جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوان‌ها بلند شد که: «درها رو ببندید!»
به اتفاق واعظی و احمد به پشت‌بام شبستان مسجد رفتم. کولی‌ها و پاسبان‌ها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشک‌آور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد.
آیت‌الله صالحی را از پنجره شبستان به بیرون منتقل کردیم. به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانی سرخودی که بعداً با او رفیق شدم به نام اسدی، با حرارت جوان‌ها را تشویق به مقابله می‌کرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هر کسی از در می‌خواست خارج شود، زیر چوب و چماق کولی‌ها سرودستش می‌شکست.
در وسط معرکه کودکی را دیدم که وحشتزده گریه می‌کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله‌ور شده بود. گفتم: «ولش کن!» آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه‌ای مردد شد و ترسید بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند تا خواستیم از کنار آنها بگذریم ده تا پانزده باتوم[42] به سروصورت‌مان خورد.
حالا درگیری جلوی خیابان محمدرضا شاه[43] بود. ما با سنگ به پاسبان‌ها حمله کردیم. پاسبان‌ها ساختمان برادران عقابی را که آن روز نمایشگاه ماشین بود و یکی از آنها مغازه فروش موتور و دوچرخه داشت، به آتش کشیدند. عُقابیان از متملکین[44] کرمان بود و ضدشاه بود. درگیری تا شب طول کشید به هر صورت تظاهرات متفرق شد.
دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه‌های محل‌مان بود و تعدادی از جوان‌های شهر، تنها مشروب‌فروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی[45] را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملاً از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود. آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات‌های متعددی را منجر شد. در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار می‌دادند: «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را، شاه به آتش کشید.»
مسجدجامع پاتوق ثابتم بود. یادم نمی‌آمد کی ناهار و شام می‌خوردم. دیگر سازمان آب نمی‌رفتم. به اسم اعتصاب، از رفتن سر کار خودداری می‌کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شروع به شعار دادن کردند: «زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی. جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی. زیرورو می‌کنیم سلسله پهلوی... مرگ بر شاه، مرگ بر شاه... ای شاه خائن، آواره گردی خاک وطن را ویرانه کردی.»
در دِه ما هم، خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد ضدشاه شده بودند. برادر بزرگم هر شب بی‌بی‌سی را گوش می‌داد. روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری (پاسگاه رابُر) به اتفاق کدخدا، جلوی خانه ما با سازودهل و «جاوید شاه» سعی کردند پیام بدهند به پدرم که: «در خطرید!» برادر بزرگم، حسین، دچار مشکل روحی شدید شد و شوک‌زده بود؛ از اینکه آنها در روز عاشورا این کار را کرده بودند. دائم تکرار می‌کرد که «اینها در روز عاشورا این کار رو کردند» و چشم بر زمین می‌دوخت و گریه می‌کرد. همه فکر می‌کردند او دیوانه شده است.
به دِهمان برگشتم. وضع برادرم نگرانم کرد. با او در مورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهرها حرف زدم. سه روز با او بودم. او را از خانه بیرون بردم. اخبار را به او می‌دادم و مدام حرف می‌زدم. از روز سوم، حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلاً اخبار بی‌بی‌سی را گوش ندهد.
مجدداً به کرمان برگشتم. مادرم نگران بود. به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم. اتفاقاً حضور مادرم مصادف بود با اوج گرفتن انقلاب. احمد توکلی[46] شهید شده بود.
به دنبال سلاح می‌گشتم. اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایده‌ای نداشت؛ بعد به دنبال خلع سلاح[47] یک پاسبان که با یکی از دوستانم دوستی داشت، افتادم. قبلَنا[48] او را دیده بودم. یک کلت رُوِلوِر[49] بر کمر داشت. احساس می‌کردم زورم به او می‌رسد. به خاطر ورزش غرور جوانی و بی‌باکی‌ای که انقلاب به ما بخشیده بود، برای درگیری با پلیس، دیگر ترسی به‌هیچ‌وجه در خودم احساس نمی‌کردم. با دوستم، فتحعلی، نقشه‌ای برای خلع سلاح او کشیدیم: بنا شد او را به هتل دعوت کنیم. با ضربه‌ای که به سر او می‌زنم، او را بیهوش کنیم و اسلحه او را برداریم. به هر صورتی این کار میسر نشد.
سه ماه بعد، یک کلت رولور با آرم شاهنشاهی، کسی از راور[50] به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد. نیاز به آموزش نداشت. شبیه همان کلت مشقی[51] بود که داشتم.
پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او را در مسجد ملک (امام خمینی امروز) گرفتیم. جمعیت زیادی بود. نیروهای شهربانی با تعداد زیادی از افرادی از اطراف کرمان که گفته می‌شد باغینی[52] هستند، در خیابان جُولان[53] می‌دادند و به نظر می‌رسید به سمت مسجد در حرکت‌اند. خبر را به مسجد دادم.
