سال۸۵، وقتی تخصصم را گرفتم، در بورد تخصصی نفر اول کشور شدم. این یعنی هر جایی که دلم میخواست میتوانستم بروم. از دانشگاههای مختلف بهم پذیرش میدادند که بهعنوان عضو هیأتعلمی تدریس کنم. حتی دانشگاه تهران و اصفهان من را میخواستند؛ اما گیلان را انتخاب کردم، چون از شلوغی و آلودگی تهران و کلانشهرها بیزار بودم. در عوض، گیلان محیط و طبیعت زیبایی داشت و به پدر و مادرم هم نزدیک بودم. با خودم گفتم: من که میخواهم خدمت کنم، چه بهتر که به همشهریهای خودم خدمت کنم.این در حالی است که همدورهایهای او در کانادا و امریکا هستند. از دور برایش پیغام میفرستند که چرا مهاجرت نمیکنی؟ تو که کارنامه پژوهشی خوبی داری؛ اما چیزهای دیگری هست که آقای نعمتی را پایبند این مرز و بوم کرده است:
راستش پیشنهادشان بیربط نیست. واقعیت این است که من با توجه به کارنامه علمیپژوهشیام میتوانستم خیلی شیک و اتوکشیده و کراواتزده در تورنتو قدم بزنم، کسبوکار راه بیندازم، درآمد خوبی داشته باشم، کلاس داشته باشم یا در مؤسسات پژوهشی پژوهش کنم؛ اما عقیده من این است که باید بین کموکسریهای مردم خودم باشم و به آنها خدمتی بکنم و لبخند رضایتشان را ببینم. همین که موقع رانندگی بچهای از ماشین بغلی برایم دست تکان میدهد و با خنده میگوید: «سلام دکتر نعمتی. شما لوزه من رو عمل کردید»، تمام آن پیشنهادها و اما و اگرها از ذهنم پاک میشود. انتخاب من درمان درد بود؛ حالا کنار خرابههای زلزله یا داخل درمانگاه گوش و حلق و بینی. من این انتخاب را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم.وقتی وارد گیلان شد، سال۱۳۸۵ جراحیهای آندسکوپی سینوس درد پیشرفته را راه انداخت.
حتی بعضی عملهای جراحی چشم و مجاری اشکی را بدون برش با آندوسکوپی سینوس عمل کردند؛ کارهایی که برای اولین بار در گیلان انجام میشد.سال۱۳۸۶، یک سال از آمدنش به استان میگذشت که یکی از بچههای اداریمالی سری به دکتر نعمتی زد و نکته جالبی گفت: «دکتر، شما هر عمل جراحیای که انجام میدید، ضریب داره؛ مثلاً عمل جراحی لوزه ۵ و ۲دهم k داره. جراحی گوش ۳۰ k هست. شما اینها رو توی صورتحساب میزنید؟»
من یک سال شبانهروز جراحی کرده بودم و اصلاً نمیدانستم و به فکرم نرسیده بود که باید k بزنم و دستمزد بگیرم! همانجا سرانگشتی حساب کردم، دیدم دستمزدم بهاندازه دو تا ماشین سانتافه میشده [خنده]. اصلاً بهفکر این چیزها نبودم. من فقط میخواستم بهترین کارها را برای مردمم انجام بدهم.یکی از ایدههای دکتر نعمتی تشکیل یک مرکز تحقیقاتی گوش و حلق و بینی بود.
با وجود مخالفتهایی که در دانشگاه صورت گرفت، این مرکز تحقیقاتی کارش را آغاز کرد و امروز بعد از گذشت شانزده سال، بیش از 112 مقاله در این مرکز نوشته شده که 25 تا از مقالهها جزو مقالههای برتر جهان هستند. سال۱۳۸۹ یک اتفاق ویژه در مرکز تحقیقات رخ داد که جزو آرزوهای دکتر در مرکز تحقیقات بود:
داخل مرکز تحقیقات نشسته بودیم و با استادان صحبت میکردیم. در آن زمان مطرح کردم که جزو آرزوهای بخش ما این است که کاشت حلزون راه بیندازیم. کاشت حلزون در رشته گوش و حلق و بینی، نهاییترین مرحله است؛ یعنی آخرین حدی که ما در رشته خودمان میتوانیم به مریضها خدمت کنیم، همین عمل است. راهاندازی مرکز کاشت حلزون جزو آرزوهای همیشگیام بود. تکنولوژیاش هم در اختیار هر دانشگاهی قرار نمیگیرد.
