گویا باید بپذیرم که زندگی فقط این نیست که میبینم؛ زندگی دقیقههایی ناپیدا دارد که جایی در اعماق جانم همچون سازههای منظم روی هم قرار میگیرند و شکلهایی پدید میآورند. نمیدانم این شکلها چیست یا چرا آن شکلی است؛ فقط میدانم که هربار میخواهم از اعماق آنها را بربکشم و به قول فردوسی درونِ پر ز مکر را دریابم، متوجه میشوم که ساختارها هرباره به قالب سازههای تیز و سوزنسان بیرون میآیند.
جایی از این ماجرا به کودکی و خیالبازیهایم برمیگردد. رژه مورچهها برایم همیشه عجیب بود و تقلایشان را با حوصله تماشا میکردم و گاهی خودم را همرزم و همداستانشان مییافتم. میخواستم به خانهشان راه پیدا کنم... پیداست که برایم راه فرار بودند. منظورم این است که راه افتادن به دنبال مورچه و حشرات، نوعی گریز از این جهان و فرو شدن به جهانی ناپیدا بود و حالا هم شکل حشرات، بیش از آنکه برایم مشمئزکننده و آزاردهنده باشد، یادآور گریز از تیزی و برندگی سازههای پیدای این جهان و گریز زدن به جهان ناپیداست. میدانم که این گریز درواقع نوعی انکار واقعیتی است که آن بیرون است و دردش را هرروز باید چشید و کشید، اما گریز از آن برای من دمی آسایش است؛ درست مثل کشتی بزرگی که روزها و روزها در دل طوفان میرود و یک دم به دریایی آرام میرسد؛ ملوانانش میدانند که باز باید به آبهای ناآرام بازگردند، اما همان یک دم را غنیمت میشمارند.
پشه و سوسک احتمالاً برای هرکس ناخوشایند است و تجسمشان به کمک سرنگ ممکن است آدم را به یاد وجه دردناک ادوات درمانی بیندازد، اما در کار من تن پشه با سرنگ تجسم میشود تا مسأله دیگری را نمادین کنم، آنهم بیماری است. رنجوری و بیماری از کودکی و بعدها در بزرگسالی گریبان خانوادهام را گرفته است و ترسیم پشهها با سرنگ، گویی که تسویهحساب من با گریز از مواجهه با بیماری عزیزانم و در ضمن منظم کردن آشوبی است که بیماری در ذهنم و در جانم میسازد. انگاری ناخودآگاهم میخواهد این آشوب را به قالب سازهای منظم در جهان درون درآورد و آسیمگی و سرآشفتگیام را معنا ببخشد، از همین رو بیخبر از خودم، تن پشهها به شکل سرنگ درآمدهاند. این آشوب که به نظم دربیاید، میتوانم از آن درد بیمعنا، نوعی معنا بسازم. در این راه گاه به هنر پناه میبرم و گاه به آموزش کودک. یعنی راستش آموزش کودکان هم برایم مکاشفهای است برای شناخت برون و درون. باز به قول فردوسی، بیاموزم این کودکان را همی، برون زین نیارم زدن خود دمی.
هنر برای من امکانی است برای زدن به دریای درون؛ شکلها همچون الهام شاعرانه برای من خبر از سازههای نامرئی و ساختمان عظیمی میآورد که هیچ نقبی بر آن هموار نیست.