ستون آنها که به سمت مسجد، پیچید چشمم به یک کامیون آجر افتاد. با دوستم حسن، با آجر، به سمت آنها حمله کردیم. لذا درگیری قبل از مسجد آغاز شد. پلیس وارد شد. اول، تیر مشقی[54] می‌زد. بعداً شروع به زدن تیر جنگی کرد. وقتی تیر می‌زد، همه فریاد می‌زدند: «مشقیه! مشقیه!» کم‌کم تیرهای جنگی به وسط آمد. لحظاتی بعد، سه نفر بر زمین افتاد: شهید دادبین نامجو و... که در دم شهید شدند. تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچه‌های اطراف مسجد زدوخورد داشتیم.
بی‌پایان[55]
 
 
منبع: سلیمانی، قاسم. (1401ش). از چیزی نمی‌ترسیدم. تهران: مکتب حاج قاسم

[1]. رتبه‌بندی مهارت در کاراته با 9 رنگ کمربند، از سفید تا سیاه، نشان می‌دهند که سبز چهارمی است. البته این درجه‌ها در سبک‌های مختلف، مختلف است.
[2]. ودیعه: امانت. اینجا امانت الهی مدنظر است.
[3]. محمدرضا پهلوی، فرزند و ولیعهد و جانشین رضاخان.
[4]. مهرجان: اوایل فصل پاییز.
[5]. مسجد قائم کرمان در خیابان مطهری، چهارراه قائم، بنا شده است.
[6]. آیت‌الله عباس حقیقی (1300 تا 1386) از چهره‌های ممتاز و مفاخر علم و ادب بود و مدرس حوزه و تفسیرگو و امام جماعت مسجد قائم و مسجد جامع کرمان.
[7]. تکیه محلی است برای برگزاری مراسم مذهبی و سوگواری و تعزیه.
[8]. اواخر زیارت عاشورا لعن و سلامی هست که توصیه کرده‌اند هر یک را صد بار بخوانیم. برخی مقیدند به این.
[9]. مسجد مَلِک یا مسجد امام حدود 1000 سال قدمت دارد و حدود 10.000 متر مساحت!‍ این مسجد دیدنی کرمان شبستان‌های بسیار دارد و ایوان‌های متعدد و محراب‌های گوناگون و صحن وسیع.
[10]. گاردن‌پارتی (Garden Party) جشنی برنامه‌ریزی شده در فضایی سرباز در باغ یا بوستان است که معمولاً برای موضوعی ملی یا سیاسی برگزار می‌شود.
[11]. خیابان صمصام، اکنون خیابان فلسطین نام دارد.
[12]. کِرمَک یا والف نوعی سوپاپ در تایر است که اجازه می‌دهد هوا یک‌طرفه وارد تیوب شود.
[13]. موتور 750 یعنی موتور هوندا مدل CB 750.
[14]. ترک موتور محل نشستن همراه است، پشت‌سر راننده موتور.
[15]. جروبحث کردن را در کرمان، گکله گرفتن می گویند.
[16]. نازی‌آباد محله‌ای در جنوب شهر تهران است.
[17]. «سازمان مجاهدین خلق» یکی از گروه‌های تندرو بودند که با رویکرد مارکسیستی برای براندازی نظام شاهنشاهی کوشیدند، اما با دیدن استقرار حکومت جمهوری اسلامی، در برابر نظام و مردم ایستادند، چریکی و مسلحانه پیش رفتند، خیلی‌ها را ترور کردند و با خیانت‌ها و جنایت‌هایشان به منفورترین سازمان برای ایرانیان تبدیل شدند.
.[18] در همین بین. در این نگام، همین روزها.
[19]. تب مالت نوعی باکتری عفونی است که از دام و حیوان به انسان منتقل می‌شود، اغلب با مصرف لبنیات غیر‌پاستوریزه.
[20]. بیمارستان راضیه فیروز نخستین بیمارستان خصوصی کرمان است که هنوز با همین اسم، در خیابان مطهری و نزدیک مسجد امام فعالیت می‌کند.
[21]. مسجدجامع کرمان یا مسجدجامع مظفری، با قدمتی در حدود 750 سال، در کنار میدان شهدا (مشتاقیه سابق) واقع است.
[22]. آیت‌الله علی‌اصغر صالحی کرمانی (1275 تا 1360) خطیب انقلابی و استاد حوزه و احیا‌کننده مدرسه علمیه معصومیه کرمان بود. پیکرش در حجره‌ای در صحن وحضرت معصومه‌(س) آرام گرفته است.
[23]. پاتوق جایی است برای جمع شدن و مراجعه بسیار از سر تعلق خاطر.
[24]. حجت‌الاسلام سیدرضا کامیاب (1329 تا 1360) درس‌خوانده حوزه علمیه مشهد بود و هم‌رزم انقلابی مقام معظم رهبری و شهید سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد. سخنرانی‌های پرشور او در مشهد ، کرمان و یزد، در پیشرفت جریان انقلاب مؤثر بود. او یک دوره نماینده مجلس بود و با ترور به شهادت رسید.
[25]. جوپار شهری ییلاقی در بخش مرکزی شهرستان کرمان است، با 25 کیلومتر مسافت از مرکز استان.