اگر مرکزی این امتیاز را داشته باشد، قطب درمانی بخش وسیعی خواهد شد.رسیدن به این هدف کار پیچیده و دشواری بود. دکتر نعمتی هرچه مجوز کاشت حلزون را پیگیری میکرد به نتیجه نمیرسید. از استانداری گرفته تا نماینده شهر و رئیس دانشگاه را دید؛ حتی به برنامه و بودجه استان هم سری زد؛ اما حرفشان نه بود. میگفتند تهران نزدیکترین مرکز است و میتواند گیلان را هم پوشش بدهد؛ اما دکتر اعتقاد داشت این اتفاق باید حتماً در گیلان رخ بدهد:
آنها دوست داشتند این عمل یک جوری انحصاری باشد و امتیازش را به هر کسی ندهند. واقعاً هم عمل ظریفی است و هر جراحی قابلیتش را ندارد. باید زیرساختها و قابلیتهای علمی و فنی وجود داشته باشد که کمیته کشوری اعتماد کند. اما برای ما مهم بود؛ چون با این عمل، بچهای که قرار بوده کر و لال بشود و برود به مدارس استثنایی، تبدیل میشد به کسی که کاملاً عادی است.این عمل جراحی بدون کوچکترین مرگ و میر و اجبار برای خوردن داروهای شیمیدرمانی، برد-برد است. عمل دوساعتونیمه انجام میشود. بعدش باید حدود صد جلسه توانبخشی و گفتاردرمانی انجام شود تا پروتز بیمار، مدارهای قسمت مغزیاش را بشناسد و آموزش بگیرد. در این مرحله مغز باید کدها را بشناسد.
گاومیشهای دوستداشتنی؛ درسنامه خانواده نیکوکار
آقای نیکوکار علاوه بر پرورش گاومیشها، دست به کارهای مهمتری زد. از سال۱۳۹۲ روی اصلاح نژاد گاومیشها تحقیقاتش را آغاز کرد و بر پایه آموزشهایی که در داخل کشور دید و تجربیاتش، در مدت کوتاهی به نتایج خوبی دست پیدا کرد. این تحقیقات نظر مسئولان جهاد کشاورزی را بهعنوان پیشگام اصلاح نژاد گاومیش در گیلان جلب کرد. به همین دلیل، آقای نیکوکار مدتی بعد از رفتوآمد به اداره جهاد کشاورزی، متوجه برگزاری دوره پرورش گاومیش زیر نظر فائو در ایتالیا شد که کشورهای عضو میتوانستند نمایندگان خود را اعزام کنند. آقای نیکوکار به دفتر مرکز فدراسیون جهانی گاومیش در ایتالیا اعزام شد و اطلاعات خوبی کسب کرد. دو سال بعد هم با هزینه شخصی خود، مجدداً به ایتالیا رفت تا آموزشهایش را تکمیل کند. در این میان، خانم دریساوی هم بهواسطه فیلمهای ارسالی همسرش، از دورهها و آموزشها عقب نماند و پا به پای او در مسیر پیشرفت حرکت کرد. دستاورد این سفرها این بود که آنها مزارع الگوی تدریجی ایتالیا را شامل کشت انواع علوفه و شبدر و فروش محصولات فرآوریشده از شیر و گوشت گاومیشها را در پشت مجموعه، با ابعاد کوچکتر و در زمین سههزارمتری اجرا کردند. بعد از آن هم اقدام به اصلاح نژاد گاومیشها کردند که موجب افزایش تعداد و میزان شیردهیشان شد. کار آنها تا حدی پیش رفت که در سال۱۳۹۵، به پیشنهاد جهاد کشاورزی گیلان، تعاونی تخصصی دامداران را با 42 عضو، با مدیرعاملی خانم دریساوی تأسیس کردند. خانم دریساوی در مدیریت برای دامداران چیزی کم نمیگذاشت؛ برایشان نهاده میخرید، با لبنیاتیها جهت تحویل شیر در دامداریها قرارداد میبست و جهت دریافت نهاده یارانهای، با استانداری و وزارت کشور نامهنگاری میکرد و بهازای هر دامدار پنجاه کیسه نهاده دریافت کرد. همین امر موجب افزایش اعضای تعاونی به سیصد دامدار شد. پیشرفتهای خانم دریساوی در اصلاح نژاد را آقای نیکوکار به فدراسیون جهانی گاومیشداری هم معرفی کرد و برای سخنرانی راجع به تجربیات و روند فعالیتشان، در کنگرههای جهانی نیز سخنرانی کرد:
چون زبانم خوب است، در اغلب کنگرهها خودم صحبت میکنم. از کارهایمان در ایران میگویم؛ از روستایمان در رضوانشهر که حولوحوش هفتصد تا گاومیش اصلاحشده دارد؛ اینکه همسرم مدیر پروژه است؛ خیلی برای کارمان تلاش کردهایم و من مدیر مالی تعاونی هستم. از طرف ایران و بهعنوان یک کشور آسیایی که صحبت میکنم، کشورهای دیگر تعجب میکنند و میگویند: مگر میگذارند خانمها همچین کارهایی بکنند؟! واقعاً چنین کارهایی در ایران انجام شده، آنهم زیر فشار تحریم؟! با هجمهای که علیه ایران وجود دارد، خیلی ذهنیت بدی دارند و تعجب میکنند که یک خانم میآید و میگوید من مدیر یک تعاونی هستم.
میگویند: اِ…! مگر توی ایران میگذارند یک خانم مدیر باشد؟ میپرسند: واقعاً سیصد تا دامدار زیر نظر شمای خانم هست؟! اصلاً نکند به اجبار حجاب روی سرت هست؟! سال۱۴۰۱ آقای گلدینز، عضو اصلی فدراسیون گاومیش از من خواست که تجربیاتم را بهعنوان یک دامدار نمونه که عملکرد خوبی داشتهایم، بگوییم. این تجربیات در مجله نیوز لایف چاپ شد؛ مجلهای تخصصی در زمینه گاومیش که در ۵ تا قاره چاپ و برای ۴۷ کشور ارسال میشود. ما برای تمام نقاط کشور آموزش داریم.
خانم دریساوی که عنوان کارآفرین برتر استانی، دو سال متوالی عنوان روستایی نوآور، راهبر نمونه کشور و زن تأثیرگذار استان را در کارنامه افتخاراتش دارد، درمورد تأثیر سبک زندگیشان روی جوانان امروزی میگوید:« گذشته ما را که به چشم دیدند، میگفتند این زن و شوهر هیچی نداشتند؛ توی آن انباری زندگی میکردند؛ ماشین هم نداشتند؛ الان با گاومیشداری، وضعشان اینقدر خوب شده که خارج میروند. مگر با گاومیشداری هم آدم میتواند برود خارج؟! مگر با گاومیشداری میشود دو تا ماشین و خانه گرفت؟! پس گاومیشداری سود دارد. بهتدریج و با توسعه تعاونی گاومیشداران و حل مشکلات گاومیشداری سنتی بهکمک اصلاح نژاد، خیلی از جوانها به روستا برگشتند و به کار آبا و اجدادیشان رو آوردند.»