[26]. قدیم‌ها پلیس‌ها و مأمورها رأی اخطار یا صدا زدن همکاران خود سوت می‌زدند.
[27]. میل گرفتن: برداشتن و چرخاندن دو چوب بزرگ گُرزمانند، بالای شانه‌ها و پشت کتف‌ها.
[28]. کَباده زدن: بلند کردن و چپ و راست کردن کمانی فلزی و زنجیری، بالای سر.
[29]. لُنگ: لباس غالب اهالی زورخانه که پارچه‌ای است نخی یا ابریشمی به رنگ قرمز با خط‌های سیاه.
[30]. گود زورخانه: میدانی که باستانی‌کاران زورخانه در آن ورزش می‌کنند. گود را پایین‌تر از سطح زمین می‌سازند تا حس فروتنی در پهلوانان، زنده بماند.
[31]. میاندار: باسابقه‌ترین پهلوان زورخانه که همه حرکت‌ها و رمزهای ورزش باستانی را می‌داند. او در میانه گود می‌ایستد و گروه را کارگردانی می‌کند.
[32]. سنگ زدن: بالا و پایین بردن تخته‌ای سنگین و مسطح، در حالت درازکشیده به پشت.
[33]. ورزش باستانی، در زورخانه‌های سنتی ایران، آنقدر حکمت و آداب و ریزه‌کاری رفتاری و معنوی دارد که آدم با دانستن آنها متحیر می‌شود! پیشنهاد می‌کنیم درباره آن بخوانید.
[34]. هر شیعه‌ای که به سن تکلیف می‌رسد، مرجع تقلید جامع‌الشرایطی پیدا می‌کند و احکام فقهی دین را از او تقلید می‌کند.
[35]. بی‌محابا: بی‌باک، بدون ترس و واهمه.
[36]. حجت‌الاسلام محمدجواد حجتی کرمانی، زاده 1311، نخستین امام جمعه شهر کرمان بود و چند دوره نماینده مجلس و مجلس خبرگان.
[37]. محمدرضا مشارزاده مهرابی معلمی بود فعال و خوش‌خلق و محبوب. غلامحسین مشارزاده به منافقین پیوست و عاقبت به شر شد.
[38]. احشا یا امعا ؛ احشا یعنی اعضای داخلی شکم و سینه: قلب ، کبد ، معده ، شش و...
[39]. پودنه همان پونه است در لهجه کرمانی.
[40]. تریت کردن نان یا ترید یا تیلیت: خُرد کردن نان داخل غذایی مانند مایع مانند شیر و آبگوشت یا غذایی نیمه‌مایع مانند ماست.
[41]. کولی‌ها (Roma، غُربتی، گورونی) نژادی اسرارآمیزند که قرن‌ها پیش از هند به ایران و سرزمین‌های دیگر کوچ کردند. عجیب و بی‌خانمان و منزوی زندگی می‌کنند و به گدایی ، فال‌گیری ، رقاصی ، سیاه‌بازی و... مشغول‌اند.
[42]. باطوم یا باتوم یا باتون، میله‌ای است چوبی یا لاستیکی یا فلزی، در دست نیروهای امنیتی، برای کتک زدن.
[43]. نام اکنون خیابان محمدرضاشاه، در شهر کرمان، خیابان طالقانی است.
[44]. متملک یعنی دارا، سرمایه‌دار، مایه‌دار، ملک‌دار.
[45]. خیابان قدس، در شهر کرمان، نام کنونی خیابان کاظمی است.
[46]. احتمالاً نامش حسن توکلی بوده که چند سطر جلوتر، درباره تشییع پیکر مطهرش سخن می‌رود.
[47]. خلع سلاح یعنی گرفتن سلاح و بی‌سلاح کردن شخص.
[48]. قبلاًها، خیلی قبل.
[49]. کُلت در واقع کلت ام‌1911 امریکایی با خشابی در دسته سلاح است. رولور واژه‌ای است فرانسوی به معنای عام هفت‌تیر یا شش‌لول. کلت کم‌کم در معنای همه انواع تپانچه (سلاح کمری) به‌کار رفت.
[50]. شمالی‌ترین شهر استان کرمان راور (راهور) است که 140 کیلومتر با کرمان فاصله دارد. راور شهری در دل کویر است. نزدیک یکی از نقاط بشدت گرم زمین، یعنی منطقه گندم بریان.
[51]. کلت مشقی یعنی سلاح غیر‌واقعی که باروت فشنگ در آن می‌ترکد، اما گلوله واقعی در کار نیست.
[52]. باغین از آبادی‌های قدیم نزدیک شهر کرمان است و محل دوراهی جاده یزد به کرمان و یزد به بندرعباس.
[53]. جَوَلان یا جولان یعنی به رخ کشیدن و عرض اندام و قدرت‌نمایی.
[54]. تیر مشقی همان فشنگ بدون گلوله است که فقط با ترکیدن باروت، هراس شلیک کردن می‌پراکند.
[55] شهادت، مجال نداد این نوشته به پایان برسد.

جستجو
آرشیو تاریخی