از حصیربافی خجالت نکش؛ درسنامه محسن جهاندیده
یکی از دستاوردهای مهم که میتوان برای هر جامعهای در نظر گرفت، هویت بومی است؛ چراکه مرکز ثقل هر ملتی وحدت و همبستگی است و این امر جز با حفظ سنتهای مشترک، ممکن نخواهد بود. از همین رو، دولتهای استکباری جهان که بر پایه لیبرالیسم بنا شدهاند، میکوشند تا با از بین بردن این وحدت، جوامع را هرچه بیشتر به ساختار یکپارچه دهکده جهانی نزدیک کنند.سنتها و هویت بومی ما در روستا، از اساس با تولید عجین بوده است. حتی بچهها از همان دوران کودکی بهتناسب توانشان در تولید مشارکت داشتند؛ بنابراین وقتی در تلاشیم تا سنتهایمان را روایت کنیم، از یک منظر در تلاش برای روایت آداب تولید نیز هستیم، خواه این تولید کشاورزی باشد، دامی باشد یا صنایعدستی.
تا پیش از گسترش شهرنشینی و مصرفزدگی جوامع، روستا اصلیترین گزاره حفظ سنتها به شمار میرفت. روستاییان با سبک زندگی مولدی که داشتند، علاوه بر حفظ هویت بومی، در تأمین اقتصادی نیز بسیار مستقل عمل میکردند.از اواسط دهه پنجاه، موج عظیم مهاجرت روستاییان به شهر موجب شد تا خیلی از هنرهای دستی زنان و مردان روستایی برای همیشه به فراموشی سپرده شود. روستای فشتکه هم از این قاعده مستثنا نبود. سنتها و تولیدات روستا در حال از بین رفتن بود؛ فرهنگ مردم بهگونهای بود که به داشتههای سنتیشان نمیتوانستند تکیه و افتخار کنند. حتی از انجام آن در ملأعام خجالت میکشیدند. در این وضعیت، جوانی به نام محسن جهاندیده که خودش هم اهل روستا بود، درصدد احیای یکی از این سنتها بهنام حصیربافی برآمد.محسن جهاندیده تمام روزهای کودکی تا جوانی را در فضای روستا بوده است. با مهاجرت به تهران هم حال خوش روستا را فراموش نمیکند. پس از تغییر 9 رشته دانشگاهی، فقط با یک چیز اقناع میشود، آنهم احیای هنر بومیمحلی حصیربافی است.یک روز که با همسرش به گردش رفته بود، سر از مغازه حصیربافیای درآوردند که آنجا اتفاق جالبی افتاد: سر یکی از میدانها، جلوی مغازه صنایعدستیای ایستاده بودیم. سردر مغازه حصیری آویزان بود که توجه خانمم را جلب کرد. رفت جلو و حصیر را از نزدیک نگاه کرد. رو به من اشاره کرد که «آقا، این مال روستای ماست!»حتی اسم بافنده را هم آورد! اولش باور نمیکردم. وقتی از پیرمرد فروشنده اسم بافنده زنبیلها را پرسیدم، متوجه شدم همسرم درست گفته. پیرمرد فروشنده وقتی فهمید نوه ممدلی صبوری پا به مغازهاش گذاشته، کلی تحویلمان گرفت. مدام از قدیمها و پدربزرگ همسرم تعریف میکرد. من اما تا خود مسیر برگشت، فقط یک جمله در ذهنم تکرار میشد: مشممدلی صبوری که مرد، حصیر هم مرد! با خودم گفتم من این سنت فراموششده را احیا میکنم…!
زبالههای عاقبت بخیر؛ درسنامه سجاد حبیبیجیردهی
سجاد حبیبی به محیط زیست علاقه داشت و سال 88 در رشته بازیافت و مدیریت پسماند فارغالتحصیل شد. پس از فارغالتحصیلی و نبودن کار مرتبط با رشته تحصیلیاش، کارگاه تولید ورمیکمپوستی را با هزینه شخصی چند میلیونتومانی شروع کرد. در این رابطه زبالههای تر و فاسدشدنی خانه خود و اطرافیانش را به وسیله کرمهای زبالهخوار به کود ورمیکمپوست تبدیل کرد. بعد از گذشت دو سال فعالیت بهعنوان کارشناس در کارخانه خصوصی کمپوست ادامه کار داد؛ اما این کارها در برابر ایدههای بلندی که سجاد داشت، کار مهمی به حساب نمیآمد.
ایدهام را با شهرداری چابکسر مطرح کردم. در آن زمان شهر چابکسر بجز دفن کردن زباله هیچ کار دیگری نمیکرد و از مدیریت پسماند فقط جمعآوری از سطح شهر و دفنکردنش را میدانست. به همین خاطر انتظارش را نداشتم که از ایدهام استقبال کنند؛ اما خیلی استقبال کردند و جایگاه دفن زباله شهر را با چند هزار تن زباله در اختیارم قرار دادند. زبالهها آنقدر حجیم و زیاد بود که با دیدنشان سر شوق آمدم. نمیدانستم باید از کجا شروع کنم. کار سختی بود؛ اما مطمئن بودم از عهدهاش برمیآیم.
کار را بهمان دادند و گفتند: «شرکتهای زیادی آمدند و حرف زدند و کاری نکردند. حالا ببینیم تو جوان بیستساله چکار میکنی!»
زبالههای جایگاه دفن را با جداکردن سنتی و تفکیککردن دستی آغاز کردم. یک کارگر هم استخدام کردم تا کمکم کند. حالا دیگر تعهد دیگری هم برای حقوق کارگر برعهدهام بود. زبالههای تر و بدون ارزش اقتصادی را از زبالههای خشک ارزشمند جدا کردیم. تفکیک زبالهها در اینجا ادامه داشت تا اینکه ایده دیگری به ذهنم زد. به شهرداری پیشنهاد طرح تفکیک زباله از مبدأ را دادم و شهرداری هم با این کار موافقت کرد. شهردار در این پروژه خیلی هم حمایتمان کرد. برای سرعت بخشیدن به کار سه کارگر و یک ماشین جمعآوری زباله را هم در اختیار گرفتم و توانستم زبالههای شهر را در دست بگیرم. بدینترتیب هم در مبدأ و هم در مقصد تفکیک زباله انجام شد.سجاد حبیبی و گروهش بعد از عبور از این پل موفقیت و ثابتکردن خودشان، گامی فراتر مینهند و به حل مسأله جدیدی دست میزنند که در دنیا بینظیر بوده است. خودش دراین باره میگوید: بهعنوان کسی که در دانشگاه، بازیافت زباله خوانده، دغدغه اصلیام حذف زبالههایی بود که هیچجوره به چرخه بازیافت برنمیگشتند. بیستوپنج درصد زبالهها یا بدون امکان بازیافتاند یا هزینه بازیافتشان آنقدر زیاد است که ارزشش را ندارد. این مشکل از ذهنم بیرون نمیرفت و مرتب با خودم میگفتم: «مگه میشه؟! باید بتونیم همین مقدار هم بازیافت کنیم.»بههمراه دوستانم که همگی تحصیلکرده رشته بازیافتاند، شبانهروزی روی بازیافت زبالهها مطالعه کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که آنها را تبدیل به مصالح ساختمانی کنیم. با کمک هم مصالح جدید را ساختیم. چند باری طول کشید تا آزمایشهایمان نتیجه دلخواه را داشته باشند. بالاخره پس از مدتی، سازههایمان از استحکام کافی برخوردار شد. در مرحله بعدی، تحقیق درباره ساختار را شروع کردیم. از آن مرحله هم سربلند بیرون آمدیم و پروژه بهرهبرداری را کلید زدیم.
خوشههای پربرکت؛ درسنامه علی کاظمی
کاشف برنج
علی کاظمی کشاورزی بود که شالیزار برنج داشت. او هم مثل همه کشاورزها برنج بینام و خزر میکاشت. تابستان سال۱۳۶۷ در شالیزارش قدم میزد که چشمش به چهار ساقه برنج خورد که با دیگر ساقهها متفاوت بود. این تفاوت به چشم علی کاظمی آمد:
روی زانوهایم نشستم و با دقت نگاهشان کردم. دمش خرماییرنگ بود و دانههای بلندتری از بینام داشت. سنگ سیاهی آوردم و برای نشانه زیر آن بوته گذاشتم تا گمش نکنم. واگویههایی در سرم پیچید. از یک طرف میگفتم «اینها برسند، شکلشان تغییر میکند» و از طرف دیگر به فکر دانهگیری و کاشت مجددش برای سال بعد بودم. آنقدر آن ساقهها فکرم را مشغول کرده بود که برای گمنکردنشان، با نخ سفیدی آنها را به هم بستم و منتظر شدم تا کاملاً برسند.آن ساقهها رسیدند و فصل برداشت برنج شد. علی کاظمی آن چهار ساقه را از ریشه چید و دانهگیری کرد. چند نفر از اهل محل که او را دیدند، به او گفتند از این ساقهها زیاد است. بهنشانه اینکه وقتش را تلف میکند، پوزخندی هم زدند. علی کاظمی اما توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. اگرچه خیلی از محلیها بهش میگویند که دارد وقتش را تلف میکند،اما توجهی نمیکند و راهش را ادامه میدهد. وقتی به خانه رسید، برنجها را دانهدانه شمرد. دویستوچهل دانه بود که همهشان را در یک شیشه خالی ریخت و برای سال بعد نگه داشت: فروردین سال بعد، دانهها را خیس کردم؛ در خزانه ریختم و از ترس، دورش را که بهاندازه یک کف دست بود، با چوبهای نازک حصار زدم. همسرم وقتی فهمید چکار میکنم، گفت: «چرا دلت را به این یک وجب زمین خوش کردی؟!» گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره یا میشود یا نمیشود.» دوازده روز بعد که دانهها سبز شدند، آنها را نشا کردم که نهایتاً به من ۷ بوته برنج داد؛ سال دوم، ۷ بوته به 72 بوته رسید؛ سال سوم بهاندازه یک ردیف از شالیزارم شد؛ سال چهارم و پنجم به 5 هزار متر رسید و سال ششم و هفتم، یک هکتار برنج از همان 4 ساقه داشتم.آن زمان، اغلب محلیها برنج بینام و خزر میکاشتند و آن روزها کسی سراغ برنج کاظمی نمیرفت. یک روز، علی کاظمی آقایی را در پمپبنزین دید که درباره خرید برنج پرسوجو میکند. علی کاظمی از برنجش مطمئن بود. همسرش از برنج پخته بود. هم عطر خوش و هم طعم شیرینی داشت. کیفیتش هم خوب بود. بدین ترتیب آنجا یک گونی برنج را به او فروخت. یک روز نشده، آدرس علی کاظمی را پیدا کرد و هرچه برنج بود، خرید. اینگونه برنج علی کاظمی بازار خودش را پیدا کرد تا اینکه کار به جایی رسید که در همان سال هفتم کاشت برنج، کشاورزان گیلانی برنج بینام و خزر را کاملاً فراموش کردند.
کار به جایی رسید که برای گرفتن دانه این برنج جدید به خرمنگاهم حملهور شدند و تقاضا برای این برنج خیلی زیاد بود. کمکم کشاورزها خودشان دانهگیری را شروع کردند و اسم دانهاش را هم گذاشتند دانه علی کاظمی. یکی از آنهایی که روز دانهگیری از آن چهار ساقه بهم خندیده بود، به خرمنگاهم آمد تا دانه برای نشا بگیرد. به او گفتم: «باورت میشود این برنج از همان چهار ساقه چند سال قبل است که برای دانهگیریاش به من خندیدی؟!» حسابی تعجب کرده بود؛ فکر میکرد دروغ میگویم! به او هم دانه دادم و بعد از چند سال، تمام شالیزارش را از برنجم نشا کرد.علی کاظمی با توجهی که به شاخههای متفاوت برنجش کرد، توانست یکی از بهترین رقمهای برنج گیلانی را کشف کند. این دقت همان تفاوتی است که علی کاظمی با دیگر برنجکاران گیلانی داشت. خیلی از آنها هم این ساقههای متفاوت برنج را دیده بودند؛ اما هیچگاه باور نداشتند که این ساقهها میتواند یک رقم خاص برنج گیلانی باشد که بسیاری از مشکلات برنجکاران را برطرف کند.